Part 231
#Part_231
هیتی کشیدم که هیراد کنار گوشم گفت
_بخواب انقدر وول نخور
سعی کردم حرارت دست هاش که دور کمرم بود رو نادید بگیرم و بخوابم ولی هرلحظه بیشتر گر میگرفتم!
با شمردن اعداد از ۱ تا ۱۰۰ خودم رو سرگرم کردم تا پلک های سنگین شد و نفهمیدم به شماره ی چند رسیده خوابم برد!
صبح با حس نوازش های دست کسی بیدار شدم.
اول فکر میکردم هیراده.
دوست نداشتم چشم هام رو باز کنم و نوازشهاش به پایان برسه
ولی با شنیدن صدای گلاره انگار پنچر شدم و چشم هام بطور اتوماتیک باز شد.
_پاشو عزیزم. نزدیک ظهره ها
مالشی به چشم هام دادم و گفتم
_سلام گلاره. چرا دیشب نیومدی پیشم؟ من تنها بودم
گلاره سرش رو خاروند و گفت
_دیشب که رفتی فکر کردم کارت طول میکشه برای همین رفتم پیش حسین آقا.
نمیدونم چی شد که خوابم برد. خیلی خسته بودم
لبخندی زدم و گفتم
_اشکال نداره. مهم اینه بهت خوش گذشته.
گلاره سقلمه ای بهم زد و گفت
_حالا نه اینکه به تو بد گذشته.
با این حرفش حسابی توی ذوقم خورد
گلاره تیکه شو بهم انداخته بود.
لبخند مصنوعی زدم و توی دسشویی رفتم.
آبی به دست و صورتم زدم و به این نتیجه رسیدم که لحن گلاره اصلا شوخ نبود. انگار میخواست دق و دلیشو با گفتن این حرف ها سرم خالی کنه. ولی اخه چرا؟
پوفی کشیدم و از دستشویی بیرون اومدم. گلاره رفته بود
به جهنم زیر لبی گفتم و سمت آشپز خونه رفتم.
لیوان آب پرتقال روی میز رو سرکشیدم و نگاهی به میز صبحانه انداختم
نزدیک ظهر بود و خودمم سیر بودم. پس خوردن غذا رو به نهار موکول کردم
چشم چرخوندم تا هیراد رو پیدا کنم ولی ندیدمش.
کنار گلاره رفتم و پرسیدم
_میگم.هیرادو ندیدی؟
با لحن سردی گفت
_اقا بعد صبحانه رفتن توی اتاق پدرشون
اهانی گفتم و بدون معطلی سمت طبقه بالا رفتم
بالای پله ها که رسیدم نفس نفس میزدم
خودمم از عجله ای که داشتم خندم گرفته بود
خواستم پیش هیراد برم ولی یاد نامه ها افتادم .....
#Part_232
سمت اتاق رفتم.
نامه ها رو از زیر تخت درآورم و تاشون رو باز کردم
ولی هیچی توش نوشته نشده نبود. گیج شده بودم.
یعنی چی؟
همه نامه ها رو باز کردم ولی هیچی توش نوشته نشده بود.
پس اون نوشته هایی که من دیشب خونده بودم چی شدن؟!
چرا الان پیداشون نمیکردم. مطمئن بودم نامه هایی که دیشب خوندم رو همراهم آوردم.
کاغذا رو مچاله کردم و گوشه تخت پرت کردم
دستم رو روی سرم گرفتم
اخه اینم شانس بود؟ چطور نامه هایی که بعد از اینهمه مدت سالم مونده بودن وقتی به دست من رسیدن باید این بلا سرشون بیاد؟
گیج شده بودم. حتی به هیراد هم نمیتونستم چیزی بگم.
اگه میفهمید که بهش نگفتم و نامه ها رو برداشتم حسابی عصبانی میشد
متن یادداشت های قبلی جلوی چشمم اومد
خشایار به حالات نامتعادل ملودی اشاره کرده بود
به علائم دردی که ملودی لحظه ی آخر داشت فکر کردم
یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟
توی همین فکرها بودم که هیراد وارد اتاق شد
شیرجه ی جانانه ای روی کاغذهای مچاله شده زدم ولی قبل از جمع و جور کردنشون هیراد متوجه شد و گفت
_اونا چیه دستت؟
به تته پته افتادم
_این..اینا هیچی.
هیراد کنارم نشست و کاغذهای رو از دستم قاپید
_بنظرت گوشای من درازه دلارام؟
زیر نگاه خیره ش دووم نیاوردم و پوفی کشیدم
_اینا مال پدرت بود. تلاش هایی که کرده بود تا ملودی رو نجات بده.
دیشب چند تاشو خوندم. میخواستم بقیشو بخونم که ..
هیراد با اخم گفت
_که چی؟
ادامه دادم
_نوشته هاش همه پاک شده.
هیراد پرسید
_خب چرا به من نگفتی؟ مگه قرار نبود همه چیز رو بهم بگی؟
بغض امونم رو برید:
_خوب تو جای من بودی چیکار میکردی؟ انتظار داری توی اون شرایط همه چیزو بهت بگم. مگه چقدر از دیشب گذشته؟اه..
دستمو روی سرم گذاشتم و سرم رو توی دست هام قفل کردم
بعد از چند لحظه صدای کوبیده شون در خبر از رفتن هیراد میداد
#Part_233
خیلی بهم برخورده بود ولی به هیراد هم حق میدادم. شاید انتظارش رو نداشت
با صدای در زدن به خودم اومدم
گلاره سرش رو از لای در داخل اتاق اورد و گفت
_نهار آمادس. نمیای بخـ...
با دیدن قیافه من پرسید
_چیزی شده دلارام؟
نمیخواستم گلاره بفهمه که بین من و هیراد چی گذشته. بعد از چند لحظه مکث گفتم
_هیچی.تهدیدای همیشگی. روی در ماشین نوشته بودن *مرگ* . کلا با من مشکل دارن
گلاره داخل اومد و کنارم نشست
_غصه نخور عزیزم. ما هستیم. اقا هم که حسابی هواتو داره. نمیتونن کاری کنن
نگاه چپی به گلاره کردم
نمیدونستم کنایه هاشو دیگه باید کجای دلم میذاشتم!
طبقه پایین رفتم و بعد شستن دست هام سر میز نشستم
بوی قلیه ماهی تو سالن پیچیده بود و میز غذای چیده شده با تموم تزئیناتش دل هرکسیو اب میکرد
با ولع مشغول خوردن شدم ولی با یاداوری هیراد اشتهام کور شد
برای نهار نیومده بود
لقمه ی غذا رو به زور قورت دادم و از
هیتی کشیدم که هیراد کنار گوشم گفت
_بخواب انقدر وول نخور
سعی کردم حرارت دست هاش که دور کمرم بود رو نادید بگیرم و بخوابم ولی هرلحظه بیشتر گر میگرفتم!
با شمردن اعداد از ۱ تا ۱۰۰ خودم رو سرگرم کردم تا پلک های سنگین شد و نفهمیدم به شماره ی چند رسیده خوابم برد!
صبح با حس نوازش های دست کسی بیدار شدم.
اول فکر میکردم هیراده.
دوست نداشتم چشم هام رو باز کنم و نوازشهاش به پایان برسه
ولی با شنیدن صدای گلاره انگار پنچر شدم و چشم هام بطور اتوماتیک باز شد.
_پاشو عزیزم. نزدیک ظهره ها
مالشی به چشم هام دادم و گفتم
_سلام گلاره. چرا دیشب نیومدی پیشم؟ من تنها بودم
گلاره سرش رو خاروند و گفت
_دیشب که رفتی فکر کردم کارت طول میکشه برای همین رفتم پیش حسین آقا.
نمیدونم چی شد که خوابم برد. خیلی خسته بودم
لبخندی زدم و گفتم
_اشکال نداره. مهم اینه بهت خوش گذشته.
گلاره سقلمه ای بهم زد و گفت
_حالا نه اینکه به تو بد گذشته.
با این حرفش حسابی توی ذوقم خورد
گلاره تیکه شو بهم انداخته بود.
لبخند مصنوعی زدم و توی دسشویی رفتم.
آبی به دست و صورتم زدم و به این نتیجه رسیدم که لحن گلاره اصلا شوخ نبود. انگار میخواست دق و دلیشو با گفتن این حرف ها سرم خالی کنه. ولی اخه چرا؟
پوفی کشیدم و از دستشویی بیرون اومدم. گلاره رفته بود
به جهنم زیر لبی گفتم و سمت آشپز خونه رفتم.
لیوان آب پرتقال روی میز رو سرکشیدم و نگاهی به میز صبحانه انداختم
نزدیک ظهر بود و خودمم سیر بودم. پس خوردن غذا رو به نهار موکول کردم
چشم چرخوندم تا هیراد رو پیدا کنم ولی ندیدمش.
کنار گلاره رفتم و پرسیدم
_میگم.هیرادو ندیدی؟
با لحن سردی گفت
_اقا بعد صبحانه رفتن توی اتاق پدرشون
اهانی گفتم و بدون معطلی سمت طبقه بالا رفتم
بالای پله ها که رسیدم نفس نفس میزدم
خودمم از عجله ای که داشتم خندم گرفته بود
خواستم پیش هیراد برم ولی یاد نامه ها افتادم .....
#Part_232
سمت اتاق رفتم.
نامه ها رو از زیر تخت درآورم و تاشون رو باز کردم
ولی هیچی توش نوشته نشده نبود. گیج شده بودم.
یعنی چی؟
همه نامه ها رو باز کردم ولی هیچی توش نوشته نشده بود.
پس اون نوشته هایی که من دیشب خونده بودم چی شدن؟!
چرا الان پیداشون نمیکردم. مطمئن بودم نامه هایی که دیشب خوندم رو همراهم آوردم.
کاغذا رو مچاله کردم و گوشه تخت پرت کردم
دستم رو روی سرم گرفتم
اخه اینم شانس بود؟ چطور نامه هایی که بعد از اینهمه مدت سالم مونده بودن وقتی به دست من رسیدن باید این بلا سرشون بیاد؟
گیج شده بودم. حتی به هیراد هم نمیتونستم چیزی بگم.
اگه میفهمید که بهش نگفتم و نامه ها رو برداشتم حسابی عصبانی میشد
متن یادداشت های قبلی جلوی چشمم اومد
خشایار به حالات نامتعادل ملودی اشاره کرده بود
به علائم دردی که ملودی لحظه ی آخر داشت فکر کردم
یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟
توی همین فکرها بودم که هیراد وارد اتاق شد
شیرجه ی جانانه ای روی کاغذهای مچاله شده زدم ولی قبل از جمع و جور کردنشون هیراد متوجه شد و گفت
_اونا چیه دستت؟
به تته پته افتادم
_این..اینا هیچی.
هیراد کنارم نشست و کاغذهای رو از دستم قاپید
_بنظرت گوشای من درازه دلارام؟
زیر نگاه خیره ش دووم نیاوردم و پوفی کشیدم
_اینا مال پدرت بود. تلاش هایی که کرده بود تا ملودی رو نجات بده.
دیشب چند تاشو خوندم. میخواستم بقیشو بخونم که ..
هیراد با اخم گفت
_که چی؟
ادامه دادم
_نوشته هاش همه پاک شده.
هیراد پرسید
_خب چرا به من نگفتی؟ مگه قرار نبود همه چیز رو بهم بگی؟
بغض امونم رو برید:
_خوب تو جای من بودی چیکار میکردی؟ انتظار داری توی اون شرایط همه چیزو بهت بگم. مگه چقدر از دیشب گذشته؟اه..
دستمو روی سرم گذاشتم و سرم رو توی دست هام قفل کردم
بعد از چند لحظه صدای کوبیده شون در خبر از رفتن هیراد میداد
#Part_233
خیلی بهم برخورده بود ولی به هیراد هم حق میدادم. شاید انتظارش رو نداشت
با صدای در زدن به خودم اومدم
گلاره سرش رو از لای در داخل اتاق اورد و گفت
_نهار آمادس. نمیای بخـ...
با دیدن قیافه من پرسید
_چیزی شده دلارام؟
نمیخواستم گلاره بفهمه که بین من و هیراد چی گذشته. بعد از چند لحظه مکث گفتم
_هیچی.تهدیدای همیشگی. روی در ماشین نوشته بودن *مرگ* . کلا با من مشکل دارن
گلاره داخل اومد و کنارم نشست
_غصه نخور عزیزم. ما هستیم. اقا هم که حسابی هواتو داره. نمیتونن کاری کنن
نگاه چپی به گلاره کردم
نمیدونستم کنایه هاشو دیگه باید کجای دلم میذاشتم!
طبقه پایین رفتم و بعد شستن دست هام سر میز نشستم
بوی قلیه ماهی تو سالن پیچیده بود و میز غذای چیده شده با تموم تزئیناتش دل هرکسیو اب میکرد
با ولع مشغول خوردن شدم ولی با یاداوری هیراد اشتهام کور شد
برای نهار نیومده بود
لقمه ی غذا رو به زور قورت دادم و از
۵۸۲.۷k
۲۲ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.