پارت58
#پارت58
از جام بلند رو به همه گفتم: من خستهم میرم بخوابم شب بخیر.
منتظر حرفی از جانبشون نموندم رفتم تو اتاقم. در رو بستم از تو کمد یه پست بلوز شلوار راحتی درآوردم پوشیدم.
کلید درب اتاقمو از تو کشو درآوردم مردود بودم در رو قفل کنم یا نه، اگه قفل میکردم فکر بد میکردن از طرفی هم میترسم حسام یاشار واسم نقشه کشیده باشند
از اونا هیچ چیز بعید نیست، اما جرات کاری رو ندارند انجام بدن.
کلید رو انداختم تو کشو، جای خوابمو پهن کردم رو زمین سرمو گذاشتم رو بالشت.
سعی کردم بخوابم ولی بی فایده بود خوابم نمیبرد.
حرصی از جام بلند شدم نشستم دستی تو موهام کشیدم.
وا من چرا نمیتونم بخوابم حس اینو دارم که یه چیزی گم کردم.
کلافه پوفی کشیدم سرمو کوبیدم رو بالشت گوشی مو روشن کردم، برای تینا پیام فرستادم.
مهسا: تینا هستی؟!
به ثانیه نکشید که جواب داد: اره هستم.
مهسا: خب باشه، چیکار میکنی؟!
تینا: دارم بازی میکنم!
مهسا: باشه مزاحمت نمیشم بای.
تینا: بای.
گوشی رو گذاشتم کنار، کلافه پوفی کشیدم میخواستم با تینا حرف بزنم دلم وا شه ولی بدتر گرفته شد.
انقدر به چیزای بی خودی فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
(صبح روز بعد)
چشمامو باز کردم به ساعت گوشیم نگاه کردم حدود ساعت ده رو نشون میداد از جام بلند شدم بعد از اینکه لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون ولی هیچ کس نبود تو هال.
وا پس کجا رفتن!
میخواستم برم تو آشپزخونه که صدای مامان و مامان بزرگو شنیدم، گوشه وایستادم.
مامان بزرگ: خب مریم جان دخترم کی میخواین بهش بگید!
مامان : نمیدونم ولی فعلا وقتش نشده!
مامان بزرگ: پس وقتش کیه چند سال دیگه!
مامان: نمیدونم مامان توروخدا هیچی نپرس مغزم قفل کرده.
وقت چی نشده! چه اتفاقی داره میوفته که من ازش بی خبرم!
وقتی مطمئن شدم دیگه حرفی نمیزنن رفتم آشپزخونه سرشونو بلند کردن.
مهسا: صبح بخیر!
مامان: صبحت بخیر.
مامان بزرگ : صبح بخیر بیا صبحونه بخور.
سرمو تکون دادم کنار مامان بزرگ نشستم.
بعد از خودن صبحونه از جام بلند شدم.
مهسا: بقیه کجان؟!
مامان: رفتن بیرون!
با تعجب گفتم: این وقت صبح!
مامان بزرگ: اره
سرم تکون دادم از آشپزخونه بیرون اومدم رومبل نشستم کنترل tv. رو برداشتم شبکه ها رو بالا پایین کردم هیچی نداشت.
صدای زنگ موبایلم میومد از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم به صفحه ش نگاه کردم با دیدن اسم حامد قلبم شروع کرد به تند تند زدن.
آب دهنمو قورت دادم جواب دادم.
مهسا: الو.
حامد: سلام مهسا ج.. خوبی؟
میخواست بگه مهسا جان ولی حرفشو خورد یعنی انقدر براش سخت بود بهم بگه مهسا جان؟
حامد: مهسا مهسا کجایی؟!
با صداش به خودم اومد.
مهسا: همین جام بفرمایید؟!
حامد: امم میخواستم بگم که اگه وقت داشته باشی بعد از ظهر بریم بیرون.
با شنیدن این پیشنهادش یه لبخند اومد رو لبام.
مهسا: وقت که دارم ولی دلیل دیدارمون چی باشه؟!
حامد: امم تو فکر کن یه قرار دوستانه!
تو دل خودم گفتم: تا باشد از این قرار های دوستانه.
مهسا: باشه دوستم کارمو انجام میدم بهت خبر میدم.
تک خنده ایی کرد: باشه منتظرم فعلا روز خوش.
مهسا: روز خوش.
گوشی رو با خوشحالی قطع کردم وای این بهترین اتفاقیه که میتونه بیفته.
از جام بلند رو به همه گفتم: من خستهم میرم بخوابم شب بخیر.
منتظر حرفی از جانبشون نموندم رفتم تو اتاقم. در رو بستم از تو کمد یه پست بلوز شلوار راحتی درآوردم پوشیدم.
کلید درب اتاقمو از تو کشو درآوردم مردود بودم در رو قفل کنم یا نه، اگه قفل میکردم فکر بد میکردن از طرفی هم میترسم حسام یاشار واسم نقشه کشیده باشند
از اونا هیچ چیز بعید نیست، اما جرات کاری رو ندارند انجام بدن.
کلید رو انداختم تو کشو، جای خوابمو پهن کردم رو زمین سرمو گذاشتم رو بالشت.
سعی کردم بخوابم ولی بی فایده بود خوابم نمیبرد.
حرصی از جام بلند شدم نشستم دستی تو موهام کشیدم.
وا من چرا نمیتونم بخوابم حس اینو دارم که یه چیزی گم کردم.
کلافه پوفی کشیدم سرمو کوبیدم رو بالشت گوشی مو روشن کردم، برای تینا پیام فرستادم.
مهسا: تینا هستی؟!
به ثانیه نکشید که جواب داد: اره هستم.
مهسا: خب باشه، چیکار میکنی؟!
تینا: دارم بازی میکنم!
مهسا: باشه مزاحمت نمیشم بای.
تینا: بای.
گوشی رو گذاشتم کنار، کلافه پوفی کشیدم میخواستم با تینا حرف بزنم دلم وا شه ولی بدتر گرفته شد.
انقدر به چیزای بی خودی فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
(صبح روز بعد)
چشمامو باز کردم به ساعت گوشیم نگاه کردم حدود ساعت ده رو نشون میداد از جام بلند شدم بعد از اینکه لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون ولی هیچ کس نبود تو هال.
وا پس کجا رفتن!
میخواستم برم تو آشپزخونه که صدای مامان و مامان بزرگو شنیدم، گوشه وایستادم.
مامان بزرگ: خب مریم جان دخترم کی میخواین بهش بگید!
مامان : نمیدونم ولی فعلا وقتش نشده!
مامان بزرگ: پس وقتش کیه چند سال دیگه!
مامان: نمیدونم مامان توروخدا هیچی نپرس مغزم قفل کرده.
وقت چی نشده! چه اتفاقی داره میوفته که من ازش بی خبرم!
وقتی مطمئن شدم دیگه حرفی نمیزنن رفتم آشپزخونه سرشونو بلند کردن.
مهسا: صبح بخیر!
مامان: صبحت بخیر.
مامان بزرگ : صبح بخیر بیا صبحونه بخور.
سرمو تکون دادم کنار مامان بزرگ نشستم.
بعد از خودن صبحونه از جام بلند شدم.
مهسا: بقیه کجان؟!
مامان: رفتن بیرون!
با تعجب گفتم: این وقت صبح!
مامان بزرگ: اره
سرم تکون دادم از آشپزخونه بیرون اومدم رومبل نشستم کنترل tv. رو برداشتم شبکه ها رو بالا پایین کردم هیچی نداشت.
صدای زنگ موبایلم میومد از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم به صفحه ش نگاه کردم با دیدن اسم حامد قلبم شروع کرد به تند تند زدن.
آب دهنمو قورت دادم جواب دادم.
مهسا: الو.
حامد: سلام مهسا ج.. خوبی؟
میخواست بگه مهسا جان ولی حرفشو خورد یعنی انقدر براش سخت بود بهم بگه مهسا جان؟
حامد: مهسا مهسا کجایی؟!
با صداش به خودم اومد.
مهسا: همین جام بفرمایید؟!
حامد: امم میخواستم بگم که اگه وقت داشته باشی بعد از ظهر بریم بیرون.
با شنیدن این پیشنهادش یه لبخند اومد رو لبام.
مهسا: وقت که دارم ولی دلیل دیدارمون چی باشه؟!
حامد: امم تو فکر کن یه قرار دوستانه!
تو دل خودم گفتم: تا باشد از این قرار های دوستانه.
مهسا: باشه دوستم کارمو انجام میدم بهت خبر میدم.
تک خنده ایی کرد: باشه منتظرم فعلا روز خوش.
مهسا: روز خوش.
گوشی رو با خوشحالی قطع کردم وای این بهترین اتفاقیه که میتونه بیفته.
۲۵.۲k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.