نمیدانم چرا وقتهایی که تشویش با تمام قوا به من هجوم می آو
نمیدانم چرا وقتهایی که تشویش با تمام قوا به من هجوم می آورد
تنها راه نجاتم را در هم آغوش شدن با یادش می یابم
یادش را که در آغوش میگیرم
یکجور عجیب، آﺭﺍﻡ ﻣﯽشود روح سرکشم
گوییا ﺁﺗﺶ جان گداخته ام را جز خنکای انفاس مردانه اش ، التیامی نیست
برهنه روبروی آینه می ایستم
عطشی ﻏﻤﻨﺎﮎ مرﺍ ﻣﯿﮑﺎﻭد
تن تبدارم نوازش دستانی را میخواهد که فرسنگها دور از من است
به یاد ﺩستانش، ﺑﻪ ﺗﻨﻢ دست ﻣﯽکشم
از سربالاییه سینه هایم درست مثل خودش ، آرام بالا میروم
ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺰند
عطش، ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻻﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ است
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯾﺶ میکشم
ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽطلبد انگار
ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﺪ
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ در رویا ﺑﻪ سینه ی مردانه اش - دیوار کنارم - میچسبانم
گرمای نفس هایش را که پشت گردنم میریزد حس میکنم
ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ میبندم
و دﺭ ﺧﯿﺎﻟﻢ دستان بزرگ و مردانه ای را میبینم
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻧﺪﺍﻣﻢ ﻣﯽﻟﻐﺰد
لبانی ﺭﺍ میبینم
ﮐﻪ حریصانه ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﻪﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ میمکند
ﮔﻮﺷﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯽشنود
نه صبر میشناسم
نه حیا و نجابت میدانم
دست رویاهایم مثل مار روی پوست مردانه اش میخزد
و از شیار بین دو ران به هم چسبیده اش
لابلای رانهایش میرود
مردانگی اش ﺭﺍ ﺩﺭ دست میگیرم
ملتهب ، سخت ،قطور و بگمانم اندکی لیز است
آرام مینوازمش ،از پایین تا به بالا
ﺑﺎ ﻫﺮ بار رفت و آمد دستم
شعله ای ﺩﺭ چشمهایش ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﯽکشد
آهی از نهادش برمی خیزد
و از خود بی خود تر میشود
مردانگی اش ﺩﺭ ﻣﺸﺘﻢ ﻗﺪ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻭ ﺭﺷﺪ میکند
عطش و شهوت در کمرش تجمع میکند
با تند شدن ریتم نفس هایش
من هم سریع تر مینوازمش
ﺩﺳﺘﻢ رﻭﯼ مردانگی اش ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ میرود
و لب هایم گردنش را برای شلیک هدف گرفته است
آﻩ ﻣﯽکشد
عصیانگر میشود
ناگاه ، ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩش ﻣﻨﻘﺒﺾ میشود
و عطشش، ﺁﺏ ﺷﺪه ﻭ ﺍﺯ جانش ﺑﯿﺮﻭﻥ میجهد
و جسمش آرام میگیرد
حس میکنم
تشویش های جان من است
که ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ می چکد از سر آلتش
و رﻭح سرکشم آرام میگیرد
به خودم می آیم
دستم هنوز مشت است و سرم هنوز چسبیده به سینه ی دیوار
اما جان بیتابم آرام گرفته است
براستی که آرامش معشوق
برای عاشق ، بالاترینِ آرامش هاست
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ آرام میگویم : دوستت دارم ، قرار دل بیقرارم ...
تنها راه نجاتم را در هم آغوش شدن با یادش می یابم
یادش را که در آغوش میگیرم
یکجور عجیب، آﺭﺍﻡ ﻣﯽشود روح سرکشم
گوییا ﺁﺗﺶ جان گداخته ام را جز خنکای انفاس مردانه اش ، التیامی نیست
برهنه روبروی آینه می ایستم
عطشی ﻏﻤﻨﺎﮎ مرﺍ ﻣﯿﮑﺎﻭد
تن تبدارم نوازش دستانی را میخواهد که فرسنگها دور از من است
به یاد ﺩستانش، ﺑﻪ ﺗﻨﻢ دست ﻣﯽکشم
از سربالاییه سینه هایم درست مثل خودش ، آرام بالا میروم
ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺰند
عطش، ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻻﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ است
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯾﺶ میکشم
ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽطلبد انگار
ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﺪ
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ در رویا ﺑﻪ سینه ی مردانه اش - دیوار کنارم - میچسبانم
گرمای نفس هایش را که پشت گردنم میریزد حس میکنم
ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ میبندم
و دﺭ ﺧﯿﺎﻟﻢ دستان بزرگ و مردانه ای را میبینم
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻧﺪﺍﻣﻢ ﻣﯽﻟﻐﺰد
لبانی ﺭﺍ میبینم
ﮐﻪ حریصانه ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﻪﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ میمکند
ﮔﻮﺷﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯽشنود
نه صبر میشناسم
نه حیا و نجابت میدانم
دست رویاهایم مثل مار روی پوست مردانه اش میخزد
و از شیار بین دو ران به هم چسبیده اش
لابلای رانهایش میرود
مردانگی اش ﺭﺍ ﺩﺭ دست میگیرم
ملتهب ، سخت ،قطور و بگمانم اندکی لیز است
آرام مینوازمش ،از پایین تا به بالا
ﺑﺎ ﻫﺮ بار رفت و آمد دستم
شعله ای ﺩﺭ چشمهایش ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﯽکشد
آهی از نهادش برمی خیزد
و از خود بی خود تر میشود
مردانگی اش ﺩﺭ ﻣﺸﺘﻢ ﻗﺪ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻭ ﺭﺷﺪ میکند
عطش و شهوت در کمرش تجمع میکند
با تند شدن ریتم نفس هایش
من هم سریع تر مینوازمش
ﺩﺳﺘﻢ رﻭﯼ مردانگی اش ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ میرود
و لب هایم گردنش را برای شلیک هدف گرفته است
آﻩ ﻣﯽکشد
عصیانگر میشود
ناگاه ، ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩش ﻣﻨﻘﺒﺾ میشود
و عطشش، ﺁﺏ ﺷﺪه ﻭ ﺍﺯ جانش ﺑﯿﺮﻭﻥ میجهد
و جسمش آرام میگیرد
حس میکنم
تشویش های جان من است
که ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ می چکد از سر آلتش
و رﻭح سرکشم آرام میگیرد
به خودم می آیم
دستم هنوز مشت است و سرم هنوز چسبیده به سینه ی دیوار
اما جان بیتابم آرام گرفته است
براستی که آرامش معشوق
برای عاشق ، بالاترینِ آرامش هاست
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ آرام میگویم : دوستت دارم ، قرار دل بیقرارم ...
۲.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.