پارت ۹۰
پارت ۹۰
(ارشام)
شب حدود ساعت ۷ بود که ترنم اومد تو خونه . از چهره اش
خستگی و ناراحتی میبارید .
من : سلام خوبی ؟
ترنم : سلام نه
من : چرا ؟ چی شده
ترنم : نفس
من : نفس چی ؟
با یه بغضی توی صداش گفت : همه ی لباساش داغون شده
امروز اصلا بیرون نرفتیم .
من : یعنی چی لباساش داغون شده ؟ پس امروز کجا بودی؟
ترنم : خونه ی خود نفس بودیم . بهمون گفت بریم خونه ی
خودش . همه لباساش سمت چپ سینه اش خونیه . رفتیم و
لباسای رها و رادوین رو هم گشتیم ولی اونا سالم و خوب
بودن . ولی همه ی لباسای نفس خراب و خونی بود .
انگار بهم شوک وارد کرده باشن.یعنی چی ؟ چرا زندگی رادوین
این جوری شد ؟ ما که همه زندگی مون خوب بود . نمیشه ام
که تا اخر عمر با این بد بختی زندگی کنن . باید با رادوین
حرف بزنم . باید یه کاری کنه . الان هم که بچه دار شدن
وضعیتشون باید بد تر شده باشه .
همون موقع رفتم توی اتاق و به رادوین زنگ زدم . صدای پر
غمش توی گوشی پیچید
من : سلام
رادوین : سلام
من : فهمیدی ؟
رادوین : اره .
من : رادوین نمیخوای یه فکری بکنی ؟ زندگیت داره خراب
میشه .
رادوین : میدونم همه ی اینا رو میدونم . فقط یه چیزی رو
نمیفهمم .
من : چی؟
رادوین : چرا همه ی اتفاقاتی که داره میوفته به قلب ربط پیدا
میکنه . اصلا این قلب این وسط چی میگه؟
من : یعنی چی ؟
رادوین : یعنی هر اتفاقی که افتاده اخرش به یه قلب میرسه
ادم به هر چیزش فکر کنه اخر سر به قلب میرسه الان فهمیدی؟
دیدم اصلا حالش خوب نبود . معلوم بود داره زجر میکشه.
بهتر بود یه وقت دیگه باهاش حرف میزدم .
من : رادوین برو . یکم به زندگیت فکر کن . خدافظ
رادوین : خدافظ
(ارشام)
شب حدود ساعت ۷ بود که ترنم اومد تو خونه . از چهره اش
خستگی و ناراحتی میبارید .
من : سلام خوبی ؟
ترنم : سلام نه
من : چرا ؟ چی شده
ترنم : نفس
من : نفس چی ؟
با یه بغضی توی صداش گفت : همه ی لباساش داغون شده
امروز اصلا بیرون نرفتیم .
من : یعنی چی لباساش داغون شده ؟ پس امروز کجا بودی؟
ترنم : خونه ی خود نفس بودیم . بهمون گفت بریم خونه ی
خودش . همه لباساش سمت چپ سینه اش خونیه . رفتیم و
لباسای رها و رادوین رو هم گشتیم ولی اونا سالم و خوب
بودن . ولی همه ی لباسای نفس خراب و خونی بود .
انگار بهم شوک وارد کرده باشن.یعنی چی ؟ چرا زندگی رادوین
این جوری شد ؟ ما که همه زندگی مون خوب بود . نمیشه ام
که تا اخر عمر با این بد بختی زندگی کنن . باید با رادوین
حرف بزنم . باید یه کاری کنه . الان هم که بچه دار شدن
وضعیتشون باید بد تر شده باشه .
همون موقع رفتم توی اتاق و به رادوین زنگ زدم . صدای پر
غمش توی گوشی پیچید
من : سلام
رادوین : سلام
من : فهمیدی ؟
رادوین : اره .
من : رادوین نمیخوای یه فکری بکنی ؟ زندگیت داره خراب
میشه .
رادوین : میدونم همه ی اینا رو میدونم . فقط یه چیزی رو
نمیفهمم .
من : چی؟
رادوین : چرا همه ی اتفاقاتی که داره میوفته به قلب ربط پیدا
میکنه . اصلا این قلب این وسط چی میگه؟
من : یعنی چی ؟
رادوین : یعنی هر اتفاقی که افتاده اخرش به یه قلب میرسه
ادم به هر چیزش فکر کنه اخر سر به قلب میرسه الان فهمیدی؟
دیدم اصلا حالش خوب نبود . معلوم بود داره زجر میکشه.
بهتر بود یه وقت دیگه باهاش حرف میزدم .
من : رادوین برو . یکم به زندگیت فکر کن . خدافظ
رادوین : خدافظ
۷.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.