دلِ تو که می گیرد ،
دلِ تو که می گیرد ،
انگار شادی می میرد
و بهار ، دلش نمی خواهد بیاید
وقتی که تو دلتنگی ...
دلِ تو که می گیرد
انگار کودکی می نشیند زیرِ باران
و به دلتنگی هایِ آسمانیِ خود می گرید ...
دور دست ها ، چراغی است بر افروخته
و روشنایی زمین ، نوید بخشِ روزهای گرم است ...
من ...
به دلتنگی هایِ کودکانه ی تو ، دلتنگم
و به نگاهِ سبزِ آسمان می خندم...
دست هایت را به دست هایِ عاشقِ من بسپار !
اینجا زمین نامَرد است
و آسمان می داند
که وسعتِ دل هایِ گرفته ی این روزهایِ ما ،
تنها به بزرگواریِ آفتاب دلشاد است ...
دست هایت را به دستهایِ من بسپار
و به آفتاب لبخند بزن .
فردا آفتابی است !
انگار شادی می میرد
و بهار ، دلش نمی خواهد بیاید
وقتی که تو دلتنگی ...
دلِ تو که می گیرد
انگار کودکی می نشیند زیرِ باران
و به دلتنگی هایِ آسمانیِ خود می گرید ...
دور دست ها ، چراغی است بر افروخته
و روشنایی زمین ، نوید بخشِ روزهای گرم است ...
من ...
به دلتنگی هایِ کودکانه ی تو ، دلتنگم
و به نگاهِ سبزِ آسمان می خندم...
دست هایت را به دست هایِ عاشقِ من بسپار !
اینجا زمین نامَرد است
و آسمان می داند
که وسعتِ دل هایِ گرفته ی این روزهایِ ما ،
تنها به بزرگواریِ آفتاب دلشاد است ...
دست هایت را به دستهایِ من بسپار
و به آفتاب لبخند بزن .
فردا آفتابی است !
۱.۵k
۱۳ مرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.