رمان عشق بی مقدمه
رمان عشق بی مقدمه
-آرتین تو نباید به من نزدیک شی....نباید به من دست بزنی...باید به دختره مورد علاقت دست بزنیو نزدیک شی...
تو که اون چیزی که من میدونمو نمیدونی....
نمیدونی...نمیدونی
دستشو محکم مشت کردو کوبید رو دیوار..
گفت
-اخه لامصب تو که نمیدونی....توهم نمیدونی..من....چیو نمیدونم هاع..چیو؟
دیگه طاقت نیاوردم...با جیغ و گریه گفتم
-سلین عاشقت شده.....طاقت نداره ببینه ..کسی به عشقش نزدیک نیشه..میخواد پیشه تو باشه...نمیخوام دلشو بشکنمو بهش هیانت کنم...اون دوست داره...
ارتین انگار وا رفت...
زد زیره خنده...
-چی...😅 😅 😅 سلین عاشقه منه...جوکه باحالی بودااا...
با عصبانیت گفتم
-آرتبن اصلا هم جوک نبود....جدی بود..اون دوست داره...حق نداری دلشو بشکنی...فهمیدی؟؟؟
-برو بابا....حالا به فرشم که راست باشه...من که دوسش ندارم...من...
-چی میگی ارتین...چرا اون دختره بیچاره رو بازی میدی...اون داره دلشو بهت میبازه..تو خودت هم دوسش داری
-من غلط کردم دوسش داشته باشم....ینی انقدر بی غیرتم که....من فقط دارم کمکش میکنم...نه حسی دارم بهش نه علاقه ای...
نکنه ...بخاطراون داری....
-چی میگی تو...ینی چی...چرا دروغ میگی
کمکه چی؟؟...تو داری..با این کارات اونو وابسته ی خودت میکنی...پس چرا بهش توجه میکنی....چراااا....چرا اون روز بغلش کردی...چراااا
-ببین یه چیزو بهت میگم...لطفا به کسی نگو...حتی نباید اینو به رو سلین بیاری...فقط یه راز بین منو تو...هیچکس نباید بفهمه..هیچکس ...اول چمتا سوال ازت میپرسم ...
-باشه
-چن وقته با سلین دوستی؟...
-۵ماهه
-خب....میدونی که پدرش فوت کرده....؟
-اره
-خب ببین ...وقتی سلین پدرش فوت شد...ضربه ی خیلی بدی خورد....نیاز داشت پیشه یکی..باشه که آرومش کنه...اون موقع ها...دوتا از پسرخاله هاش سلینو بردن یه جای دور..تویه خرابه..و ازش سوء استفاده کردن...اون ..اون موقع بیهوش بوده..ولی بعضی از خاطرات اون موقع یادش میاد...و میزنه به سیمه آخر...اون کثافتا از سلین عکس گرفتن ..وقتی داشتن....و دادن دسته داداشش...داداشش هم خوبیه سلینو میخواد..با من دوسته داداشش...نمیدونم بدونی...میخواستم سره یه موقعیت خوب خودمو باهات آشنا کنم...که....من دندون پزشکم...دوس ندارم ..سنمو راست بگم....من ۲۷سالمه...ولی بهم نمیخوره..همه میگن ینی...ولی الان تویه حرفه ی دیگه هم دارم ..تجربه کسب میکنم...توی روانشناسی...روحی روانیو این چیزا...خواستم با سلین...مشورت کنم..بهش مشاوره بدم...که اون خاطراتو فراموش کنه..
وگرنه من....همین وگرنه من نمیدونستم ...بهم علاقه پیدا میکنه...ولی طبیعیه
-وای خدا...چه اتفاقه ترسناکی....وای خداروشکر داداشش درکش کرده...ینی هم دندون پزشکی هم روان شناس؟..چه افراده پستو ..عوضیی پیدا میشن...ولی اون عاشقت شده بدجور..ینی سنت ۲۴نیس؟...
-آره...اره ولی تازه اومدم تو حرفه روان شناسی...باید دل بکنه....من نمیدونم ..چجوری....اون باید خودشو کنترل کنه...داداشش به من اعتماد کرده....من باید کمکش کنم...یه کمکی ازت میخوام میتونی کمکم کنی..؟
خیلی با حرفاش...آروم شده بودم...دیگه میدونسم ..ارتین به سلین علاقه ای نداره..
گفتم
-آهان...چه باحال..تو باید کاری کنی وابسته تر نشه.....اوهو م هرچی باشه درخدمتم...
از این حرفم خوشحال شدو نیشش شل شد...
-تو باید کمکم کنی...باهم سلینو...از وابستگی به من دور کنیم....
-اوهوم حتما...ولی چجوری؟
قدم اول باید هی بهونه بیاریم ...که نتونه بیاد پیش من...تا وابسته تر نشه....این کارو که درست انجام دادیم قدمه بعدیو بهت....میگم
نمیدونم چم شد اصن...دیوونه شدم...
لپشو محکم بوس کردم...
از تعجب داشت هلاک میشد...
خندم گرفت
گفتم...
-چیهههه؟؟؟
-هیچی...میگم حسودی کردی نه؟...
سرمو انداختم پایین یه نیش خند زدم...
با دستش سرمو اورد بالا...اروم اومد جلو ...اروم لبامو بوس کرد...لپام گل انداخت...
زود از خجالتم...بدو بدو رفتم توی حموم...تو حموم یکم فکر کردم ...از فکرای خودم خندم گرفتو شرمم شد...محکم زدم تو سرمو گفتم...خجالت بکش
تا رفتم بیرون....ارتین روی تخت دراز کشیده بود...تا منو دید یه نیش هندی بهم زدو گفت
-خجالتت خیلی قشنگه...
با خشمو خنده گفتم
-آرتینننن...
ارتین شروع کرد
-اولین قدم....تو باید نقش بازی کنی که...پات شکسته و اینا....بقیه کاراش با من...
-ارتین یعنی چی....آخه پا شکستن دکتر میخواد...گچ میخواد..بعدم من پامو واقعا بشکنم....؟
گفت
-عه گفتم اوناش با من....من یه دوست دارم اینجا دکتره.....من باهاش حرف میزنم که خودش..بلد باشه...تو فقط باید نقش بلزی کنی ...همین
-وایییی آخ جون بازیگری...رو چشم...
-دیوونه....الاناس که سلین بیادا...
ب
-آرتین تو نباید به من نزدیک شی....نباید به من دست بزنی...باید به دختره مورد علاقت دست بزنیو نزدیک شی...
تو که اون چیزی که من میدونمو نمیدونی....
نمیدونی...نمیدونی
دستشو محکم مشت کردو کوبید رو دیوار..
گفت
-اخه لامصب تو که نمیدونی....توهم نمیدونی..من....چیو نمیدونم هاع..چیو؟
دیگه طاقت نیاوردم...با جیغ و گریه گفتم
-سلین عاشقت شده.....طاقت نداره ببینه ..کسی به عشقش نزدیک نیشه..میخواد پیشه تو باشه...نمیخوام دلشو بشکنمو بهش هیانت کنم...اون دوست داره...
ارتین انگار وا رفت...
زد زیره خنده...
-چی...😅 😅 😅 سلین عاشقه منه...جوکه باحالی بودااا...
با عصبانیت گفتم
-آرتبن اصلا هم جوک نبود....جدی بود..اون دوست داره...حق نداری دلشو بشکنی...فهمیدی؟؟؟
-برو بابا....حالا به فرشم که راست باشه...من که دوسش ندارم...من...
-چی میگی ارتین...چرا اون دختره بیچاره رو بازی میدی...اون داره دلشو بهت میبازه..تو خودت هم دوسش داری
-من غلط کردم دوسش داشته باشم....ینی انقدر بی غیرتم که....من فقط دارم کمکش میکنم...نه حسی دارم بهش نه علاقه ای...
نکنه ...بخاطراون داری....
-چی میگی تو...ینی چی...چرا دروغ میگی
کمکه چی؟؟...تو داری..با این کارات اونو وابسته ی خودت میکنی...پس چرا بهش توجه میکنی....چراااا....چرا اون روز بغلش کردی...چراااا
-ببین یه چیزو بهت میگم...لطفا به کسی نگو...حتی نباید اینو به رو سلین بیاری...فقط یه راز بین منو تو...هیچکس نباید بفهمه..هیچکس ...اول چمتا سوال ازت میپرسم ...
-باشه
-چن وقته با سلین دوستی؟...
-۵ماهه
-خب....میدونی که پدرش فوت کرده....؟
-اره
-خب ببین ...وقتی سلین پدرش فوت شد...ضربه ی خیلی بدی خورد....نیاز داشت پیشه یکی..باشه که آرومش کنه...اون موقع ها...دوتا از پسرخاله هاش سلینو بردن یه جای دور..تویه خرابه..و ازش سوء استفاده کردن...اون ..اون موقع بیهوش بوده..ولی بعضی از خاطرات اون موقع یادش میاد...و میزنه به سیمه آخر...اون کثافتا از سلین عکس گرفتن ..وقتی داشتن....و دادن دسته داداشش...داداشش هم خوبیه سلینو میخواد..با من دوسته داداشش...نمیدونم بدونی...میخواستم سره یه موقعیت خوب خودمو باهات آشنا کنم...که....من دندون پزشکم...دوس ندارم ..سنمو راست بگم....من ۲۷سالمه...ولی بهم نمیخوره..همه میگن ینی...ولی الان تویه حرفه ی دیگه هم دارم ..تجربه کسب میکنم...توی روانشناسی...روحی روانیو این چیزا...خواستم با سلین...مشورت کنم..بهش مشاوره بدم...که اون خاطراتو فراموش کنه..
وگرنه من....همین وگرنه من نمیدونستم ...بهم علاقه پیدا میکنه...ولی طبیعیه
-وای خدا...چه اتفاقه ترسناکی....وای خداروشکر داداشش درکش کرده...ینی هم دندون پزشکی هم روان شناس؟..چه افراده پستو ..عوضیی پیدا میشن...ولی اون عاشقت شده بدجور..ینی سنت ۲۴نیس؟...
-آره...اره ولی تازه اومدم تو حرفه روان شناسی...باید دل بکنه....من نمیدونم ..چجوری....اون باید خودشو کنترل کنه...داداشش به من اعتماد کرده....من باید کمکش کنم...یه کمکی ازت میخوام میتونی کمکم کنی..؟
خیلی با حرفاش...آروم شده بودم...دیگه میدونسم ..ارتین به سلین علاقه ای نداره..
گفتم
-آهان...چه باحال..تو باید کاری کنی وابسته تر نشه.....اوهو م هرچی باشه درخدمتم...
از این حرفم خوشحال شدو نیشش شل شد...
-تو باید کمکم کنی...باهم سلینو...از وابستگی به من دور کنیم....
-اوهوم حتما...ولی چجوری؟
قدم اول باید هی بهونه بیاریم ...که نتونه بیاد پیش من...تا وابسته تر نشه....این کارو که درست انجام دادیم قدمه بعدیو بهت....میگم
نمیدونم چم شد اصن...دیوونه شدم...
لپشو محکم بوس کردم...
از تعجب داشت هلاک میشد...
خندم گرفت
گفتم...
-چیهههه؟؟؟
-هیچی...میگم حسودی کردی نه؟...
سرمو انداختم پایین یه نیش خند زدم...
با دستش سرمو اورد بالا...اروم اومد جلو ...اروم لبامو بوس کرد...لپام گل انداخت...
زود از خجالتم...بدو بدو رفتم توی حموم...تو حموم یکم فکر کردم ...از فکرای خودم خندم گرفتو شرمم شد...محکم زدم تو سرمو گفتم...خجالت بکش
تا رفتم بیرون....ارتین روی تخت دراز کشیده بود...تا منو دید یه نیش هندی بهم زدو گفت
-خجالتت خیلی قشنگه...
با خشمو خنده گفتم
-آرتینننن...
ارتین شروع کرد
-اولین قدم....تو باید نقش بازی کنی که...پات شکسته و اینا....بقیه کاراش با من...
-ارتین یعنی چی....آخه پا شکستن دکتر میخواد...گچ میخواد..بعدم من پامو واقعا بشکنم....؟
گفت
-عه گفتم اوناش با من....من یه دوست دارم اینجا دکتره.....من باهاش حرف میزنم که خودش..بلد باشه...تو فقط باید نقش بلزی کنی ...همین
-وایییی آخ جون بازیگری...رو چشم...
-دیوونه....الاناس که سلین بیادا...
ب
۲۳.۰k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.