دستی منو کشید بالا...
دستی منو کشید بالا...
وقتی نگاه کردم دیدم آرتینه...
منو تلون تلون برد سمته دستشویی...
بهم گفت
-برو تو..سرو صورتتو بشورو بیا..
بدونه حرفی رفتم..
سرم داشت دوباره گیج میرفت..یه درده عمیقی از سرم بلند شد...
وقتی با سرگیجه داشتم میخوردم زمین..آرتین منو گرفت..
تو همون گیج بودن..احساس کردم یکی بغلم کرده...
منو بلند کرده بود...
احساس کردم دارن روی صورتم اب میپاشنو..بالاسرم یه صدا با نگرانی میگه
-دکتر بهوش میاد دیگه؟..
مهیار بود...
پ ن پ من میمیرم...
دکتر گفت
-نگران نباشید..
چشمامو باز کردم...
مهیار با هول اومد سمتم...دستمو گرفتو خم شدو گفت
-مهتاب خوبی؟ـ..
-مهدی...
بلند شدم....
مهیار اومد بغلم نشست و گفت
-مهتاب نمیخوام ازت قایم کنم...
-چیشده؟...
-توروخدا نترس...
با خشم گفتم
-مازیار بگو...
-مهدی...
با جیغ گفتم
-مهدی چی؟...
-مهدی..
با مشت زدم روی سینشو گفتم
-بگو...بگو..لعنتی بگو...
-مهدی...دکترا گفتن ۹۰درصد احتمال ملول شدنش هست....
اینو که گفت بدنم شول شد...نفسم تو سینه موند...انگار گلومو گرفته بودن داشتن خفه میکردن...
این چی میگفت...دروغ میگفت...داداشه من چیزیش نباید باشه...
با گریه و هق هق کنان گفتم
-دروغ نگو...به من دروغ نگو..مهدی زود خوب میشه...فهمیدی زود خوب میشه؟....
مهیار با نهایته نگاهه ناراحتی نگام کرد...
هق هقام اوج گرفته بود..
حالا مهدی چی میشد؟..
مسافرتم به ما نیومده...
خدایا داداشه من این حقش نبود...
ماتینا فقط دستش شکسته بود...
داشتم از پشته شیشه ی اتاقه مهدی ..مهدیو نگاه میکردمو بلند گریه میکردم...
یهو دستم کشیده شد و به سرعت خیلی زیاد یکی داشت منو میکشیدو میبرد...
از سرعت نمیفهمیدم کی بود...
چن لحظه بعد فهمیدم آرتینه...
دره ماشینو باز کردو منو انداخت روی صندلی...
انگار توی شوک بودم..هیچ صدایی نمیفهمیدم..
آرتین اومد نشست روبه رومو گفت
-مهتاب چته؟..اینجا بیمارستانه ها...
همینجوری زل زده بودم بهش و بدون حرفی از چشمام اشک میبارید...
آرتین دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کردو..چن بار زد روی صورتنو گفت
-مهتاب مهتاب خوبی؟...
-مهدی...
-اون خوب میشه نگران نباش...
انگار دوست داشتم خودمو خالی کنم...
-من خیلی بدبختم....
-این حرفو نزن...
دستانو گذاشتم روی صورتمو شروع کردم با صدا گریه کردن...
احساس کردم یکی بغلم کرد...
رفتیم توی بیمارستان...
من میخواستم شب بمونم پیش ..مهدی...
ولی مهیارو آرتین نزاشتن...
باید یکی پیشه من توی ویلا میموند...
مهیار اومد دنبالم...
من توی راه..فقط به بیرون خیره مونده بودمو..اشک میریختم..
مهیارم سکوت کرده بود...
نفهمیدم کی خوابم برد...
چشم که باز کردم دیدم..روی تختم...
من اونجا چیکار میکردم..؟ینی مهیار متو آورده؟...یاده مهدی افتادمو
دوباره اشکام سرازیر شد...
یه نگاه که به ساعت کردم...دیدم..ساعت۴:۳۶دقیقه اس...
رفتم توی سالن...
همه چراغا خاموش بود...
نمیتونستم برم تو اتاق...
هرکاری میکردم درمونی برای این دردم نبود...
همش نفسام بلند بودو صدا دار..نمیتونستم کنترلشون کنم...
یه جعبه سیگار روی میز بود...نمیدونستم ماله آرتین بود یا ماله مهدی یا مهیار...
اونو برداشتم...
تاحالا تو عمرم سیگار نکشیده بودم...
ولی دردناک ترین چیزی که تو زندگیم منو به این چیزا میکشید آسیب دیدنه خانوادم بود...
یه فندکم بغلش بود اونارو برداشتم...
رفتم توی تراس سالن ...
نشستنو به روبه رو خیره شدم...همه جا تاریک بود..
هیچی دیگه تواون لحظه برام مهم نبود...
سیگارو روشن کردم...
یه پک زدم...گلوم خیلی میسوخت...عادت نداشتم برای اولین بارم بود...
پکه دومو که داشتم میزدم..
از پشت به سرعت نخ سیگار ازم گرفته شدو...یکی خوابیده شد توی صورتم...
گوشم کر شدو داشت سوت میکشید...
نگاه که کردم دیدم آرتین با چشمای کاسه ی خون و خیــــلی عصبانی داره به من نگاه میکنه...
منم خیلی مظلومانه داشتم مثه بچه ها از ترس بهش نگاه میکردمو میلرزیدمو اشک میریختم....
یهو صدا دادش بلند شد
-دختر تو دیوونه ای مگه؟....مگه دخترم سیگار میکشه؟خجالت نمیکشی...فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی که به سیگار پناه بیاری...من خودم تو این ۲۷سال لب نزدم به سیگار..بعد تو..تو
از حرفاش بدجوری بغض کردمو دوباره بغضم ترکید...
واقعاچه زود خودمو باختمو ضعیف نشون دادم خودمو...
اولین حرفی که ازش پرسیدم گفتم
-آرتین..مهدی..مهدی خوبه؟...
با صدای بلند گفت
-هعی...باید ببریمش تهران..فردا با آمبولانس خصوصیه اینجا میاد..ماهم با ماشین...
خیلی اصرار کردم ...برگه ترخیصشو بدن ولی اونا گفتن ممکنه..آسیب بیشتری ببینه..
دوباره دستمو گذاشتم روی صورتمو...
آرتین دستمو باز کردو..اشکامو پاک مردو گفت
-دختر انقدر گریه نکن...مگه با گریه چیزی درست میشه آخه؟....
از ته دل نالیدمو گفتم
-من خیلی بی کسم
وقتی نگاه کردم دیدم آرتینه...
منو تلون تلون برد سمته دستشویی...
بهم گفت
-برو تو..سرو صورتتو بشورو بیا..
بدونه حرفی رفتم..
سرم داشت دوباره گیج میرفت..یه درده عمیقی از سرم بلند شد...
وقتی با سرگیجه داشتم میخوردم زمین..آرتین منو گرفت..
تو همون گیج بودن..احساس کردم یکی بغلم کرده...
منو بلند کرده بود...
احساس کردم دارن روی صورتم اب میپاشنو..بالاسرم یه صدا با نگرانی میگه
-دکتر بهوش میاد دیگه؟..
مهیار بود...
پ ن پ من میمیرم...
دکتر گفت
-نگران نباشید..
چشمامو باز کردم...
مهیار با هول اومد سمتم...دستمو گرفتو خم شدو گفت
-مهتاب خوبی؟ـ..
-مهدی...
بلند شدم....
مهیار اومد بغلم نشست و گفت
-مهتاب نمیخوام ازت قایم کنم...
-چیشده؟...
-توروخدا نترس...
با خشم گفتم
-مازیار بگو...
-مهدی...
با جیغ گفتم
-مهدی چی؟...
-مهدی..
با مشت زدم روی سینشو گفتم
-بگو...بگو..لعنتی بگو...
-مهدی...دکترا گفتن ۹۰درصد احتمال ملول شدنش هست....
اینو که گفت بدنم شول شد...نفسم تو سینه موند...انگار گلومو گرفته بودن داشتن خفه میکردن...
این چی میگفت...دروغ میگفت...داداشه من چیزیش نباید باشه...
با گریه و هق هق کنان گفتم
-دروغ نگو...به من دروغ نگو..مهدی زود خوب میشه...فهمیدی زود خوب میشه؟....
مهیار با نهایته نگاهه ناراحتی نگام کرد...
هق هقام اوج گرفته بود..
حالا مهدی چی میشد؟..
مسافرتم به ما نیومده...
خدایا داداشه من این حقش نبود...
ماتینا فقط دستش شکسته بود...
داشتم از پشته شیشه ی اتاقه مهدی ..مهدیو نگاه میکردمو بلند گریه میکردم...
یهو دستم کشیده شد و به سرعت خیلی زیاد یکی داشت منو میکشیدو میبرد...
از سرعت نمیفهمیدم کی بود...
چن لحظه بعد فهمیدم آرتینه...
دره ماشینو باز کردو منو انداخت روی صندلی...
انگار توی شوک بودم..هیچ صدایی نمیفهمیدم..
آرتین اومد نشست روبه رومو گفت
-مهتاب چته؟..اینجا بیمارستانه ها...
همینجوری زل زده بودم بهش و بدون حرفی از چشمام اشک میبارید...
آرتین دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کردو..چن بار زد روی صورتنو گفت
-مهتاب مهتاب خوبی؟...
-مهدی...
-اون خوب میشه نگران نباش...
انگار دوست داشتم خودمو خالی کنم...
-من خیلی بدبختم....
-این حرفو نزن...
دستانو گذاشتم روی صورتمو شروع کردم با صدا گریه کردن...
احساس کردم یکی بغلم کرد...
رفتیم توی بیمارستان...
من میخواستم شب بمونم پیش ..مهدی...
ولی مهیارو آرتین نزاشتن...
باید یکی پیشه من توی ویلا میموند...
مهیار اومد دنبالم...
من توی راه..فقط به بیرون خیره مونده بودمو..اشک میریختم..
مهیارم سکوت کرده بود...
نفهمیدم کی خوابم برد...
چشم که باز کردم دیدم..روی تختم...
من اونجا چیکار میکردم..؟ینی مهیار متو آورده؟...یاده مهدی افتادمو
دوباره اشکام سرازیر شد...
یه نگاه که به ساعت کردم...دیدم..ساعت۴:۳۶دقیقه اس...
رفتم توی سالن...
همه چراغا خاموش بود...
نمیتونستم برم تو اتاق...
هرکاری میکردم درمونی برای این دردم نبود...
همش نفسام بلند بودو صدا دار..نمیتونستم کنترلشون کنم...
یه جعبه سیگار روی میز بود...نمیدونستم ماله آرتین بود یا ماله مهدی یا مهیار...
اونو برداشتم...
تاحالا تو عمرم سیگار نکشیده بودم...
ولی دردناک ترین چیزی که تو زندگیم منو به این چیزا میکشید آسیب دیدنه خانوادم بود...
یه فندکم بغلش بود اونارو برداشتم...
رفتم توی تراس سالن ...
نشستنو به روبه رو خیره شدم...همه جا تاریک بود..
هیچی دیگه تواون لحظه برام مهم نبود...
سیگارو روشن کردم...
یه پک زدم...گلوم خیلی میسوخت...عادت نداشتم برای اولین بارم بود...
پکه دومو که داشتم میزدم..
از پشت به سرعت نخ سیگار ازم گرفته شدو...یکی خوابیده شد توی صورتم...
گوشم کر شدو داشت سوت میکشید...
نگاه که کردم دیدم آرتین با چشمای کاسه ی خون و خیــــلی عصبانی داره به من نگاه میکنه...
منم خیلی مظلومانه داشتم مثه بچه ها از ترس بهش نگاه میکردمو میلرزیدمو اشک میریختم....
یهو صدا دادش بلند شد
-دختر تو دیوونه ای مگه؟....مگه دخترم سیگار میکشه؟خجالت نمیکشی...فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی که به سیگار پناه بیاری...من خودم تو این ۲۷سال لب نزدم به سیگار..بعد تو..تو
از حرفاش بدجوری بغض کردمو دوباره بغضم ترکید...
واقعاچه زود خودمو باختمو ضعیف نشون دادم خودمو...
اولین حرفی که ازش پرسیدم گفتم
-آرتین..مهدی..مهدی خوبه؟...
با صدای بلند گفت
-هعی...باید ببریمش تهران..فردا با آمبولانس خصوصیه اینجا میاد..ماهم با ماشین...
خیلی اصرار کردم ...برگه ترخیصشو بدن ولی اونا گفتن ممکنه..آسیب بیشتری ببینه..
دوباره دستمو گذاشتم روی صورتمو...
آرتین دستمو باز کردو..اشکامو پاک مردو گفت
-دختر انقدر گریه نکن...مگه با گریه چیزی درست میشه آخه؟....
از ته دل نالیدمو گفتم
-من خیلی بی کسم
۱۷.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.