آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #پنج
_چی شده؟ صدای چی بود؟ دزد اومده؟ کو کجاست؟ بگو تا با همین دمپایی همچین بزنم سیاه و کبودش کنم که جرئت نکنه بیاد خونهٔ من دزدی.
وقتی سکوت و چشم های گرد شدهٔ من رو دید، چنگی به گونه اش زد و گفت:
_الهی بمیرم یه دزد بوده دیگه چرا انقدر ترسیدی؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟ آروشا مامان؟ آروشــا، آروشــــــا با توام!
وقتی دیدم هر لحظه صداش بالاتر میره به حرف اومدم.
_مامان جان جیغ نزن مخم سوراخ شد!
_بالاخره حرف زدی.
_دوست داشتین لال شم؟
دست به کمر ایستاد و گفت:
_زبونت رو گاز بگیر بچه! این همه برات زحمت کشیدم که آخر کر و لال شی بیوفتی رو دستم؟چه حرفا!
_خب حالا نَنْ جون میبینی که نه لال شدم نه کر. انقدر خودت رو حرص نده پوستت چروک میشه بابا بدش میاد، میره یک زن دیگه می گیره هَوو میاره سرت. بعد تو سکته می کنی زبونم لال می میری. بعد نامادریمون همش من و سوشا رو اذیت می کنه تا از خونه فرار می کنیم و آواره کوچه و خیابون می شیم. بعد معتاد می شیم و مجبوریم با گل فروشی و فال فروشی خرجمون رو در بیاریم. بعد دیگه این چیز ها کفاف زندگیمون رو نمیده و مجبور میشیم کارای بد بدی کنیم. بعد....
و شاتاپ...کله م!
نیازه بگم یا معرف حضور هست؟دمپایی معروف مامی جون.
_مــامــان!
مامان درحالی که به سمت در می رفت گفت:
_یــامــان دخترهٔ شیرین مغز.
***
کفش هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. آخیش که هیچ کجا مثل خونهٔ خود آدم نمی شه.
از همون اول راه مغنعه رو درآوردم و گوشه ای پرت کردم، جوراب هارو هم همینطور.
دکمه های ریز مانتوم رو باز کردم و صدام رو به قول مامان انداختم پس کله م!ولی این دفعه نه مورد عنایت دمپایی مامی قرار گرفتم نه ناسزا های اهالی خانه. انگار که کسی خونه نبود.
همه باهم کجا رفتن که هیچ خبری ندادن؟
بعد از اینکه شیشهٔ آب توی یخچال رو سر کشیدم، به سمت اتاقم رفتم که چشمم به کاغذ کوچیک صورتی رنگی روی در سفید اتاق افتاد.
"آروشا ما میریم یکم بگردیم. نیام ببینم توی خونه بمب ترکیده ها! یکم غذا توی یخچال هست گرم کن بخور. قربونت مامان"
آخ کوفتشون نشه که بدون من رفتن بگردن. لباس هام رو عوض کردم و جلوی TV ولو شدم. مهمونی فردا بود و هنوز تکلیف من مشخص نبود. این نخود مغز خوش صدا هم که میگه من شماره رو اونجا ننوشتم.
موبایلم رو از کنار دستم برداشتم. نگاهی به اسمش انداختم "پشت توالت"!.. مسخره بود.
رفتم سراغ پروفایل های تلگرامش شاید چیزی درباره ش دستم اومد.
اولی یک پسر جیگر حدودا ۲۵-۲۶ساله بود با موهای قهوه ای روشن و ابروهای خوش فرم و دست نخورده به همون رنگ. دست به سینه ایستاده بود و با چشم های سبزش به افق خیره شده بود.
یعنی این خودشه؟ بقیه عکس ها هم اکثرا از همین آق پسر بودن. انگار واقعا خودشه. اگه راضی بشه که با من به مهمونی بیاد، حسابی اونجای نازنین می سوزه. حالا چطور بهش بگم؟
«سلام آقایی که نمی دونم کی هستید. لطفا با من به مهمونی بیاین». نچ نمیشه که.
«سلام می خواستم به یک مهمونی دوستانه دعوتتون کنم». این بهتره اما معلومه که قبول نمی کنه. یهو دیدم آنلاین شد. الان بهترین موقع برای گفتن درخواستمه. ناخنم رو گزیدم و نمی دونم چی شد که تایپ کردم «سلام» و فرستادم. حالا چی بهش بگم؟معذرت می خوام راه رو گم کردم اومدم پی ویتون؟ مامانم همیشه میگه شیرین مغزم ها، من باورم نمیشه. پیام دو تیک خورد و "پشت توالت" ایز تایپینگ...قلبم توی دهانم بود. گوشی رو، رو به روم روی کاناپه گذاشته بودم و از استرس ناخن هام رو می جویدم.
پارت #پنج
_چی شده؟ صدای چی بود؟ دزد اومده؟ کو کجاست؟ بگو تا با همین دمپایی همچین بزنم سیاه و کبودش کنم که جرئت نکنه بیاد خونهٔ من دزدی.
وقتی سکوت و چشم های گرد شدهٔ من رو دید، چنگی به گونه اش زد و گفت:
_الهی بمیرم یه دزد بوده دیگه چرا انقدر ترسیدی؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟ آروشا مامان؟ آروشــا، آروشــــــا با توام!
وقتی دیدم هر لحظه صداش بالاتر میره به حرف اومدم.
_مامان جان جیغ نزن مخم سوراخ شد!
_بالاخره حرف زدی.
_دوست داشتین لال شم؟
دست به کمر ایستاد و گفت:
_زبونت رو گاز بگیر بچه! این همه برات زحمت کشیدم که آخر کر و لال شی بیوفتی رو دستم؟چه حرفا!
_خب حالا نَنْ جون میبینی که نه لال شدم نه کر. انقدر خودت رو حرص نده پوستت چروک میشه بابا بدش میاد، میره یک زن دیگه می گیره هَوو میاره سرت. بعد تو سکته می کنی زبونم لال می میری. بعد نامادریمون همش من و سوشا رو اذیت می کنه تا از خونه فرار می کنیم و آواره کوچه و خیابون می شیم. بعد معتاد می شیم و مجبوریم با گل فروشی و فال فروشی خرجمون رو در بیاریم. بعد دیگه این چیز ها کفاف زندگیمون رو نمیده و مجبور میشیم کارای بد بدی کنیم. بعد....
و شاتاپ...کله م!
نیازه بگم یا معرف حضور هست؟دمپایی معروف مامی جون.
_مــامــان!
مامان درحالی که به سمت در می رفت گفت:
_یــامــان دخترهٔ شیرین مغز.
***
کفش هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. آخیش که هیچ کجا مثل خونهٔ خود آدم نمی شه.
از همون اول راه مغنعه رو درآوردم و گوشه ای پرت کردم، جوراب هارو هم همینطور.
دکمه های ریز مانتوم رو باز کردم و صدام رو به قول مامان انداختم پس کله م!ولی این دفعه نه مورد عنایت دمپایی مامی قرار گرفتم نه ناسزا های اهالی خانه. انگار که کسی خونه نبود.
همه باهم کجا رفتن که هیچ خبری ندادن؟
بعد از اینکه شیشهٔ آب توی یخچال رو سر کشیدم، به سمت اتاقم رفتم که چشمم به کاغذ کوچیک صورتی رنگی روی در سفید اتاق افتاد.
"آروشا ما میریم یکم بگردیم. نیام ببینم توی خونه بمب ترکیده ها! یکم غذا توی یخچال هست گرم کن بخور. قربونت مامان"
آخ کوفتشون نشه که بدون من رفتن بگردن. لباس هام رو عوض کردم و جلوی TV ولو شدم. مهمونی فردا بود و هنوز تکلیف من مشخص نبود. این نخود مغز خوش صدا هم که میگه من شماره رو اونجا ننوشتم.
موبایلم رو از کنار دستم برداشتم. نگاهی به اسمش انداختم "پشت توالت"!.. مسخره بود.
رفتم سراغ پروفایل های تلگرامش شاید چیزی درباره ش دستم اومد.
اولی یک پسر جیگر حدودا ۲۵-۲۶ساله بود با موهای قهوه ای روشن و ابروهای خوش فرم و دست نخورده به همون رنگ. دست به سینه ایستاده بود و با چشم های سبزش به افق خیره شده بود.
یعنی این خودشه؟ بقیه عکس ها هم اکثرا از همین آق پسر بودن. انگار واقعا خودشه. اگه راضی بشه که با من به مهمونی بیاد، حسابی اونجای نازنین می سوزه. حالا چطور بهش بگم؟
«سلام آقایی که نمی دونم کی هستید. لطفا با من به مهمونی بیاین». نچ نمیشه که.
«سلام می خواستم به یک مهمونی دوستانه دعوتتون کنم». این بهتره اما معلومه که قبول نمی کنه. یهو دیدم آنلاین شد. الان بهترین موقع برای گفتن درخواستمه. ناخنم رو گزیدم و نمی دونم چی شد که تایپ کردم «سلام» و فرستادم. حالا چی بهش بگم؟معذرت می خوام راه رو گم کردم اومدم پی ویتون؟ مامانم همیشه میگه شیرین مغزم ها، من باورم نمیشه. پیام دو تیک خورد و "پشت توالت" ایز تایپینگ...قلبم توی دهانم بود. گوشی رو، رو به روم روی کاناپه گذاشته بودم و از استرس ناخن هام رو می جویدم.
۶.۷k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.