Part 171
#Part_171
سری تکون دادم و گفتم
_انگار غذا هم نمیتونم بخورم!
از کنارش رد شدم و تو آشپزخونه برگشتم. نگاهی به بشقاب دست نخورده م انداختم
یه قاشقش حالم رو بهم زد چه برسه به بقیش
بشقاب رو توی سطل آشغال چپه کردم که صدای گلاره از کنار گوشم باعث شد ازجا بپرم
_ا دلارام حیفشون بود
ظرف رو توی سینک گذاشتم و سمتش چرخیدم
_عین جن ظاهر میشیا. ترسوندیم
از اوردن اسم جن لحظه ای تنم لرزید ولی خودم رو بیخیال نشون دادم
با صدای هیراد که گلاره رو صدا میکرد مشغول شستن ظرف هاشدم و گفتم
_برو ظرف های کثیف رو بیار تا مشغول شستنم اونارو هم بشورم
گلاره بی حرف از آشپزخونه بیرون رفت
ناراحت شده بود؟ به طرز عجیبی نه تنها برام مهم نبود بلکه خوشحال هم بودم
خودمم از تغییر رفتارهام تعجب کرده بودم
با اومدن گلاره و کوه ظرفی که کنارم گذاشت آه از نهادم بلند شد و غرولند کنان گفتم
_اوف حالا لازم بود واسه یه غذا خوردن اینهمه ظرفو کثیف کنه؟
#Part_172
شستن ظرف ها که تموم شد یه گوشه نشستم و چشم هام رو بستم
پشت پلک های بسته م بابا رو تصور کردم
اخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود
اون روزها که روی پاش مینشستم و با قربون صدقه رفتن موهام رو می بافت.
اون روزهایی که با ویدا دعوام میشد و بابا برای دلجویی برام لواشک میخرید
سر خوردن قطره اشکی رو از کنار گونم حس کردم. کم آورده بودم؟ نه. فقط دلم تنگ بود
دستی روی گونم نشست و اشک هام رو پاک کرد
با صدای خشداری گفتم
_تنهام بذار گلاره. حالم خوبه فقط یکم ارامش میخوام
با شنیدن صدای هیراد چشم هام تا جای ممکن باز شد
_خب حالا اگه این گلاره تنهات نذاره میخوای چکار کنی؟
از حرفش خندم گرفت و میون اشک هام لبخند محوی روی لبم اومد و جواب دادم
_کاری که میکنم بین خودم و گلاره ست. خصوصیه
هیراد صورتش رو نزدیک تر اورد و گفت
_خب حالا با من میخوای چکارکنی؟
#Part_173
به چشم هاش خیره شدم و گفتم
_بالاخره یه کاریت میکنم
چشمکی زد و گفت
_کاری نمیتونی بکنی
برای لحظه ای محوش شدم. چشم های عسلیش بیش از حد روشن بود و جلب توجه میکرد و جدیتی که توی چهرش بود بیش از حد گیرا بود
این مرد کارهای خوب و بد زیادی درحقم کرده بود ولی به جرات میتونستم بگم کارهای خوبش خیلی...
قبل اینکه به ادامه حرفم بزنم از نزدیکی بیش از حد هیراد جا خوردم
صورتش توی دوسانتیم بود و نگاهش بین لبها و چشم هام در گردش بود
لحظه ای نگاهم به لبش موند که هرلحظه نزدیک تر میشد و میل من هم برای بوسیدنش بیشتر!
همزمان با تموم شدن فاصله ی لبهامون دست هیراد هم روی پام نشست
هیچ واکنشی نشون نمیدادم و شدت بوسه های هیراد هرلحظه بیشتر میشد..
#Part_174
دوست نداشتم اون لحظات تموم بشه. حس نسبتا خوبی از بوسه های هیراد داشتم
دستش که روی پام بود و فشارهای ملایمی بهش وارد میکرد حسم رو دوچندان کرده بود
با شنیدن صدای پایی هیراد ازم فاصله گرفت و سرجاش ایستاد
لحظه ای بعد گلاره وارد آشپزخونه شد
هیراد با خونسردی نگاهی به گلاره کرد و گفت
_حواست به دلارام باشه قرصاشو سر وقت بخوره.
گلاره سری تکون داد و گفت
_حتما.
نگاهم به جای خالی هیراد خشک شده بود
مرتیکه شترمرغ. انقدر براش عادی بود که به همین خونسردی گذاشت و رفت؟!
گلاره حالم رو یه چیز دیگه برداشت کرد. دستی به سرم کشید و گفت
_خودت رو ناراحت نکن. اقا چیزی تو دلش نیست. ملودی تنها سرپناهش بود و مرگش خیلی اقا رو داغون کرد.
تو خیلی شبیه ملودی ای. نمیتونه باخودش کنار بیاد
#Part_175
به چشم های گلاره نگاه کردم و گفتم
_یعنی چی؟ هیراد پسر خان بوده. چطوری اینقدر تنها بوده که یه دختر...
گلاره وسط حرفم پرید
_هیراد بدون مادر بزرگ شده. بعد از مرگ مادرش افسردگی گرفت و خیلی گوشه گیر شده بود. با اومدن ملودی به خونه خان...
اصلا نمیفهمیدم گلاره چی میگه.
نگاهم که به پشت سرش خشک شده بود که در یخچال خود به خود باز و بسته میشد و شعله گاز هم کم و زیاد میشد
بعد از چند لحظه گلاره نگاه منو دنبال کرد و به یخچال و گاز رسید
در یخچال رو بست و گاز رو هم خاموش کرد.
روشو سمت من برگردوند و گفت
_جدیدا خیلی فراموش کار شدم. همه چی یادم میره. تو چرا نمیگی در یخچال بازه و گاز رو خاموش نکردم؟
حتی تصورش رو هم نمیکرد تا چند لحظه پیش پشت سرش چه خبر بوده!
سکوتم رو که دید سمتم اومد و دستم رو گرفت
_چرا انقدر سردی؟؟
#Part_176
خیلی ترسیده بودم.
نمیتونستم حرفی بزنم. گلاره خیلی مهربون بود ولی حس بدی بهش پیدا کرده بودم.
اگه بیشتر میموندم مطمئن بودم که یه چیزی بهش میگفتم.
دستم رو از توی دستش کشیدم و سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشستم و چشم هام رو بستم
انگار میدونستم میخواد چه اتفاقی برام بیفته
دستم خیلی میسوخت.
آستینم رو بالا زدم و به علامت صلیبی که دوباره دستم رو کبود کرده بود خیره شدم.
مثل این بود ک
سری تکون دادم و گفتم
_انگار غذا هم نمیتونم بخورم!
از کنارش رد شدم و تو آشپزخونه برگشتم. نگاهی به بشقاب دست نخورده م انداختم
یه قاشقش حالم رو بهم زد چه برسه به بقیش
بشقاب رو توی سطل آشغال چپه کردم که صدای گلاره از کنار گوشم باعث شد ازجا بپرم
_ا دلارام حیفشون بود
ظرف رو توی سینک گذاشتم و سمتش چرخیدم
_عین جن ظاهر میشیا. ترسوندیم
از اوردن اسم جن لحظه ای تنم لرزید ولی خودم رو بیخیال نشون دادم
با صدای هیراد که گلاره رو صدا میکرد مشغول شستن ظرف هاشدم و گفتم
_برو ظرف های کثیف رو بیار تا مشغول شستنم اونارو هم بشورم
گلاره بی حرف از آشپزخونه بیرون رفت
ناراحت شده بود؟ به طرز عجیبی نه تنها برام مهم نبود بلکه خوشحال هم بودم
خودمم از تغییر رفتارهام تعجب کرده بودم
با اومدن گلاره و کوه ظرفی که کنارم گذاشت آه از نهادم بلند شد و غرولند کنان گفتم
_اوف حالا لازم بود واسه یه غذا خوردن اینهمه ظرفو کثیف کنه؟
#Part_172
شستن ظرف ها که تموم شد یه گوشه نشستم و چشم هام رو بستم
پشت پلک های بسته م بابا رو تصور کردم
اخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود
اون روزها که روی پاش مینشستم و با قربون صدقه رفتن موهام رو می بافت.
اون روزهایی که با ویدا دعوام میشد و بابا برای دلجویی برام لواشک میخرید
سر خوردن قطره اشکی رو از کنار گونم حس کردم. کم آورده بودم؟ نه. فقط دلم تنگ بود
دستی روی گونم نشست و اشک هام رو پاک کرد
با صدای خشداری گفتم
_تنهام بذار گلاره. حالم خوبه فقط یکم ارامش میخوام
با شنیدن صدای هیراد چشم هام تا جای ممکن باز شد
_خب حالا اگه این گلاره تنهات نذاره میخوای چکار کنی؟
از حرفش خندم گرفت و میون اشک هام لبخند محوی روی لبم اومد و جواب دادم
_کاری که میکنم بین خودم و گلاره ست. خصوصیه
هیراد صورتش رو نزدیک تر اورد و گفت
_خب حالا با من میخوای چکارکنی؟
#Part_173
به چشم هاش خیره شدم و گفتم
_بالاخره یه کاریت میکنم
چشمکی زد و گفت
_کاری نمیتونی بکنی
برای لحظه ای محوش شدم. چشم های عسلیش بیش از حد روشن بود و جلب توجه میکرد و جدیتی که توی چهرش بود بیش از حد گیرا بود
این مرد کارهای خوب و بد زیادی درحقم کرده بود ولی به جرات میتونستم بگم کارهای خوبش خیلی...
قبل اینکه به ادامه حرفم بزنم از نزدیکی بیش از حد هیراد جا خوردم
صورتش توی دوسانتیم بود و نگاهش بین لبها و چشم هام در گردش بود
لحظه ای نگاهم به لبش موند که هرلحظه نزدیک تر میشد و میل من هم برای بوسیدنش بیشتر!
همزمان با تموم شدن فاصله ی لبهامون دست هیراد هم روی پام نشست
هیچ واکنشی نشون نمیدادم و شدت بوسه های هیراد هرلحظه بیشتر میشد..
#Part_174
دوست نداشتم اون لحظات تموم بشه. حس نسبتا خوبی از بوسه های هیراد داشتم
دستش که روی پام بود و فشارهای ملایمی بهش وارد میکرد حسم رو دوچندان کرده بود
با شنیدن صدای پایی هیراد ازم فاصله گرفت و سرجاش ایستاد
لحظه ای بعد گلاره وارد آشپزخونه شد
هیراد با خونسردی نگاهی به گلاره کرد و گفت
_حواست به دلارام باشه قرصاشو سر وقت بخوره.
گلاره سری تکون داد و گفت
_حتما.
نگاهم به جای خالی هیراد خشک شده بود
مرتیکه شترمرغ. انقدر براش عادی بود که به همین خونسردی گذاشت و رفت؟!
گلاره حالم رو یه چیز دیگه برداشت کرد. دستی به سرم کشید و گفت
_خودت رو ناراحت نکن. اقا چیزی تو دلش نیست. ملودی تنها سرپناهش بود و مرگش خیلی اقا رو داغون کرد.
تو خیلی شبیه ملودی ای. نمیتونه باخودش کنار بیاد
#Part_175
به چشم های گلاره نگاه کردم و گفتم
_یعنی چی؟ هیراد پسر خان بوده. چطوری اینقدر تنها بوده که یه دختر...
گلاره وسط حرفم پرید
_هیراد بدون مادر بزرگ شده. بعد از مرگ مادرش افسردگی گرفت و خیلی گوشه گیر شده بود. با اومدن ملودی به خونه خان...
اصلا نمیفهمیدم گلاره چی میگه.
نگاهم که به پشت سرش خشک شده بود که در یخچال خود به خود باز و بسته میشد و شعله گاز هم کم و زیاد میشد
بعد از چند لحظه گلاره نگاه منو دنبال کرد و به یخچال و گاز رسید
در یخچال رو بست و گاز رو هم خاموش کرد.
روشو سمت من برگردوند و گفت
_جدیدا خیلی فراموش کار شدم. همه چی یادم میره. تو چرا نمیگی در یخچال بازه و گاز رو خاموش نکردم؟
حتی تصورش رو هم نمیکرد تا چند لحظه پیش پشت سرش چه خبر بوده!
سکوتم رو که دید سمتم اومد و دستم رو گرفت
_چرا انقدر سردی؟؟
#Part_176
خیلی ترسیده بودم.
نمیتونستم حرفی بزنم. گلاره خیلی مهربون بود ولی حس بدی بهش پیدا کرده بودم.
اگه بیشتر میموندم مطمئن بودم که یه چیزی بهش میگفتم.
دستم رو از توی دستش کشیدم و سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشستم و چشم هام رو بستم
انگار میدونستم میخواد چه اتفاقی برام بیفته
دستم خیلی میسوخت.
آستینم رو بالا زدم و به علامت صلیبی که دوباره دستم رو کبود کرده بود خیره شدم.
مثل این بود ک
۱۷۶.۳k
۱۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.