فصل ۴
فصل ۴
ای خدا ببین کارم به کجا رسیده که از یه پسر خواهش دارم و دارم منت میکشم.......تک سرفه ایی کردم وصدامو صاف کردم وگفتم:
-اگه جزوتو احتیاج نداری تا عصر بهم قرضش بده.......
ابروهاش پرید بالا وباتعجب نگام کرد....هان چیه؟؟......سرد گفت:
-مگه خودت نداری؟؟؟
اخه نابغه اگه داشتم که نمیومدم منت تو رو بکشم....اخ داشتم میترکیدم نمیتونستم اینا رو به زبون بیارم...ای خانم بزرگ چی بهت بگم که داری غرورمو جلو این کوه غرور میشکونی........
-نخیر.......تو بوفه جا مونده.......
-بله میدونم........
چشمام گردشد........میدونست؟؟؟........پس یعنی الان پیششه اخیشششش.......ایشالا دردو بلات بخوره تو دل خاطرخواهات.......
-خب پس لطف کن بدش.......
.باتعجب گفت: چیو؟؟؟؟
-جزومو دیگه.......
-جزوتو؟؟؟هنوز ندادمش بهت شد جزوت؟؟؟؟
وای خدا از دست این...این کلا خر بود یا خودشو زده بود به خریت؟؟؟.......
-مگه نمیگی جزومو تو بوفه دیدی؟؟؟
-خب که چی؟؟؟
گیج شدم...نکنه!!!!!!!؟؟؟؟؟با دهن باز گفتم:
-برش نداشتی؟؟؟؟
شونه ایی بالا انداخت و کتاب داخل دستشو باز کرد وبه کتاب خیره شد: نه....
تقریبا داد زدم: نهههههه.....
-صداتو بیار پایین.....برنداشتم تا تلافی کارت بشه........
-کدوم کار؟؟؟
-پنچرکردن 4تا لاستیک ماشینم........
با دستم محکم زدم تو پیشونیم وبه چارچوبه در تکیه دادم........اخ خدا حالا چه غلطی بکنم......بدبخت شدم....
اون از جزوم اینم از این که عمرا بیشتر از این منتشو بکشم........بدون اینکه نگاش کنم سرمو انداختم پایین و اومدم برم بیرون که باصداش ایستادم.......
-صبرکن......
برنگشتم....همونجورایستادم.... ..بعداز چند لحظه صداشو پشت سرو شنیدم....دستپاچه شدم و برگشتم........
-مگه تو نگفتی کنارکشیدی پس دیگه چرا تو فکر امتحانی؟؟؟
هیچی نگفتم.....سرم همچنان پایین بود........
-نمیخوای حرف بزنی ابجی؟؟؟.......
با شنیدن کلمه ی ابجی سرمو اوردم بالا ونگاش کردم....باز نگاهش سرد.......جزوه رو گرفت جلوی صورتمو گفت:
-بیا......فردا زیاد به درد من نمیخوره.........
باصدای گرفته ایی گفتم: میتونم بپرسم چرا؟؟؟؟
رد نگاشو گرفتم.......بخاطر دستش بود......حالا میخواست چیکارکنه؟؟؟؟
-متاسفم...نمیخواستم اینجوری بشه.......
-مهم نیست....اون دوتاهم خیلی راحت به هدفشون رسیدن........
-چطور؟؟؟؟
برگشت ورفت سمت پنجره ودستاشو توبغلش جمع کرد وهمونطور که پشت به من ایستاده بودگفت:
-یکم فک کنی میفهمی.......منکه نمیتونم با این دستم بنویسم....توهم که زود جا زدی وتسلیمشون شدی.....
-بخاطر جزوت ممنون داداشی.....
داداشی رو ازلج گفتم.......فعلا این تنها راه نزدیک شدن بهش بود تا نظرشو عوض کنم.....
یدفه برگشت سمتم وخیره نگام کرد...وا این چه مرگش شد یه دفه...خب قربونت مگه خودت نمیگی ابجی خوب منم گفتم داداشی...نکنه انتظار داری بهت بگم ابجی.......با این فکر لبام به خنده باز شد....سریع جمعش کردم......
از اتاقش زدم بیرون ورفتم تو اتاقم........به حرفاش فک کردم........گناه داشت...دوست داشتم تو این بازی که حسام راه انداخته بود اونم بود..........
دروغ چرا دوست داشتم منو صالح برنده ی این میدون وبازی باشیم.......نمیخواستم حسام وپریسا به هدفشون برسن...من که کنار نکشیده بودم.......
حیف شد.......جزوه رو بازکردم.....اوه اوه دست خطشو......چه خوشکله......اولین دست خط پسریه که خوش خطه......خداروشکر خوانا بود.....وقت نداشتم باید یه سره میخوندم.........
*******
با نوری که توچشمم خورد چشمام و باز کردم.......دستمو گرفتم جلوی چشمم....یه نگاه به اطرافم کردم......روتختم نشسته بودم و جزوه هم تو بغلم بود....نمیدونم کی خوابم برده بود.......
دیشب اخرین چیزی که یادم میومد این بود که جزوه رو تموم کردم و داشتم بخش های مهمشو میخوندم....حتی شامم نرفتم بخورم.......
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 8بود.......ساعت 10 امتحان داشتم........جزوه رو انداختم روتخت و اومدم پاشم که همه ی بدنم تیر کشید....وای بدنم خشک شده بود........یه کش وقوسی به کمرم دادم.....یکم بهتر شدم...
بلند شدم و یه ابی به سر وصورتم زدم واماده شدم........کولمو انداختم رو شونمو جزوه رو گرفتم دستمو از اتاق زدم بیرون....داشتم میرفتم پایین که زیور از پایین پله ها گفت:
-صبت بخیر پریا جان.........
-سلام صب بخیر........
-داشتم میومدم صداتون کنم.......قربو
ای خدا ببین کارم به کجا رسیده که از یه پسر خواهش دارم و دارم منت میکشم.......تک سرفه ایی کردم وصدامو صاف کردم وگفتم:
-اگه جزوتو احتیاج نداری تا عصر بهم قرضش بده.......
ابروهاش پرید بالا وباتعجب نگام کرد....هان چیه؟؟......سرد گفت:
-مگه خودت نداری؟؟؟
اخه نابغه اگه داشتم که نمیومدم منت تو رو بکشم....اخ داشتم میترکیدم نمیتونستم اینا رو به زبون بیارم...ای خانم بزرگ چی بهت بگم که داری غرورمو جلو این کوه غرور میشکونی........
-نخیر.......تو بوفه جا مونده.......
-بله میدونم........
چشمام گردشد........میدونست؟؟؟........پس یعنی الان پیششه اخیشششش.......ایشالا دردو بلات بخوره تو دل خاطرخواهات.......
-خب پس لطف کن بدش.......
.باتعجب گفت: چیو؟؟؟؟
-جزومو دیگه.......
-جزوتو؟؟؟هنوز ندادمش بهت شد جزوت؟؟؟؟
وای خدا از دست این...این کلا خر بود یا خودشو زده بود به خریت؟؟؟.......
-مگه نمیگی جزومو تو بوفه دیدی؟؟؟
-خب که چی؟؟؟
گیج شدم...نکنه!!!!!!!؟؟؟؟؟با دهن باز گفتم:
-برش نداشتی؟؟؟؟
شونه ایی بالا انداخت و کتاب داخل دستشو باز کرد وبه کتاب خیره شد: نه....
تقریبا داد زدم: نهههههه.....
-صداتو بیار پایین.....برنداشتم تا تلافی کارت بشه........
-کدوم کار؟؟؟
-پنچرکردن 4تا لاستیک ماشینم........
با دستم محکم زدم تو پیشونیم وبه چارچوبه در تکیه دادم........اخ خدا حالا چه غلطی بکنم......بدبخت شدم....
اون از جزوم اینم از این که عمرا بیشتر از این منتشو بکشم........بدون اینکه نگاش کنم سرمو انداختم پایین و اومدم برم بیرون که باصداش ایستادم.......
-صبرکن......
برنگشتم....همونجورایستادم.... ..بعداز چند لحظه صداشو پشت سرو شنیدم....دستپاچه شدم و برگشتم........
-مگه تو نگفتی کنارکشیدی پس دیگه چرا تو فکر امتحانی؟؟؟
هیچی نگفتم.....سرم همچنان پایین بود........
-نمیخوای حرف بزنی ابجی؟؟؟.......
با شنیدن کلمه ی ابجی سرمو اوردم بالا ونگاش کردم....باز نگاهش سرد.......جزوه رو گرفت جلوی صورتمو گفت:
-بیا......فردا زیاد به درد من نمیخوره.........
باصدای گرفته ایی گفتم: میتونم بپرسم چرا؟؟؟؟
رد نگاشو گرفتم.......بخاطر دستش بود......حالا میخواست چیکارکنه؟؟؟؟
-متاسفم...نمیخواستم اینجوری بشه.......
-مهم نیست....اون دوتاهم خیلی راحت به هدفشون رسیدن........
-چطور؟؟؟؟
برگشت ورفت سمت پنجره ودستاشو توبغلش جمع کرد وهمونطور که پشت به من ایستاده بودگفت:
-یکم فک کنی میفهمی.......منکه نمیتونم با این دستم بنویسم....توهم که زود جا زدی وتسلیمشون شدی.....
-بخاطر جزوت ممنون داداشی.....
داداشی رو ازلج گفتم.......فعلا این تنها راه نزدیک شدن بهش بود تا نظرشو عوض کنم.....
یدفه برگشت سمتم وخیره نگام کرد...وا این چه مرگش شد یه دفه...خب قربونت مگه خودت نمیگی ابجی خوب منم گفتم داداشی...نکنه انتظار داری بهت بگم ابجی.......با این فکر لبام به خنده باز شد....سریع جمعش کردم......
از اتاقش زدم بیرون ورفتم تو اتاقم........به حرفاش فک کردم........گناه داشت...دوست داشتم تو این بازی که حسام راه انداخته بود اونم بود..........
دروغ چرا دوست داشتم منو صالح برنده ی این میدون وبازی باشیم.......نمیخواستم حسام وپریسا به هدفشون برسن...من که کنار نکشیده بودم.......
حیف شد.......جزوه رو بازکردم.....اوه اوه دست خطشو......چه خوشکله......اولین دست خط پسریه که خوش خطه......خداروشکر خوانا بود.....وقت نداشتم باید یه سره میخوندم.........
*******
با نوری که توچشمم خورد چشمام و باز کردم.......دستمو گرفتم جلوی چشمم....یه نگاه به اطرافم کردم......روتختم نشسته بودم و جزوه هم تو بغلم بود....نمیدونم کی خوابم برده بود.......
دیشب اخرین چیزی که یادم میومد این بود که جزوه رو تموم کردم و داشتم بخش های مهمشو میخوندم....حتی شامم نرفتم بخورم.......
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 8بود.......ساعت 10 امتحان داشتم........جزوه رو انداختم روتخت و اومدم پاشم که همه ی بدنم تیر کشید....وای بدنم خشک شده بود........یه کش وقوسی به کمرم دادم.....یکم بهتر شدم...
بلند شدم و یه ابی به سر وصورتم زدم واماده شدم........کولمو انداختم رو شونمو جزوه رو گرفتم دستمو از اتاق زدم بیرون....داشتم میرفتم پایین که زیور از پایین پله ها گفت:
-صبت بخیر پریا جان.........
-سلام صب بخیر........
-داشتم میومدم صداتون کنم.......قربو
۳۶۰.۷k
۰۸ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.