داشتم میرفتم طبقه بالا..که صدا آرتین اومد
داشتم میرفتم طبقه بالا..که صدا آرتین اومد
-کجا میری؟..
-میرم بالا..
-وایسا منم بیامم
-نههههههه..کجا تو بیای..زنونس..برو پایین ببینم..
یه لبخنده موذیانه اومد رو لبش و گفت
-چی میخوای بخری؟
-فضول...هیچی برو من میخرم میام...
-بگو اول
-عه چیزی که مامانت گفته رو میخوام بخرم...
-آهان..خب ..طبقه زنونس..چیزای مناسبه سنه من نیس..مامانمم گفته بخری..یکم راهنمایی کن...
-آرتین برووووو
-آآآآآهاااااان فهمیدم..
دیگه از خجالت چیزی نگفتمو بدو بدو رفتم بالا..
داشتم لباس زیرارو میدیدم..قشنگ بودنن...به سایزه خودم
یکی از قشنگاشو برداشتم...
رفتم دنباله لباس خواب..وقتی وارده قسمتش شدم..چشمام برق دد..یا خدا چه لباس خوابایی داره هاااا..بیچاره آرتین...اینارو زنش بپوشه دولوپی قورتش میده...
ولی باید یادم باشه چون ماله زنه ارتینه نباید خوشگل بگیرم...
هوس کردم یکیم واسه خودم بگیرم...یه لباس خوابه سیاه بود که خیلی باز بودو قسمته سینش کامل معلوم بودو..یه دامن مانندی داشت که خیلی کوتاه بود..تو قسمته سینش خیلی نقش های قشنگی داشت..اونو برداشتم برا خودم..رفتم یه لباسه صورتیه ...نسبتا خوب رو برداشتم واسه عروسش...یه لباس خوابه مخمل ماننده بنفش که یه بندی داشت که باهاش لباس بسته میشد وگرنه بازه باز بود..
بعدم یه دست لباس زیره سیاهه خیلی خوشگل و خوش فرم بود اونم برداشتم..زود پولشو حساب کردم..رفتم بیرون..پلاستیکو گرفتم پشتم..
که آرتین چشمش نیفته..آرتین با همون لبخنده موذیانش داشت نگام میکرد..
دهنم خشک شد...
بهم گفت
-ببینم چی خریدی؟..
زود پلتستیکو تو دستم محکم گرفتمو گفتم
-عه آرتین ....هیچی
-باشه..
زود از فروشگاه اومدیم بیرون...نشستم تو ماشین...فکر کردم آرتین بیخاله..
که یهو پلاستیکو از دستم کشید...انقدر پر پر زدم..آخرم نداد..
وقتی لباسو اورد بیرون چشاش چهار تا شد...
دستمو گذاشته بودم روی صورتم...خیلی خجالت میکشیدم
حالا فمر میکرد ماله خودمه..من ازاینا میپوشم..
با صدای آرومی گفت
-این چیه؟
جواب ندادم که دوباره گفت
-مهتابببب!!!تو از اینا میپوشی؟
مجبور شدم سرمو بالا بگیرم از رو خجالت گفتم
-نه...
-پس ماله کیه؟؟؟
-راستش ارتین...
-هوم؟
-به مامانت نگیا...اگه بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه..
-باشه ...بگو
-ماله زنه توعه..
زد زیره خنده و گفت
-ماله زنه من؟...
-آره..
خیلی خجالت میکشیدم..نباید اونارو میدید ..
گفت
-ولی خیلی خوشگله...
با تعجب گفتم
-آرتیننننننن!!!
-خب خب باشه...
زود رفتیم خونه...از اون وقت به بعد ارتین یه جوری به من نگاه میکرد..
داشتیم ..وسایلای خودمون که لازم داشتیمو میبردیم طبقه بالا...
چه خونه ی قشنگی بودا...خیلی شیک بود..تزیینو دکورش عالی بود..
آرتین گفت
-مهناب..ببین اون اتاقه توعه بغلیشم اتاقه منه اونم اتاقه مهمونو ایناس کاری باهاش نداریم..اون آشپزخونس...اون ور دستشوییو حمومه...
-آهان باشه..
رفتم وسایلامو گذاشتم اونجا..
دیگه همه چیزارو گذاشتیم..من لبایامو گذاشتم توی کمد..وسایل ارایشارو چیدم...
همه کارا که تموم شد...
یه لباس راحتیه خوشگل پوشیدم...
اومدم موهامو باز کنم وقتی موهامو باز کردم..
موهام انقدر حالتش قشنگ شده بود..فر خیلی خوشگل هلالی بود....
همونجوری رفتم بیرون
...
یهو آرتین اومد پیشم و گفت
-کارات تموم شد؟...
-اره
-همه چیز هس دیگه..
-آره..
یهو متوجهه موهام شد اومد جلوتر...
با غیض گفت
-میشه دست بزنم؟
خندیدمو گفتم
-باشه..
دستاشو کشید رو موهام..سرشو آورد جلو با تمامه وجود بود کشید..
گفت
-خیلی قشنگو خوش حالته...موهاتم که بوش عالی...
-مرسی...
خیلی خوابم میومد..
-آرتین ...من خوابم میاد..
-خب برو بخواب..
-کاری باهام نداری؟..
-غذا نمیخوری؟..
-نه من خوابم میاد..
-خب باشه...
رفتم تو اتاق که بخوابم رو تخت نشسته بودم...
که صدا در اومد...آرتین اومد تو یه بشقاب برنجو جوجه دستش بود..اومد نشست کنارنو گفت
-غذاتو باید بخوری
-باید بخوابم خوابم میاددددد
-نه اول غذا..
من چشمام میرفتو اون هی این غذارو میداد به من..وقتی تموم شد آروم منو خوابوند پتورو کشید رومو رفت ازاتاق بیرون
..
آرتین
:
دیدم یه صدای گریه مانندی داره میاد...
دقت که کردم دیدم از اتاقه مهتابه ..پریدم تو..دیدم مهتاب داره خواب میبینه و تو خواب داره گریه میکنه...
زود بیدارش کردم..
که محکم پرید تو بغلم چیزی انگار نمیفهمیدو داشت گریه میکرد..
خواستم آرومش کنم..
دست میکشیدم رو ی موهاشو میگفتم
-چیزی نیس..نترس
موهاش خیلی نرم بود..
وقتی آروم شد ازش پرسیدم..
-چه خوابی میدیدی؟
-خواب دیدم بابامو داداشم.....بعدش دوباره یه خوتاه دیگه...
خودم دیگه فهمیدم...
-اون خواب چی بود؟...
-یه موجود ترسناک افتاده بود دنبالم...
آرومش کردم..اومدم از اتاق برم بیرون ..چراغو هم خاموش کردم ..
گفت
-آرتین...
-کجا میری؟..
-میرم بالا..
-وایسا منم بیامم
-نههههههه..کجا تو بیای..زنونس..برو پایین ببینم..
یه لبخنده موذیانه اومد رو لبش و گفت
-چی میخوای بخری؟
-فضول...هیچی برو من میخرم میام...
-بگو اول
-عه چیزی که مامانت گفته رو میخوام بخرم...
-آهان..خب ..طبقه زنونس..چیزای مناسبه سنه من نیس..مامانمم گفته بخری..یکم راهنمایی کن...
-آرتین برووووو
-آآآآآهاااااان فهمیدم..
دیگه از خجالت چیزی نگفتمو بدو بدو رفتم بالا..
داشتم لباس زیرارو میدیدم..قشنگ بودنن...به سایزه خودم
یکی از قشنگاشو برداشتم...
رفتم دنباله لباس خواب..وقتی وارده قسمتش شدم..چشمام برق دد..یا خدا چه لباس خوابایی داره هاااا..بیچاره آرتین...اینارو زنش بپوشه دولوپی قورتش میده...
ولی باید یادم باشه چون ماله زنه ارتینه نباید خوشگل بگیرم...
هوس کردم یکیم واسه خودم بگیرم...یه لباس خوابه سیاه بود که خیلی باز بودو قسمته سینش کامل معلوم بودو..یه دامن مانندی داشت که خیلی کوتاه بود..تو قسمته سینش خیلی نقش های قشنگی داشت..اونو برداشتم برا خودم..رفتم یه لباسه صورتیه ...نسبتا خوب رو برداشتم واسه عروسش...یه لباس خوابه مخمل ماننده بنفش که یه بندی داشت که باهاش لباس بسته میشد وگرنه بازه باز بود..
بعدم یه دست لباس زیره سیاهه خیلی خوشگل و خوش فرم بود اونم برداشتم..زود پولشو حساب کردم..رفتم بیرون..پلاستیکو گرفتم پشتم..
که آرتین چشمش نیفته..آرتین با همون لبخنده موذیانش داشت نگام میکرد..
دهنم خشک شد...
بهم گفت
-ببینم چی خریدی؟..
زود پلتستیکو تو دستم محکم گرفتمو گفتم
-عه آرتین ....هیچی
-باشه..
زود از فروشگاه اومدیم بیرون...نشستم تو ماشین...فکر کردم آرتین بیخاله..
که یهو پلاستیکو از دستم کشید...انقدر پر پر زدم..آخرم نداد..
وقتی لباسو اورد بیرون چشاش چهار تا شد...
دستمو گذاشته بودم روی صورتم...خیلی خجالت میکشیدم
حالا فمر میکرد ماله خودمه..من ازاینا میپوشم..
با صدای آرومی گفت
-این چیه؟
جواب ندادم که دوباره گفت
-مهتابببب!!!تو از اینا میپوشی؟
مجبور شدم سرمو بالا بگیرم از رو خجالت گفتم
-نه...
-پس ماله کیه؟؟؟
-راستش ارتین...
-هوم؟
-به مامانت نگیا...اگه بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه..
-باشه ...بگو
-ماله زنه توعه..
زد زیره خنده و گفت
-ماله زنه من؟...
-آره..
خیلی خجالت میکشیدم..نباید اونارو میدید ..
گفت
-ولی خیلی خوشگله...
با تعجب گفتم
-آرتیننننننن!!!
-خب خب باشه...
زود رفتیم خونه...از اون وقت به بعد ارتین یه جوری به من نگاه میکرد..
داشتیم ..وسایلای خودمون که لازم داشتیمو میبردیم طبقه بالا...
چه خونه ی قشنگی بودا...خیلی شیک بود..تزیینو دکورش عالی بود..
آرتین گفت
-مهناب..ببین اون اتاقه توعه بغلیشم اتاقه منه اونم اتاقه مهمونو ایناس کاری باهاش نداریم..اون آشپزخونس...اون ور دستشوییو حمومه...
-آهان باشه..
رفتم وسایلامو گذاشتم اونجا..
دیگه همه چیزارو گذاشتیم..من لبایامو گذاشتم توی کمد..وسایل ارایشارو چیدم...
همه کارا که تموم شد...
یه لباس راحتیه خوشگل پوشیدم...
اومدم موهامو باز کنم وقتی موهامو باز کردم..
موهام انقدر حالتش قشنگ شده بود..فر خیلی خوشگل هلالی بود....
همونجوری رفتم بیرون
...
یهو آرتین اومد پیشم و گفت
-کارات تموم شد؟...
-اره
-همه چیز هس دیگه..
-آره..
یهو متوجهه موهام شد اومد جلوتر...
با غیض گفت
-میشه دست بزنم؟
خندیدمو گفتم
-باشه..
دستاشو کشید رو موهام..سرشو آورد جلو با تمامه وجود بود کشید..
گفت
-خیلی قشنگو خوش حالته...موهاتم که بوش عالی...
-مرسی...
خیلی خوابم میومد..
-آرتین ...من خوابم میاد..
-خب برو بخواب..
-کاری باهام نداری؟..
-غذا نمیخوری؟..
-نه من خوابم میاد..
-خب باشه...
رفتم تو اتاق که بخوابم رو تخت نشسته بودم...
که صدا در اومد...آرتین اومد تو یه بشقاب برنجو جوجه دستش بود..اومد نشست کنارنو گفت
-غذاتو باید بخوری
-باید بخوابم خوابم میاددددد
-نه اول غذا..
من چشمام میرفتو اون هی این غذارو میداد به من..وقتی تموم شد آروم منو خوابوند پتورو کشید رومو رفت ازاتاق بیرون
..
آرتین
:
دیدم یه صدای گریه مانندی داره میاد...
دقت که کردم دیدم از اتاقه مهتابه ..پریدم تو..دیدم مهتاب داره خواب میبینه و تو خواب داره گریه میکنه...
زود بیدارش کردم..
که محکم پرید تو بغلم چیزی انگار نمیفهمیدو داشت گریه میکرد..
خواستم آرومش کنم..
دست میکشیدم رو ی موهاشو میگفتم
-چیزی نیس..نترس
موهاش خیلی نرم بود..
وقتی آروم شد ازش پرسیدم..
-چه خوابی میدیدی؟
-خواب دیدم بابامو داداشم.....بعدش دوباره یه خوتاه دیگه...
خودم دیگه فهمیدم...
-اون خواب چی بود؟...
-یه موجود ترسناک افتاده بود دنبالم...
آرومش کردم..اومدم از اتاق برم بیرون ..چراغو هم خاموش کردم ..
گفت
-آرتین...
۱۳.۸k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.