پارت 41
پارت 41
(متین )
وقتی برگشتیم خونه هلیا خسته بود رفت که بخوابه . منم از
فرصت استفاده کردم و رفتم گوشی مو برداشتم تا به آرشام
زنگ بزنم . میخواستم ببینم اونم فهمیده یا نه . 3 تا بوق خورد
و صداش تو گوشی پیچید .
آرشام : سلام متین
من: سلام داداش خوبی؟
آرشام : اره خوبم . چیزی شده؟
من : ترنم کنار دستته؟
آرشام : اره اینجاس
من : خب ضایع بازی در نیار آروم جوری که نفهمه که طوری
شده برو یه جا تا بتونم باهات حرف بزنم
آرشام : گوشی
من: رفتی؟
آرشام : اره داداش بگو .
من: بی مقدمه میگم . تو هم دیدیش؟؟
آرشام : کیو؟
من : همون خون آشام رو دیگه
آرشام : آهان خب راستش اره یه چیزایی ازش دیدم
من: احتمالا رادوین هم دیده ولی به خاطر نفس هیچی
نگفته .
آرشام : از کجا میدونی اونم دیده
من : همون وقتی که من دیدمش یه نگاه به رادوین کردم توی
چهره اش ترس بیداد میکرد و فقط هم به نفس نگاه میکرد
که ببینه نفس هم ترسیده یا نه. و البته با جیغش مطمئن شد.
ارشام: خب که چی
من: خب که چی نداره برادر من رفیقمونه . داداشمونه نفس
هم زن داداشمونه مگه میشه بی خیال بگذری؟ .
آرشام : منم که بی خیال نیستم که ولی اون باید یه جوری
واضح خودشو نشون بده تا ما یه کاری بکنیم.
من: تو نترسیدی؟
آرشام : اره خداییش ترسیدم
من : چند وقت بود ندیده بودیش ؟؟
آرشام : از یک ماه قبل عروسی .
من: خب منم همون یک ماه قبل عروسی .
آرشام : نمیدونم باید چیکار کنم
من: منم نمیدونم . من برم . کاری نداری؟
آرشام : نه داداش خدافظ
من: خدافظ
(متین )
وقتی برگشتیم خونه هلیا خسته بود رفت که بخوابه . منم از
فرصت استفاده کردم و رفتم گوشی مو برداشتم تا به آرشام
زنگ بزنم . میخواستم ببینم اونم فهمیده یا نه . 3 تا بوق خورد
و صداش تو گوشی پیچید .
آرشام : سلام متین
من: سلام داداش خوبی؟
آرشام : اره خوبم . چیزی شده؟
من : ترنم کنار دستته؟
آرشام : اره اینجاس
من : خب ضایع بازی در نیار آروم جوری که نفهمه که طوری
شده برو یه جا تا بتونم باهات حرف بزنم
آرشام : گوشی
من: رفتی؟
آرشام : اره داداش بگو .
من: بی مقدمه میگم . تو هم دیدیش؟؟
آرشام : کیو؟
من : همون خون آشام رو دیگه
آرشام : آهان خب راستش اره یه چیزایی ازش دیدم
من: احتمالا رادوین هم دیده ولی به خاطر نفس هیچی
نگفته .
آرشام : از کجا میدونی اونم دیده
من : همون وقتی که من دیدمش یه نگاه به رادوین کردم توی
چهره اش ترس بیداد میکرد و فقط هم به نفس نگاه میکرد
که ببینه نفس هم ترسیده یا نه. و البته با جیغش مطمئن شد.
ارشام: خب که چی
من: خب که چی نداره برادر من رفیقمونه . داداشمونه نفس
هم زن داداشمونه مگه میشه بی خیال بگذری؟ .
آرشام : منم که بی خیال نیستم که ولی اون باید یه جوری
واضح خودشو نشون بده تا ما یه کاری بکنیم.
من: تو نترسیدی؟
آرشام : اره خداییش ترسیدم
من : چند وقت بود ندیده بودیش ؟؟
آرشام : از یک ماه قبل عروسی .
من: خب منم همون یک ماه قبل عروسی .
آرشام : نمیدونم باید چیکار کنم
من: منم نمیدونم . من برم . کاری نداری؟
آرشام : نه داداش خدافظ
من: خدافظ
۵.۸k
۱۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.