پارت23
#پارت23
مهسا: وای... واسه چی میخواد بیاد؟
نگین: خب معلومه دیگه سربازیش افتاده تهران بعدش تا کار های سربازی شو انجام بده خونه شما میمونه.
رسما لال شدم تهران اومدنش کم نیست میخواد خونه ما هم بمونه با صدای نگین به خودم اومدم.
مهسا: بله؟
نگین: معلومه کجایی دختر ؟
با حرص نفسمو بیرون دادم: همینجا.
نگین: آره معلومه
بعد با ذوق ادامه داد: یعنی انقدر از اومدن حسام خوشحالی که رفتی تو عالم هپروت.
میخواستم یه فوش مثبت18بهش بدم اما بعدش پیشمون شدم: کار دارم نگین خدا نگهدار.
بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم گوشی رو قطع کردم.
با حرص خودمو پرت کردم رو مبل. خدایا اینو کجا دلم بذارم کجا اخه...
بدختی پشت بدبختی, از جام بلند شدم با حرص شروع کردم به ادامه ی کارم رسیدن خدا بگم چیکارت کنه نگین که همیشه خبر بد بهم میدی.
(دانای کل )
نگین خوشحال از اینکه تونسته حال مهسا رو یه جوری بگیره گوشی رو قطع کرد یه لبخند زد رو به یاشار گفت: همه چی حله.
بهم دیگه نگاه کردند بعد از چند دقیقه زدند زیر خنده.
از یک طرف حسام که خوشحال در حال جمع کردند لباساش بود خوشحال از اینکه میخواد واسه چند مدت کنار مهسا زندگی کنه!
و اما مهسا با خبری که نگین بهش داد دلهره و استرس تموم وجودشو گرفته اما استرس از چی؟ آیا از تعرض دوباره به اوست؟ یا چیز دیگه ایی!؟
باید دید در ادامه ی داستان چه پیش خواهد امد...
(دو روز بعد)
دیروز بابام از بیمارستان مرخص شد خداروشکر حالش بهتره کلا تو این چند روز هم با مامانم حرف نزدم یعنی اصلا به من محل نمیذاشت که من بخوام برم طرفش.
توی اتاق نشسته بودم امروز قرار بود حسام بیاد باید خودمو واسه رو در رو شدند باهاش اماده میکردم باید منتظر هر اتفاقی باشم.
مامان: مهسا مهسا حواست به غذا باشه داره میرم خونه همسایه.
مهسا:باشه.
از صبح که از خواب بیدار شدیم داره خونه رو تمیز میکنه تازه واسه خواهر زاده ی اشغالشم سه جور غذا درست کرده حالا انگار کیه!
از جام بلند از اتاق بیرون اومدم یه نگاه به خونه انداختم.
مهسا: خونه رو ببین از تمیزی برق میزنه حالا انگار کی میخواد بیاد حسام پست فطرته دیگه پسر پادشاه که نیست. رفتم تو آشپزخونه در قابلمه رو برداشتم قورمه سبزی بود, در قابلمه دوم رو برداستم مرغ بود قابلمه سوم برداشتم سوپ بود, الهی کوفتت شه که میخوای این همه غذا رو بخوری.
یه قابلمه هم برنج بود اصلا مامانم کی این را درست کرد که من ندیدم شونه ایی بالا انداختم گوشیمو از تو جیبم درآوردم به تینا زنگ بزنم که بابام صدام زد گوشی رو گذاشتم جیبم.
مهسا:جانم بابا.
بابا: بیا اینجا دخترم.
از آشپزخونه بیرون اومدم کنار بابا رو مبل نشستم.
بابا یه لبخند مهربون بهم زد: دخترم چرا مثله قبل با مامانت مهربون نیستی؟
سرمو انداختم پایین: منظورت چیه بابا؟
بابا:منظورم اینکه چرا انقدر با هم سرد رفتار میکنید چرا بهم توجهی نمیکنید!
پوفی کشیدم:بابا جونم بخدا مامان نمیذاره زیاد بهش نزدیک شم بعضی وقتا همچین با نفرت بهم نگاه میکنه انگار من دشمنشم یه جوری باهم حرف میزنه انگار که یه غریبم منم تصمیم گرفتم زیاد دور بر مامان نباشم زیاد مزاحمش نشم شاید دوست نداره که دختری مثله من داشته باشه هان؟
سرمو بلند کردم به بابام نگاه کردم با اخمی که رو پیشونیش بود ترسیدم.
بابا:مریم این رفتار رو باهات میکنه؟
سرمو تکون دادم: در ضمن بهم گفت که دیگه بهش نگم ما...
با صدای مامانم حرف تو دهنم ماسید: دختره ی ور پریده الان میشینی بد منو جلو پدرت میگی آره؟
حسابتو میرسم صبر کن.
رو کرد سمت پدرم: جلیل بخدا دروغ میگی من کاری نکردم هر حرفی که زده دروغ گفته.
با تعجب بهش نگاه کردم از جام بلند شدم:چی داری میگی مامان این تو نبودی که میگفتی حق نداری به من بگی مام...
با سیلی که تو گوشم زد رسما لال شدم.
بابا با عصبانیت از جاش بلند شد داد زد: چیکار میکنی زن به چه حقی دست رو مهسا بلند میکنی؟
مامان: واقعا که جمیل داری از این دختره بیشعور طرفداری میکنی؟
بابا: اولا که مراقب حرف زدنت باش دوما اگه من ازش طرفداری نکنم کی میخواد بکنه تو؟
مامان:جم...
مهسا: وای... واسه چی میخواد بیاد؟
نگین: خب معلومه دیگه سربازیش افتاده تهران بعدش تا کار های سربازی شو انجام بده خونه شما میمونه.
رسما لال شدم تهران اومدنش کم نیست میخواد خونه ما هم بمونه با صدای نگین به خودم اومدم.
مهسا: بله؟
نگین: معلومه کجایی دختر ؟
با حرص نفسمو بیرون دادم: همینجا.
نگین: آره معلومه
بعد با ذوق ادامه داد: یعنی انقدر از اومدن حسام خوشحالی که رفتی تو عالم هپروت.
میخواستم یه فوش مثبت18بهش بدم اما بعدش پیشمون شدم: کار دارم نگین خدا نگهدار.
بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم گوشی رو قطع کردم.
با حرص خودمو پرت کردم رو مبل. خدایا اینو کجا دلم بذارم کجا اخه...
بدختی پشت بدبختی, از جام بلند شدم با حرص شروع کردم به ادامه ی کارم رسیدن خدا بگم چیکارت کنه نگین که همیشه خبر بد بهم میدی.
(دانای کل )
نگین خوشحال از اینکه تونسته حال مهسا رو یه جوری بگیره گوشی رو قطع کرد یه لبخند زد رو به یاشار گفت: همه چی حله.
بهم دیگه نگاه کردند بعد از چند دقیقه زدند زیر خنده.
از یک طرف حسام که خوشحال در حال جمع کردند لباساش بود خوشحال از اینکه میخواد واسه چند مدت کنار مهسا زندگی کنه!
و اما مهسا با خبری که نگین بهش داد دلهره و استرس تموم وجودشو گرفته اما استرس از چی؟ آیا از تعرض دوباره به اوست؟ یا چیز دیگه ایی!؟
باید دید در ادامه ی داستان چه پیش خواهد امد...
(دو روز بعد)
دیروز بابام از بیمارستان مرخص شد خداروشکر حالش بهتره کلا تو این چند روز هم با مامانم حرف نزدم یعنی اصلا به من محل نمیذاشت که من بخوام برم طرفش.
توی اتاق نشسته بودم امروز قرار بود حسام بیاد باید خودمو واسه رو در رو شدند باهاش اماده میکردم باید منتظر هر اتفاقی باشم.
مامان: مهسا مهسا حواست به غذا باشه داره میرم خونه همسایه.
مهسا:باشه.
از صبح که از خواب بیدار شدیم داره خونه رو تمیز میکنه تازه واسه خواهر زاده ی اشغالشم سه جور غذا درست کرده حالا انگار کیه!
از جام بلند از اتاق بیرون اومدم یه نگاه به خونه انداختم.
مهسا: خونه رو ببین از تمیزی برق میزنه حالا انگار کی میخواد بیاد حسام پست فطرته دیگه پسر پادشاه که نیست. رفتم تو آشپزخونه در قابلمه رو برداشتم قورمه سبزی بود, در قابلمه دوم رو برداستم مرغ بود قابلمه سوم برداشتم سوپ بود, الهی کوفتت شه که میخوای این همه غذا رو بخوری.
یه قابلمه هم برنج بود اصلا مامانم کی این را درست کرد که من ندیدم شونه ایی بالا انداختم گوشیمو از تو جیبم درآوردم به تینا زنگ بزنم که بابام صدام زد گوشی رو گذاشتم جیبم.
مهسا:جانم بابا.
بابا: بیا اینجا دخترم.
از آشپزخونه بیرون اومدم کنار بابا رو مبل نشستم.
بابا یه لبخند مهربون بهم زد: دخترم چرا مثله قبل با مامانت مهربون نیستی؟
سرمو انداختم پایین: منظورت چیه بابا؟
بابا:منظورم اینکه چرا انقدر با هم سرد رفتار میکنید چرا بهم توجهی نمیکنید!
پوفی کشیدم:بابا جونم بخدا مامان نمیذاره زیاد بهش نزدیک شم بعضی وقتا همچین با نفرت بهم نگاه میکنه انگار من دشمنشم یه جوری باهم حرف میزنه انگار که یه غریبم منم تصمیم گرفتم زیاد دور بر مامان نباشم زیاد مزاحمش نشم شاید دوست نداره که دختری مثله من داشته باشه هان؟
سرمو بلند کردم به بابام نگاه کردم با اخمی که رو پیشونیش بود ترسیدم.
بابا:مریم این رفتار رو باهات میکنه؟
سرمو تکون دادم: در ضمن بهم گفت که دیگه بهش نگم ما...
با صدای مامانم حرف تو دهنم ماسید: دختره ی ور پریده الان میشینی بد منو جلو پدرت میگی آره؟
حسابتو میرسم صبر کن.
رو کرد سمت پدرم: جلیل بخدا دروغ میگی من کاری نکردم هر حرفی که زده دروغ گفته.
با تعجب بهش نگاه کردم از جام بلند شدم:چی داری میگی مامان این تو نبودی که میگفتی حق نداری به من بگی مام...
با سیلی که تو گوشم زد رسما لال شدم.
بابا با عصبانیت از جاش بلند شد داد زد: چیکار میکنی زن به چه حقی دست رو مهسا بلند میکنی؟
مامان: واقعا که جمیل داری از این دختره بیشعور طرفداری میکنی؟
بابا: اولا که مراقب حرف زدنت باش دوما اگه من ازش طرفداری نکنم کی میخواد بکنه تو؟
مامان:جم...
۱۴.۱k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.