پارت5
#پارت5
روی مبل نشستم و سرمو تا جای که امکان داشت پایین انداختم
احساس خیلی بدی داشتم
حس می کردم همه از زنانگی من خبر دارن
حس می کردم همه می دونن که من دیگه دختر نیستم
بغض بدی توی گلوم بود
دست خودم نبود ناخوداگاه یه قطره اشک از چشمام ریخت
سریع اشکامو پاک کردم که یاشار و حسام وارد پذیرایی شدن
حسام یه نگاه خیلی هیز بهم انداخت و گوشه ی لبشو پاک کرد
همون لحظه یاشار یه بوس ریز برام فرستاد
چندشم شد و خشمگین نگاشون کردم
که 2 تاشون بلند خندیدن...
تصمیم گرفته بودم همه چیو به خاله بگم
بگم که پسرای آشغالش زندگیمو نابود کردن
با اعتماد به نفس بلند شدم و یه نیشخند بهشون زدم
رفتم دم در اتاق
من: خاله میشه یه لحظه بیای؟ کار خیلی مهمی باهات دارم
همون لحظه یه نگاهم به اونا انداختم
ترس و میشد توی چهرشون دید
خاله: بله حتما مهسا جان بریم..
من: خاله... خاله راستش می خواستم یه چیزی بگم
خاله: بگو عزیزم منو مرحم خودت بدون گلم
من: خجالت میکشم. خواهش می کنم به حرفام گوش بدید و فکر نکنید که من دختر بدیم. دست خودم نبوط بخدا نمی دونستم این چیزا یعنی چی
و زدم زیر گریه
خاله بغلم کرد و با دلسوزی تمام گفت : بگو مهسا جان خودتو خالی کن
من: وقتی که 12 سالم بود
همون لحظه در اتاق و زدن و سامیار پسره دخترخالم اومد تو و با لحن بچه گونه گفت: مهسا بیا بریم تو حیاط کار مهمی باهات دارم
خاله: سامیار برو بیرون داریم حرف میزنیم بعدا ببرش
اونم اصلا گوش نداد و سریع دستم و گرفت و برد تو حیاط
همینطور بدون اینکه چیزی بگه دستم و میکشید
که یهو یاشار و حسام از پشت درخت اومدن بیرون و لبخند مضحکی بهن زدن
یاشار: مرسی سامی جون جایزت اینه که فردا میریم شهربازی و بستنی می خوریم
سامیار: اخ جووووون مرسی
و دوید و رفت
به طور فجیحی ترسیده بودم و دستام و زانوهام می لرزید
کاش میتونستم یکم گریه کنم که تا آروم شم کاش میتونستم حدالقل با یه نفر حرف بزنم.
بدجور به حمایت یه نفر نیاز دارم، چی میشد اگه منم یه زندگی اروم داشتم.
یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم بخوابم اما بی فایده بود.
باید هر چه سریع تر از اینجا بریم، مطمئنم دفعهی سوم به خواستشون میرسنن.
این کثافطا چرا دست از سر من برنمیدارن، زندگیمو نابود کردند دخترانگیمو گرفتن بس نبود بازم میخوان خوردم کنن.
«روز بعد»
مامان:
مهسا الهی ذلیل شی چرا با مادربزرگت اینجوری حرف میزنی هان؟
سرمو بلند کردم با سردترین لحن ممکن گفتم:
رفتار مادرتو با من دیدی؟ انگار نه انگار منم نوهشم.
بعد با لحن غمگینی ادامه دادم:
مامان یه سوال ازت میپرسم ولی خواهشا حقیقتو بگو.
مامان سری تکون داد:
مطمئنی که من دختر خودتم، مطمئنی که خودت منو به دنیا آوردی.؟
به مامانم نگاه کردم که همه ی رفتارشو زیر نظر بگیرم، با ترس گفت:
مهسا دخترم این چه حرفیه، معلومه که از وجود من پا به این دنیا گذاشتی معلومه که دخترمی.
پوزخند زدم:
راست میگی؟
مامانم سرشو با بغض تکون داد:
پس چرا هیچ وقت محبتتو ندیدم، پس چرا هیچ وقت ازم دفاع نکردی چرا هیچ وقت منو دختر خودت ندونستی.
مامان گلم چرا هیچ وقت نذاشتی که احساس کنم منم مادر دارم.
مامان میخواست بیاد بغلمکنه دو قدم عقب رفتم:
نه الان دیگه به محبتت احتیاج ندارم چون تو، تو روزای سخت زندگیم کنارم نبودی، چون تو اون شبی که شکستم کنارم نبودی حتی این دو سه روز که میخواستن واسه بار سومم خوردم کنن کنارم نبودی تو....
مامان با ترس پرید وسط حرفم:
چی میگی مهسا منظورت از این حرفا چیه، کی میخواسته اذیتت کنه؟
پوزخندی تحویلش دادم:
بیخی مامانم، این راز تا ابد تو دلم میومنه و شما هم چیزی ازش نمیفهمین.
اینو مطمین باشید که من هرگز این راز بزرگو فاش نمیکنم پیش هیچ کس.
بعدش بی توجه به قیافهی بهت زده مامانم از اتاق بیرون اومدم، سمت حیاط رفتم.
خدا رو شکر هیچ تو حیاط نبود از تنها بودن و تنها موندن لذت میبرم چون فقط خودم هستمو خودم.
سمت درختی که تو حیاط بود رفتم تکیهمو دادم به درخت نشستم.
سرمو بلند کردم به بالای سرم نگاه کردم،تقربیا درخت میوه داده بود فکر کنم درخت انجیر بود کاش میشد از درخت بالا برم دو سه تا از انجیر ها رو بخورم...
«حسام»
با یاشار توی پارکینگ نشسته بودیم هر دومون ساکت بودیم.
سکوتو شکستم:
میگما یاشار؟
یاشار:هوم؟
حسام: مهسا یادش نمیاد که اون شب به جز ما دوستتم بهش تجاوز کرده؟
یاشار شونهای بالا انداخت:
چه میدونم.
حسام: اما یاشار اون اصلا حرفی از دوستت نمیزنه فقط میگه شما دو نفر آیندهمو خراب کردین. حالا خبر داری این دوستت کجاست؟
یاشار: آره، اون شب وقتی کارش تموم شد خوابش برد صب که بلند شد خون رو کف زمینو دید وحشت کرد، وقتی که ماجرا رو براش توضیح دادم هیچی یادش نمیموند فکر کنم اون شب مست بود. بعدش که رفت آمریکا هنوزم برنگشته.
حسام:
آهان،
روی مبل نشستم و سرمو تا جای که امکان داشت پایین انداختم
احساس خیلی بدی داشتم
حس می کردم همه از زنانگی من خبر دارن
حس می کردم همه می دونن که من دیگه دختر نیستم
بغض بدی توی گلوم بود
دست خودم نبود ناخوداگاه یه قطره اشک از چشمام ریخت
سریع اشکامو پاک کردم که یاشار و حسام وارد پذیرایی شدن
حسام یه نگاه خیلی هیز بهم انداخت و گوشه ی لبشو پاک کرد
همون لحظه یاشار یه بوس ریز برام فرستاد
چندشم شد و خشمگین نگاشون کردم
که 2 تاشون بلند خندیدن...
تصمیم گرفته بودم همه چیو به خاله بگم
بگم که پسرای آشغالش زندگیمو نابود کردن
با اعتماد به نفس بلند شدم و یه نیشخند بهشون زدم
رفتم دم در اتاق
من: خاله میشه یه لحظه بیای؟ کار خیلی مهمی باهات دارم
همون لحظه یه نگاهم به اونا انداختم
ترس و میشد توی چهرشون دید
خاله: بله حتما مهسا جان بریم..
من: خاله... خاله راستش می خواستم یه چیزی بگم
خاله: بگو عزیزم منو مرحم خودت بدون گلم
من: خجالت میکشم. خواهش می کنم به حرفام گوش بدید و فکر نکنید که من دختر بدیم. دست خودم نبوط بخدا نمی دونستم این چیزا یعنی چی
و زدم زیر گریه
خاله بغلم کرد و با دلسوزی تمام گفت : بگو مهسا جان خودتو خالی کن
من: وقتی که 12 سالم بود
همون لحظه در اتاق و زدن و سامیار پسره دخترخالم اومد تو و با لحن بچه گونه گفت: مهسا بیا بریم تو حیاط کار مهمی باهات دارم
خاله: سامیار برو بیرون داریم حرف میزنیم بعدا ببرش
اونم اصلا گوش نداد و سریع دستم و گرفت و برد تو حیاط
همینطور بدون اینکه چیزی بگه دستم و میکشید
که یهو یاشار و حسام از پشت درخت اومدن بیرون و لبخند مضحکی بهن زدن
یاشار: مرسی سامی جون جایزت اینه که فردا میریم شهربازی و بستنی می خوریم
سامیار: اخ جووووون مرسی
و دوید و رفت
به طور فجیحی ترسیده بودم و دستام و زانوهام می لرزید
کاش میتونستم یکم گریه کنم که تا آروم شم کاش میتونستم حدالقل با یه نفر حرف بزنم.
بدجور به حمایت یه نفر نیاز دارم، چی میشد اگه منم یه زندگی اروم داشتم.
یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم بخوابم اما بی فایده بود.
باید هر چه سریع تر از اینجا بریم، مطمئنم دفعهی سوم به خواستشون میرسنن.
این کثافطا چرا دست از سر من برنمیدارن، زندگیمو نابود کردند دخترانگیمو گرفتن بس نبود بازم میخوان خوردم کنن.
«روز بعد»
مامان:
مهسا الهی ذلیل شی چرا با مادربزرگت اینجوری حرف میزنی هان؟
سرمو بلند کردم با سردترین لحن ممکن گفتم:
رفتار مادرتو با من دیدی؟ انگار نه انگار منم نوهشم.
بعد با لحن غمگینی ادامه دادم:
مامان یه سوال ازت میپرسم ولی خواهشا حقیقتو بگو.
مامان سری تکون داد:
مطمئنی که من دختر خودتم، مطمئنی که خودت منو به دنیا آوردی.؟
به مامانم نگاه کردم که همه ی رفتارشو زیر نظر بگیرم، با ترس گفت:
مهسا دخترم این چه حرفیه، معلومه که از وجود من پا به این دنیا گذاشتی معلومه که دخترمی.
پوزخند زدم:
راست میگی؟
مامانم سرشو با بغض تکون داد:
پس چرا هیچ وقت محبتتو ندیدم، پس چرا هیچ وقت ازم دفاع نکردی چرا هیچ وقت منو دختر خودت ندونستی.
مامان گلم چرا هیچ وقت نذاشتی که احساس کنم منم مادر دارم.
مامان میخواست بیاد بغلمکنه دو قدم عقب رفتم:
نه الان دیگه به محبتت احتیاج ندارم چون تو، تو روزای سخت زندگیم کنارم نبودی، چون تو اون شبی که شکستم کنارم نبودی حتی این دو سه روز که میخواستن واسه بار سومم خوردم کنن کنارم نبودی تو....
مامان با ترس پرید وسط حرفم:
چی میگی مهسا منظورت از این حرفا چیه، کی میخواسته اذیتت کنه؟
پوزخندی تحویلش دادم:
بیخی مامانم، این راز تا ابد تو دلم میومنه و شما هم چیزی ازش نمیفهمین.
اینو مطمین باشید که من هرگز این راز بزرگو فاش نمیکنم پیش هیچ کس.
بعدش بی توجه به قیافهی بهت زده مامانم از اتاق بیرون اومدم، سمت حیاط رفتم.
خدا رو شکر هیچ تو حیاط نبود از تنها بودن و تنها موندن لذت میبرم چون فقط خودم هستمو خودم.
سمت درختی که تو حیاط بود رفتم تکیهمو دادم به درخت نشستم.
سرمو بلند کردم به بالای سرم نگاه کردم،تقربیا درخت میوه داده بود فکر کنم درخت انجیر بود کاش میشد از درخت بالا برم دو سه تا از انجیر ها رو بخورم...
«حسام»
با یاشار توی پارکینگ نشسته بودیم هر دومون ساکت بودیم.
سکوتو شکستم:
میگما یاشار؟
یاشار:هوم؟
حسام: مهسا یادش نمیاد که اون شب به جز ما دوستتم بهش تجاوز کرده؟
یاشار شونهای بالا انداخت:
چه میدونم.
حسام: اما یاشار اون اصلا حرفی از دوستت نمیزنه فقط میگه شما دو نفر آیندهمو خراب کردین. حالا خبر داری این دوستت کجاست؟
یاشار: آره، اون شب وقتی کارش تموم شد خوابش برد صب که بلند شد خون رو کف زمینو دید وحشت کرد، وقتی که ماجرا رو براش توضیح دادم هیچی یادش نمیموند فکر کنم اون شب مست بود. بعدش که رفت آمریکا هنوزم برنگشته.
حسام:
آهان،
۹.۷k
۲۷ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.