فصل ۵
فصل ۵
ای بگم خدا چیکارت کنه.....نه دلم نمیاد......حقش نبود....این خودش و واسه من به دردسر انداخته بود......
دوباره اومدسمتم....کلاهمو زد سرم وموهام کرد داخلش......گره شال گردنمو هم محکم تر کرد......اومد جلوتر وقتی دستش به بدنم تماس پیدا کرد ته دلم خالی شد.....
نفسم تو سینه حبس شده بود......خودش هم وقتی دستش بهم خورد یه لرزش خفیف داشت.....وقتی کامل تو بغلش بودم چشماش وبست ونفس عمیق کشید....واقعا برای دوتامون سخت بود......عین پر کاه بلندم کرد وراه افتاد......سرمو به سینش تکیه داده بودم......
سردم بود...بدنم میلرزید....همینجور که به سختی بالا میرفت نگام کرد وهمینجور که نفس نفس میزدگفت:سردته؟؟؟؟؟
اروم سرمو تکون دادم.....ایستاد اروم منو از بغلش دراورد....باتعجب نگاش کردم.......کتشو بیرون اورد وسمتم گرفت:بیا بپوش.......
-پس خودت چی؟؟؟
-نمیخوام گرممه.....تو بپوش مهمتری........
کتشو با کمک خودش پوشیدم...بدنم کوفته بود........وقتی کتو پوشیدم دوباره بغلم کرد....کتش گرم بود.......تو اغوشش اون امنیتی که میخواستم وبود.....
با صدای زوزه ی گرگا از ترس تو بغلش مچاله شدم.........نگام کرد ونمیدونم تو قیافم چی دید که بلند زد زیره خنده.......
اولین باری بود که میدیدم اینجوری میخنده....چقدر خوشکل وقشنگ بود...... خندش به دل مینشست....میون خندش درحالی که کنترلش میکرد گفت:
-نترس وروجک شانس اوردیم ازمون دورن........
ودوباره زد زیره خنده.......وروجک؟؟؟؟اگه دوبار اینجوری میخندید دیگه اخم یادش میرفت ولی افسوس.....حالم خوب نبود....گیج ومنگ بودم وسرمم درد میکرد.......سرمو به سینش تکیه دادم وکم کم همه جا تیره شد ودیگه چیزی نفهمیدم......
فصل یازدهم
یه هفته از اون روزه کذایی میگذره....... صبح روز بعدش وقتی چشمام وباز کردم تو بیمارستان بودم.......صالح هم کنارم خواب بود.......زنده بودنمو مدیونش بودم.....اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد....
چشماش بسته بود......چقد موقع خواب معصوم میشد.......مهربون میشد.......دیگه خبری هم از اخماش نبود........
یعنی کیو دوست داشت؟؟؟؟......ولی هرکسی هست خوشبحالش.......چقد صالح دوسش داره که بخاطرش با همه ی دخترا بداخلاقی میکنه...حتی بامنی که تا حدودی جز خانوادش بودم........
خداروشکر جایی از بدنم نشکسته بود وفقط بدنم کوفته شده بود........حال خانم بزرگ هم روز به روز بدتر میشد....نگرانش بودم........دانشگاه هم همه ی نمرات منو صالح شد کامل....حسام به صالح گفته بود که نمیزاره ما دیگه امتحان اخری رو بدیم.......
کلی مشکل رو سرم ریخته بود.....داشتم دیوونه میشدم........بلند شدم وصورتم وشستم ویه لباس مرتب پوشیدم وشال زدم.....از اتاق زدم بیرون......خانم بزرگ تو اتاقش بود زیوربراش صبحونه برده بود....صالح هم تو اتاق بود وداشت باهاش حرف میزد.......
وارد اتاق شدم وگفتم:
-صب بخیر......
همه جوابمو باخوشرویی دادن ولی صالح اروم زیره لب جوابمو داد ونگاهشو ازم گرفت.......خانم بزرگ گفت:
-پریا رو باخودت ببر.....
-نمیخواد خودم یه فکری میکنم........
-مثلا چه فکری؟؟؟؟....پریا رو ببر کی از پریا بهتر.......
گیج مونده بودم نگاشون میکردم......من کجا باید باهاش میرفتم؟؟؟.......خانم بزرگ متوجه نگاه سرگردونم شد وگفت:
-مادر باید باصالح بری بازار برای خونش وسیله بخرید.......به یه نفر احتیاج داره که تو وسایل اشپزخونه کمکش کنه.......
-من؟؟؟....
-اره عزیزم.......
سرد گفتم:من خوش سلیقه نیستم بهتره زیور بره.......
زیور گفت:فدات شم من باید پیشه خانم بزرگ بمونم وگرنه میرفتم......درضمن کی گفته تو خوش سلیقه نیستی؟؟؟؟.....
سرمو انداختم پایین.......اصلا نخوام برم کیو باید ببینم.......بره اون عشقشو ببره برای وسایل خونش نظر بده.... به من چه اصلا؟؟؟.......
-خانم بزرگ:پس پاشید برید صبحونه بخورید که تا شب طول میکشه.......
هردو سرمون رو تکون دادیم و من زودتر به سمته اشپزخونه رفتم......یه لیوان چایی برای خودم ریختم وگذاشتم رو میز ومشغول دراوردن پنیر وکره وعسل از تو یخچال شدم.....
رو میز چیدمشون و وقتی در یخچال وبستم با تعجب دیدم که نشسته رو صندلی وچایی منو گذاشته جلوش وداره همش میزنه.....
دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم:
-این لیوان صاحب داره.......پاشو برای خودت بگیر.......
ابروهاش و انداخت بالا وبه سرتا پام نگاه کرد......باز این تریپه ضره بین برداشت.....نمیدونم چیو داشت دید میزد.......
یه لقمه نون وپنیر گذاشت تو دهنشو چایی خورد روش.......با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم ورفتم تا برای خودم یه چایی دیگه بریزم.......
نمیدونم چرا از اون وقتی که بهم گفته بود یکی دیگه رو
ای بگم خدا چیکارت کنه.....نه دلم نمیاد......حقش نبود....این خودش و واسه من به دردسر انداخته بود......
دوباره اومدسمتم....کلاهمو زد سرم وموهام کرد داخلش......گره شال گردنمو هم محکم تر کرد......اومد جلوتر وقتی دستش به بدنم تماس پیدا کرد ته دلم خالی شد.....
نفسم تو سینه حبس شده بود......خودش هم وقتی دستش بهم خورد یه لرزش خفیف داشت.....وقتی کامل تو بغلش بودم چشماش وبست ونفس عمیق کشید....واقعا برای دوتامون سخت بود......عین پر کاه بلندم کرد وراه افتاد......سرمو به سینش تکیه داده بودم......
سردم بود...بدنم میلرزید....همینجور که به سختی بالا میرفت نگام کرد وهمینجور که نفس نفس میزدگفت:سردته؟؟؟؟؟
اروم سرمو تکون دادم.....ایستاد اروم منو از بغلش دراورد....باتعجب نگاش کردم.......کتشو بیرون اورد وسمتم گرفت:بیا بپوش.......
-پس خودت چی؟؟؟
-نمیخوام گرممه.....تو بپوش مهمتری........
کتشو با کمک خودش پوشیدم...بدنم کوفته بود........وقتی کتو پوشیدم دوباره بغلم کرد....کتش گرم بود.......تو اغوشش اون امنیتی که میخواستم وبود.....
با صدای زوزه ی گرگا از ترس تو بغلش مچاله شدم.........نگام کرد ونمیدونم تو قیافم چی دید که بلند زد زیره خنده.......
اولین باری بود که میدیدم اینجوری میخنده....چقدر خوشکل وقشنگ بود...... خندش به دل مینشست....میون خندش درحالی که کنترلش میکرد گفت:
-نترس وروجک شانس اوردیم ازمون دورن........
ودوباره زد زیره خنده.......وروجک؟؟؟؟اگه دوبار اینجوری میخندید دیگه اخم یادش میرفت ولی افسوس.....حالم خوب نبود....گیج ومنگ بودم وسرمم درد میکرد.......سرمو به سینش تکیه دادم وکم کم همه جا تیره شد ودیگه چیزی نفهمیدم......
فصل یازدهم
یه هفته از اون روزه کذایی میگذره....... صبح روز بعدش وقتی چشمام وباز کردم تو بیمارستان بودم.......صالح هم کنارم خواب بود.......زنده بودنمو مدیونش بودم.....اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد....
چشماش بسته بود......چقد موقع خواب معصوم میشد.......مهربون میشد.......دیگه خبری هم از اخماش نبود........
یعنی کیو دوست داشت؟؟؟؟......ولی هرکسی هست خوشبحالش.......چقد صالح دوسش داره که بخاطرش با همه ی دخترا بداخلاقی میکنه...حتی بامنی که تا حدودی جز خانوادش بودم........
خداروشکر جایی از بدنم نشکسته بود وفقط بدنم کوفته شده بود........حال خانم بزرگ هم روز به روز بدتر میشد....نگرانش بودم........دانشگاه هم همه ی نمرات منو صالح شد کامل....حسام به صالح گفته بود که نمیزاره ما دیگه امتحان اخری رو بدیم.......
کلی مشکل رو سرم ریخته بود.....داشتم دیوونه میشدم........بلند شدم وصورتم وشستم ویه لباس مرتب پوشیدم وشال زدم.....از اتاق زدم بیرون......خانم بزرگ تو اتاقش بود زیوربراش صبحونه برده بود....صالح هم تو اتاق بود وداشت باهاش حرف میزد.......
وارد اتاق شدم وگفتم:
-صب بخیر......
همه جوابمو باخوشرویی دادن ولی صالح اروم زیره لب جوابمو داد ونگاهشو ازم گرفت.......خانم بزرگ گفت:
-پریا رو باخودت ببر.....
-نمیخواد خودم یه فکری میکنم........
-مثلا چه فکری؟؟؟؟....پریا رو ببر کی از پریا بهتر.......
گیج مونده بودم نگاشون میکردم......من کجا باید باهاش میرفتم؟؟؟.......خانم بزرگ متوجه نگاه سرگردونم شد وگفت:
-مادر باید باصالح بری بازار برای خونش وسیله بخرید.......به یه نفر احتیاج داره که تو وسایل اشپزخونه کمکش کنه.......
-من؟؟؟....
-اره عزیزم.......
سرد گفتم:من خوش سلیقه نیستم بهتره زیور بره.......
زیور گفت:فدات شم من باید پیشه خانم بزرگ بمونم وگرنه میرفتم......درضمن کی گفته تو خوش سلیقه نیستی؟؟؟؟.....
سرمو انداختم پایین.......اصلا نخوام برم کیو باید ببینم.......بره اون عشقشو ببره برای وسایل خونش نظر بده.... به من چه اصلا؟؟؟.......
-خانم بزرگ:پس پاشید برید صبحونه بخورید که تا شب طول میکشه.......
هردو سرمون رو تکون دادیم و من زودتر به سمته اشپزخونه رفتم......یه لیوان چایی برای خودم ریختم وگذاشتم رو میز ومشغول دراوردن پنیر وکره وعسل از تو یخچال شدم.....
رو میز چیدمشون و وقتی در یخچال وبستم با تعجب دیدم که نشسته رو صندلی وچایی منو گذاشته جلوش وداره همش میزنه.....
دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم:
-این لیوان صاحب داره.......پاشو برای خودت بگیر.......
ابروهاش و انداخت بالا وبه سرتا پام نگاه کرد......باز این تریپه ضره بین برداشت.....نمیدونم چیو داشت دید میزد.......
یه لقمه نون وپنیر گذاشت تو دهنشو چایی خورد روش.......با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم ورفتم تا برای خودم یه چایی دیگه بریزم.......
نمیدونم چرا از اون وقتی که بهم گفته بود یکی دیگه رو
۲۷۵.۸k
۱۲ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.