Part331
#Part331
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
با بوسـه ای که روی شقیقه م نشست چشمام رو آروم باز کردم ولی هنوز خوابم میومد انقدر زیاد خوابم میومد که نتونستم چشمام رو باز کنم
_ جوجه رنگی من، ماه شب تارم، روشنایی روزم، چشات رو باز نمیکنی؟
با صدایی گرفته گفتم
_ خوابم میاد
خنده ی کوتاه و مردونه ای کرد و داخل موهام عمیق نفس کشید
_ امروز روز خیلی مهمیه، دل پاک من برام دعا کن این مناقصه رو بگیرم کلی برای این پروژه کار کردم
یهو چشمام رو باز کردم و خودم رو انداختم تو بغلش
خنده ی بلندی کرد
_ دیوونه این چکاریه؟
ازش دور شدم و لبخند خواب آلودی زدم
_ هیچی انرژی دادم بهت خوب!
تک خنده ای کردم
چشمکی به روم زد
_ دیشب به اندازه ی کافی بهم انرژی دادی!
_ بهت انرژی دادم یا ازت انرژی گرفتم
نوک دماغم رو بـوسیـد
و بلند شد و جلو آیینه خودش رو مرتب کرد
و برگشت سمت من
_ چطورم؟
_مگه میشه شما بد باشی آقای رئیس!
لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد "عاشقتم"
لبخندی زدم و این کلمه رو با جون و دل مزه مزه کردم
تو هوا برام بوسی فرستاد و از اتاق رفت بیرون
کاش اون روز هیچ وقت از اون اتاق خارج نمیشد
کاش هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد
کاش هیچ وقت اون روز نمیومد
کاش اون آخرین عاشقتم گفتنش نمیبود
کاش کاش کاش....
#Part332
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"سام"
استرس امونم رو بریده بود ولی مجبور بودم خونسردی خودم رو حفظ کنم
من و میلاد و رحمان و یاسمن
استرسم رو داشتم سر خودکاری که تو دستم بود خالی میکردم
یکی از شرکتها از وقتی وارد سالن شدند مدیرشون از روم چشماش رو حتی برای ثانیه ای بر نداشته
کلافه شدم از اون چشمای خیره اش
مدیر های اون شرکت چینی داشتند پروژه ها و قیمت های اعلامی رو بررسی میکردند
من مطمئن بودم ازشون بالا میزنم
قیمت پیشنهادی و پروژه ی نهایی فقط تو دست من بود
حتی نذاشتم رحمان و میلاد هم بدونند
البته این پیشنهاد میلاد بود
گفت ابداً حتی به من هم نشون نده!
فکر کنم بهترین راهنمایی بود!
حتی وقتی رحمان و یاسمن پرسیدند من گفتم فقط خودم میدونم
بهشون برخورد ولی به روی خودشون نیاوردن
یاسی تو خونه هم بهم گیر داد حتی کلی هم ازم ناراحت شد که بهش شک دارم ولی هرکاری کرد هیچی نگفتم
با استرس داشتم به حرفهای مترجم مدیر اون شرکت چینی گوش میدادم
که با شنیدم سام تکنو از زبون مترجم تازه فهمیدم نفسم حبس شده بود
همون شرکتی که روبرومون بود با حرص
خودکارش رو انداخت رو میز و از رو میز بلند
شد
با خیال راحت برگشتم سمت بچه ها که
#Part333
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
یاسی خودش رو انداخت تو بغلم
میلاد چشمکی بهم زد و باهام دست داد
کلاً میلاد با تماس فیزیکی مشکل داشت
از بغل کردن کسی خوشش نمیومد
رحمان هم بغلم کرد مثل همیشه صمیمی!
شرکتهای دیگه همه وسایلشون رو جمع کردند و سالن رو ترک کردند
بعضیا با خوشرویی و بعضیا...
همونی که از اول چشمش رو من بود یه لحظه از بغلم رد شد و آروم جوری که فقط من بشنوم گفت
_ مواظب خودت باش پسر، من از اوناش نیستم دوبار شکست رو قبول کنم، آخرین باریه که شکستم میدی منتظرم همین امروز منتظر سورپرایزی که برات دارم باش
تا اومدم جوابش رو بدم از بغلم سریع عبور کردو یه نیمچه لبخند رو لباش نشوند و با مدیر شرکت چینی دست داد و خداحافظی کرد
خواستم برم یقش رو بگیرم و بگم منظورش از حرفاش چی بود ولی نه مکانش مناسب بود نه وقتش
رفتم زیر گوش میلاد و آروم گفتم
_ فردا اطلاعات کاملاً دقیقی از این شرکت مهردانش میخوام
میلاد پوزخندی زد
_ خیلی رو اعصابت بود؟
چرا این پسر انقدر تیز بود؟!
سرم رو آروم به معنای آره تکون دادم
که زیر گوشم گفت
_ فردا آمار کاملش رو میزته!
بالاخره بعد از یک ساعت حرف زدن
قرارداد رو آوردند
امضا کردیم ولی دقیقاً یکساعت ما رو به حرف گرفتند
بالاخره رضایت دادند بعد از نهار مرخص بشیم
واقعاً بعد از همچین روزی حرصله کار کردن نداشتم
بعد از مدتها میخواستم با خیال راحت بدون درگیری ذهنی پیش شیرین باشم
میخوام ببرمش خرید!
سوار ماشین شدم
یه پاکت سفید رو صندلی کمک راننده بود
یادم
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
با بوسـه ای که روی شقیقه م نشست چشمام رو آروم باز کردم ولی هنوز خوابم میومد انقدر زیاد خوابم میومد که نتونستم چشمام رو باز کنم
_ جوجه رنگی من، ماه شب تارم، روشنایی روزم، چشات رو باز نمیکنی؟
با صدایی گرفته گفتم
_ خوابم میاد
خنده ی کوتاه و مردونه ای کرد و داخل موهام عمیق نفس کشید
_ امروز روز خیلی مهمیه، دل پاک من برام دعا کن این مناقصه رو بگیرم کلی برای این پروژه کار کردم
یهو چشمام رو باز کردم و خودم رو انداختم تو بغلش
خنده ی بلندی کرد
_ دیوونه این چکاریه؟
ازش دور شدم و لبخند خواب آلودی زدم
_ هیچی انرژی دادم بهت خوب!
تک خنده ای کردم
چشمکی به روم زد
_ دیشب به اندازه ی کافی بهم انرژی دادی!
_ بهت انرژی دادم یا ازت انرژی گرفتم
نوک دماغم رو بـوسیـد
و بلند شد و جلو آیینه خودش رو مرتب کرد
و برگشت سمت من
_ چطورم؟
_مگه میشه شما بد باشی آقای رئیس!
لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد "عاشقتم"
لبخندی زدم و این کلمه رو با جون و دل مزه مزه کردم
تو هوا برام بوسی فرستاد و از اتاق رفت بیرون
کاش اون روز هیچ وقت از اون اتاق خارج نمیشد
کاش هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد
کاش هیچ وقت اون روز نمیومد
کاش اون آخرین عاشقتم گفتنش نمیبود
کاش کاش کاش....
#Part332
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"سام"
استرس امونم رو بریده بود ولی مجبور بودم خونسردی خودم رو حفظ کنم
من و میلاد و رحمان و یاسمن
استرسم رو داشتم سر خودکاری که تو دستم بود خالی میکردم
یکی از شرکتها از وقتی وارد سالن شدند مدیرشون از روم چشماش رو حتی برای ثانیه ای بر نداشته
کلافه شدم از اون چشمای خیره اش
مدیر های اون شرکت چینی داشتند پروژه ها و قیمت های اعلامی رو بررسی میکردند
من مطمئن بودم ازشون بالا میزنم
قیمت پیشنهادی و پروژه ی نهایی فقط تو دست من بود
حتی نذاشتم رحمان و میلاد هم بدونند
البته این پیشنهاد میلاد بود
گفت ابداً حتی به من هم نشون نده!
فکر کنم بهترین راهنمایی بود!
حتی وقتی رحمان و یاسمن پرسیدند من گفتم فقط خودم میدونم
بهشون برخورد ولی به روی خودشون نیاوردن
یاسی تو خونه هم بهم گیر داد حتی کلی هم ازم ناراحت شد که بهش شک دارم ولی هرکاری کرد هیچی نگفتم
با استرس داشتم به حرفهای مترجم مدیر اون شرکت چینی گوش میدادم
که با شنیدم سام تکنو از زبون مترجم تازه فهمیدم نفسم حبس شده بود
همون شرکتی که روبرومون بود با حرص
خودکارش رو انداخت رو میز و از رو میز بلند
شد
با خیال راحت برگشتم سمت بچه ها که
#Part333
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
یاسی خودش رو انداخت تو بغلم
میلاد چشمکی بهم زد و باهام دست داد
کلاً میلاد با تماس فیزیکی مشکل داشت
از بغل کردن کسی خوشش نمیومد
رحمان هم بغلم کرد مثل همیشه صمیمی!
شرکتهای دیگه همه وسایلشون رو جمع کردند و سالن رو ترک کردند
بعضیا با خوشرویی و بعضیا...
همونی که از اول چشمش رو من بود یه لحظه از بغلم رد شد و آروم جوری که فقط من بشنوم گفت
_ مواظب خودت باش پسر، من از اوناش نیستم دوبار شکست رو قبول کنم، آخرین باریه که شکستم میدی منتظرم همین امروز منتظر سورپرایزی که برات دارم باش
تا اومدم جوابش رو بدم از بغلم سریع عبور کردو یه نیمچه لبخند رو لباش نشوند و با مدیر شرکت چینی دست داد و خداحافظی کرد
خواستم برم یقش رو بگیرم و بگم منظورش از حرفاش چی بود ولی نه مکانش مناسب بود نه وقتش
رفتم زیر گوش میلاد و آروم گفتم
_ فردا اطلاعات کاملاً دقیقی از این شرکت مهردانش میخوام
میلاد پوزخندی زد
_ خیلی رو اعصابت بود؟
چرا این پسر انقدر تیز بود؟!
سرم رو آروم به معنای آره تکون دادم
که زیر گوشم گفت
_ فردا آمار کاملش رو میزته!
بالاخره بعد از یک ساعت حرف زدن
قرارداد رو آوردند
امضا کردیم ولی دقیقاً یکساعت ما رو به حرف گرفتند
بالاخره رضایت دادند بعد از نهار مرخص بشیم
واقعاً بعد از همچین روزی حرصله کار کردن نداشتم
بعد از مدتها میخواستم با خیال راحت بدون درگیری ذهنی پیش شیرین باشم
میخوام ببرمش خرید!
سوار ماشین شدم
یه پاکت سفید رو صندلی کمک راننده بود
یادم
۵۸.۵k
۱۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.