Part 121
#Part_121
سری به کمد زدم و تونیک نسبتا بلند یاسی رنگی رو ازش بیرون کشیدم
شالمم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم
سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن از ساختمان اصلی خارج شم ولی انگار از در و دیوار هم صدا درمیومد
پام که به حیاط رسید نفس عمیقی کشیدم
_آخیش.داشتم میپوسیدما
با نگاه اول فهمیدم حیاط انچنان بزرگی نداره ولی همون فضای کوچک هم به طرز زیبایی گل کاری شده بود
رز هایی با رنگ های متفاوت و زیبا. کنار بوته رز آبی نشستم
رنگشو دوست داشتم. شاخه گلی رو نزدیک بینیم اوردم و عمیق بو کشیدم
زیرلب زمزمه کردم
_بی نظیره
چشمم رو که بازکردم نگاهم به تنه ی عجیب درخت روبروم افتاد
از این زاویه که من نشسته بودم مثل یه فلش بود که جایی رو نشون میداد
کنجکاو از کنار بوته ها رد شدم و خودمو به درخت رسوندم
سرمو درجهت فلشی که نشون میداد چرخوندم که متوجه راه باریکی که بین دیوار ساختمان اصلی و حصاری که دور عمارت بود شدم
خیلی دوست داشتم بدونم اونورش چه خبره!
نگاهی به اطراف انداختم و یواشکی وارد راه باریک شدم...
#Part_122
چند جای راه بوته های خار سبز شده بود و ساق پام رو زخمی کرد ولی همچنان ادامه میدادم تا ببینم به کجا میرسم
با دیدن در کوچک ابی رنگی آه از نهادم بلند شد
خواستم برگردم ولی یه حسی می گفت در قفد نیست
دستم که روی دستگیره نشست در با صدای بدی باز شد.
از چیزی که دیدم دهنم باز موند
یه گلخونه ی بزرگ با تمام امکانات! انواع گل ها،درختچه ها،درخت ها!
یکی از یکی دیگه خوشگل تر.
از ردیف اول شروع به انالیز کردم
چند تا بوته گل فسقلی و کلی گل ریز که اسم
ش رو نمیدونستم
گل بعدی شمعدانی بود که منو یاد معصومه مینداخت. کنار حوض کوچک نقلیش کلی شمعدانی داشت
گل بعدی شیپوری شکل با رنگ قرمز بود. خم شدم تا از نزدیک تر ببینمش
ترکیب رنگ گلبرگ و برگ هاش خیلی قشنگ بود
زیرلب گفتم
_یعنی اینجا مال کدوم آدم با سلیقه ایه؟
با صدایی که از در اومد هینی کشیدم و پشت چند تا درخت نسبتا کوچک پنهون شدم...
#Part_123
با دیدن هیراد چشم هام چهار تا شد
اینجا مال هیراد بود؟
به شخصیت سادیسمیش نمیخورد!
با دقت مشغول آبیاری و رسیدگی به گل و گیاه ها شد
نفسم تو سینم حبس شد. اگه ابنور میومد و منو میدید رسما بدبخت بودم
پاهاش که جلوم قرار گرفت بیشتر پشت درخت جمع شدم
چکمه های باغبانی زرد رنگی پوشیده بود که رگه های مشکی هم داخلش داشت
تصور هیراد با اون ابهت توی این چکمه ها باعث شد خندم بگیره و زیرلب گفتم
_شغل جدیدت برازندته
منتظر بیرون رفتنش بودم که متوجه حجم سیاهی کنارم روی دیوار شدم
هرلحظه بزرگ تر میشد و درنهایت به شکل توده نسبتا گردی به سمتم حرکت کرد
جیغی زدم و از جا پریدم
هیراد با دیدنم غرید
_اینجا چه غلطی می کنی؟
توی دلم گفتم هرچه باداباد!
پشتش پناه گرفتم انگشتمو سمت سایه گرفتم و گفتم
_توهم میبینیش؟؟
#Part_124
هیراد به نقطه ای که اشاره کرده بودم نگاه کرد و گفت
_چیو؟خل شدی بچه؟
اوه عالی بود. بهترازاین نمیشد. حالا دیگه فکر می کردن دیوونه هم شدم
سایه هرلحظه بهم نزدیک تر میشد
تیشرت هیراد رو چسبیدم و به خودم دلداری دادم
_آروم باش یه توهم بیشتر نیست. آروم
هیراد با پوزخند به کارام نگاه می کرد
خواستم تیکه ای بهش بپرونم که سایه بهم رسید
لحظه ای بدنم سرد و بی حس شد و لحظه ی بعد روی زمین کشیده میشدم
صدای داد هیراد آخرین چیزی بود که شنیدم و تو دنیای بی خبری فرو رفتم
پچ پچ های اطراف گوشم ازار دهنده ترین چیز تو عمرم بود
دلم سکوت میخواست
صدا ها واضح تر شد
_توانایی هاش مثل ملودیه. نمیدونم چطوری انقدر شبیهشه هم از نظر چهره و رفتارش، هم از نظر تواناییش
دست گرمی روی پیشونیم حس کردم و بعداز اون صدای هیراد
_سرنوشتشون چی؟اونم مثل همه؟
و سکوت گلاره شوک بعدی رو بهم وارد کرد
من شبیهه ملودی بودم؟ مگه ملودی هم مثل من بود؟ سرنوشتم مثل اون میشد؟
زیر چند خروار خاک؟ اشکم ریخت و زمزمه کردم
_من نمیخوام بمیرم...
#Part_125
دوباره با صدای بلند تری گفتم
_من نمیخوام بمیرم...
گلاره شونه هامو گرفت و چند لحظه بعد تو اغوش گرمش بودم
همزمان با این کارش صدای در خبر از رفتن هیراد میداد.
جرات نداشتم چشمامو باز کنم.
توی همون حالت در گوش گلاره گفتم
_من شبیه خواهرت هستم؟
با این سوالش شونه هامو گرفت و به عقب هل داد تو صورتم نگاه کرد و گفت
_بیشتر از چهرت، رفتارت شبیه ملودیه.
خواستم سوال دیگه ای بپرسم که انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت
منو دوباره روی تخت خوابوند و پتو رو روم کشید.
_عزیزم استراحت کن،وقت برای حرف زدن زیاده.فعلا به استراحت نیاز داری.
داشت سمت در میرفت که گفتم
_ گلاره اذان گفتن؟
با لبخند گفت
_نه عزیزم استراحت کن بیدارت میکنم.
شام برات سوپ مرغ با لوبیا پلودرست می کنم.دوست داری؟؟
سرمو تکون دادم و
سری به کمد زدم و تونیک نسبتا بلند یاسی رنگی رو ازش بیرون کشیدم
شالمم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم
سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن از ساختمان اصلی خارج شم ولی انگار از در و دیوار هم صدا درمیومد
پام که به حیاط رسید نفس عمیقی کشیدم
_آخیش.داشتم میپوسیدما
با نگاه اول فهمیدم حیاط انچنان بزرگی نداره ولی همون فضای کوچک هم به طرز زیبایی گل کاری شده بود
رز هایی با رنگ های متفاوت و زیبا. کنار بوته رز آبی نشستم
رنگشو دوست داشتم. شاخه گلی رو نزدیک بینیم اوردم و عمیق بو کشیدم
زیرلب زمزمه کردم
_بی نظیره
چشمم رو که بازکردم نگاهم به تنه ی عجیب درخت روبروم افتاد
از این زاویه که من نشسته بودم مثل یه فلش بود که جایی رو نشون میداد
کنجکاو از کنار بوته ها رد شدم و خودمو به درخت رسوندم
سرمو درجهت فلشی که نشون میداد چرخوندم که متوجه راه باریکی که بین دیوار ساختمان اصلی و حصاری که دور عمارت بود شدم
خیلی دوست داشتم بدونم اونورش چه خبره!
نگاهی به اطراف انداختم و یواشکی وارد راه باریک شدم...
#Part_122
چند جای راه بوته های خار سبز شده بود و ساق پام رو زخمی کرد ولی همچنان ادامه میدادم تا ببینم به کجا میرسم
با دیدن در کوچک ابی رنگی آه از نهادم بلند شد
خواستم برگردم ولی یه حسی می گفت در قفد نیست
دستم که روی دستگیره نشست در با صدای بدی باز شد.
از چیزی که دیدم دهنم باز موند
یه گلخونه ی بزرگ با تمام امکانات! انواع گل ها،درختچه ها،درخت ها!
یکی از یکی دیگه خوشگل تر.
از ردیف اول شروع به انالیز کردم
چند تا بوته گل فسقلی و کلی گل ریز که اسم
ش رو نمیدونستم
گل بعدی شمعدانی بود که منو یاد معصومه مینداخت. کنار حوض کوچک نقلیش کلی شمعدانی داشت
گل بعدی شیپوری شکل با رنگ قرمز بود. خم شدم تا از نزدیک تر ببینمش
ترکیب رنگ گلبرگ و برگ هاش خیلی قشنگ بود
زیرلب گفتم
_یعنی اینجا مال کدوم آدم با سلیقه ایه؟
با صدایی که از در اومد هینی کشیدم و پشت چند تا درخت نسبتا کوچک پنهون شدم...
#Part_123
با دیدن هیراد چشم هام چهار تا شد
اینجا مال هیراد بود؟
به شخصیت سادیسمیش نمیخورد!
با دقت مشغول آبیاری و رسیدگی به گل و گیاه ها شد
نفسم تو سینم حبس شد. اگه ابنور میومد و منو میدید رسما بدبخت بودم
پاهاش که جلوم قرار گرفت بیشتر پشت درخت جمع شدم
چکمه های باغبانی زرد رنگی پوشیده بود که رگه های مشکی هم داخلش داشت
تصور هیراد با اون ابهت توی این چکمه ها باعث شد خندم بگیره و زیرلب گفتم
_شغل جدیدت برازندته
منتظر بیرون رفتنش بودم که متوجه حجم سیاهی کنارم روی دیوار شدم
هرلحظه بزرگ تر میشد و درنهایت به شکل توده نسبتا گردی به سمتم حرکت کرد
جیغی زدم و از جا پریدم
هیراد با دیدنم غرید
_اینجا چه غلطی می کنی؟
توی دلم گفتم هرچه باداباد!
پشتش پناه گرفتم انگشتمو سمت سایه گرفتم و گفتم
_توهم میبینیش؟؟
#Part_124
هیراد به نقطه ای که اشاره کرده بودم نگاه کرد و گفت
_چیو؟خل شدی بچه؟
اوه عالی بود. بهترازاین نمیشد. حالا دیگه فکر می کردن دیوونه هم شدم
سایه هرلحظه بهم نزدیک تر میشد
تیشرت هیراد رو چسبیدم و به خودم دلداری دادم
_آروم باش یه توهم بیشتر نیست. آروم
هیراد با پوزخند به کارام نگاه می کرد
خواستم تیکه ای بهش بپرونم که سایه بهم رسید
لحظه ای بدنم سرد و بی حس شد و لحظه ی بعد روی زمین کشیده میشدم
صدای داد هیراد آخرین چیزی بود که شنیدم و تو دنیای بی خبری فرو رفتم
پچ پچ های اطراف گوشم ازار دهنده ترین چیز تو عمرم بود
دلم سکوت میخواست
صدا ها واضح تر شد
_توانایی هاش مثل ملودیه. نمیدونم چطوری انقدر شبیهشه هم از نظر چهره و رفتارش، هم از نظر تواناییش
دست گرمی روی پیشونیم حس کردم و بعداز اون صدای هیراد
_سرنوشتشون چی؟اونم مثل همه؟
و سکوت گلاره شوک بعدی رو بهم وارد کرد
من شبیهه ملودی بودم؟ مگه ملودی هم مثل من بود؟ سرنوشتم مثل اون میشد؟
زیر چند خروار خاک؟ اشکم ریخت و زمزمه کردم
_من نمیخوام بمیرم...
#Part_125
دوباره با صدای بلند تری گفتم
_من نمیخوام بمیرم...
گلاره شونه هامو گرفت و چند لحظه بعد تو اغوش گرمش بودم
همزمان با این کارش صدای در خبر از رفتن هیراد میداد.
جرات نداشتم چشمامو باز کنم.
توی همون حالت در گوش گلاره گفتم
_من شبیه خواهرت هستم؟
با این سوالش شونه هامو گرفت و به عقب هل داد تو صورتم نگاه کرد و گفت
_بیشتر از چهرت، رفتارت شبیه ملودیه.
خواستم سوال دیگه ای بپرسم که انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت
منو دوباره روی تخت خوابوند و پتو رو روم کشید.
_عزیزم استراحت کن،وقت برای حرف زدن زیاده.فعلا به استراحت نیاز داری.
داشت سمت در میرفت که گفتم
_ گلاره اذان گفتن؟
با لبخند گفت
_نه عزیزم استراحت کن بیدارت میکنم.
شام برات سوپ مرغ با لوبیا پلودرست می کنم.دوست داری؟؟
سرمو تکون دادم و
۴۰.۴k
۰۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.