Part 266
#Part_266
چشم هام رو که باز کردم هیراد با آب قند بالای سرم بود.
با دیدن چشم های بازم لبه تخت نشست و سرم رو بوسید
گردنمو بالا داد تا آب قند بخورم.
یه قلپ خوردم که هیراد گفت
_کاش زنده بمونه.. پوف
با تعجب گفتم
_کی زنده بمونه؟
هیراد متعجب نگاهم کرد و گفت
_چی؟
گفتم
_الان گفتی کاش زنده بمونه. کی زنده بمونه؟
هیراد گفت
_من همچین چیزی نگفتم.
با تعجب به هیراد نگاه کردم که صداش توی ذهنم اکو شد
_من که بلتد فکر نکردم. چش شده این.. از کجا فهمید؟
از جا پریدم که هیراد جا خورد
گفتم
_الان گفتی داشتی به این کلمه فکر میکردی
_نگفتم.. داشتم بهش فکر میکردم..
حیرت زده گفتم
_زود باش به یه چیز فکر کن. زود باش
بعد از چند لحظه شکل صندوقی توی ذهنم ترسیم شد
هیجان زده گفتم
_داری به صندوقچه فکر میکنی. درسته؟ صندوقچه ست.. همین که بازش کردیم
هیراد فقط سر تکون داد و شوک زده نگاهم کرد
دور خودم چرخیدم
_وای.. تونستم ذهنتو بخونم.. میتونم ذهن ها رو بخونم
با لبخند شیطونی سمت هیراد برگشتم و گفتم
_از الان سعی کن به چیزی فکر نکنی چون میتونم ذهنت رو بخونم..
هیراد لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت و گفت
_اگه واقعا هم میتونی این کارو انجام بدی حق نداری ذهن منو بخونی. اینجوری داری به من توهین میکنی..
چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،
روی تخت نشستم و بازوهامو بغل گرفتم. هنوزم باورم نمیشد که میتونم ذهن ها رو بخونم!
هیراد روی صندلی نشست.
دستش رو توی دستم گرفتم
_باشه بابا چرا ناراحت میشی.
دیگه ذهنتو نمیخونم.
هیراد که انکار حواسش به حرفای من نبود زیر لب گفت
_بعد خوندن اون صفحه از کتاب اینجوری شدی.. اون کتابی که پدرت گفت همینه..
#Part_267
ناباور دستامو روی دهنم گذاشتم
_نه..
_اره. زود باش به بقیش زل بزن
کتاب رو گرفتم و مشغدل تمر کز روی صفحه ی بعدیش شدم
جملاتش این بار راحت تر شکل گرفتن و تونستم به راحتی صفحه ی بعد رو بخونم..
حدودا دوساعتی طول کشید تا خوندنم تموم شه
بعد از آخرین جمله کتاب رو بستم و به هیراد نگاه کردم
_یعنی الان چی میشه؟دیگه چیا بهم اضافه شده؟
هیراد گیج گفت
_نمیدونم.. پدرتو احضار کن
فکر خوبی بود
دستم رو به گردنبندم گرفتم و به مسعود فکر کردم
ولی کسی ظاهر نشد
هرچی اطرافم رو نگاه کردم بازم کسی رو ندیدم
نا امید به هیراد گفتم
_چرا نمیشه؟ نکنه این قدرتمو از دست داده باشم؟
_نمیدونم..
پوفی کشیدم و گفتم
_بیا بریم نهار بخوریم. میخوام ببینم خارج از این اتاق هم نیروهام عمل میکنه یا نه؟
راستش وسوسه خوندن ذهن گلاره بدجور افتاده بود تو سرم
هیراد باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفتیم
موقع نهار روی ذهن گلاره تمرکز کردم تا فقط افکار اون بیاد توی ذهنم
ولی وقتی که افکارش رو فهمیدم از کارم پشیمون شدم.
اون واقعا منو مثل ملودی دوست داشت و میترسید هیراد بخواد مثل خان ازم سو استفاده کنه.
خیلی از کاری که کرده بودم پشیمون بودم و اعصابم خرد شده بود.
بعد نهار حدس زدم یه دوش اب سرد بتونه ارومم کنه..
تشکری کردم و از سر میز پاشدم
حوله ای برداشتم و توی حموم رفتم
اب سرد که به بدنم خورد لرز کردم ولی بعد از مدتی حس سبکی جاشو به اون حس لرز داد
و اونجا مهم ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم
اینکه ذهن اطرافیانم رو بدون اجازه خودشون نخونم.
توی همین فکر ها بودم که حضور شخصی رو حس کردم.
از افکارش میشد فهمید که همون کسیه که خودش رو جای مادرم جا زده.
با خونسردی سمت رختکن رفتم و حوله رو دور خودم پیچیدم و روبروی آینه رفتم
به محض دیدن تصویر ملودی توی آینه هینی کشیدم و گفتم
_آخرش منو سکته میدی مامان. چرا اینجوری مثل جن میای..
چهره خودم رو ترسیده کردم تا چیزی از خوندن کتاب نفهمه. میخواستم فکر کنه که من همون ساده لوح قبلیم!
به محض برگشتنم سردرد بدی توی سرم پیچید. حس میکردم که کسی میخواد افکارم رو بخونه
پوزخندی توی دلم زدم و بهش اجازه ی ورود به ذهنم رو دادم
و همون لحظه به این فکر کردم که شخص روبروم مادرمه
ملودی بعد از چند لحظه مکث گفت
_ترسیدی؟ تو باید تمرین میکردی که نترسیا
خندیدم. خیالش راحت شده بود که باورش دارم!
گفتم
_پس از هیچی خبر نداری! پرستار قبلیتو دیدم. فرنگیس.. خیلی چیزا از گذشته بهم گفت
ولی امروز صبح که اومد غیب شد.
نگاهی به چهره متفکر ملودی انداختم و گفتم
_اون موجودات دارن بهم نزدیک میشن.. واقعا میترسم.
_نترس من مراقبتم عزیزم
وقتشه بریم سراغ مرحله ی بعدی تمرینت
پرسیدم
_چه مرحله ای؟
ملودی گفت
_باید یه کتاب رو برام بیاری.
اینجوری میتونم بهت یاد بدم که چیکار کنی
#PART_268
پرسیدم
_چه کتابی؟؟
ملودی گفت
_کتابی هست که درباره ما توضیح داده. حقایقی هستن که حتی منم نمیدونم. با اونا قدرتهات کامل میشه دخترم..
پرسیدم
_مگه نمیدونی هرچی از اون اتاق خارج بشه پاک
چشم هام رو که باز کردم هیراد با آب قند بالای سرم بود.
با دیدن چشم های بازم لبه تخت نشست و سرم رو بوسید
گردنمو بالا داد تا آب قند بخورم.
یه قلپ خوردم که هیراد گفت
_کاش زنده بمونه.. پوف
با تعجب گفتم
_کی زنده بمونه؟
هیراد متعجب نگاهم کرد و گفت
_چی؟
گفتم
_الان گفتی کاش زنده بمونه. کی زنده بمونه؟
هیراد گفت
_من همچین چیزی نگفتم.
با تعجب به هیراد نگاه کردم که صداش توی ذهنم اکو شد
_من که بلتد فکر نکردم. چش شده این.. از کجا فهمید؟
از جا پریدم که هیراد جا خورد
گفتم
_الان گفتی داشتی به این کلمه فکر میکردی
_نگفتم.. داشتم بهش فکر میکردم..
حیرت زده گفتم
_زود باش به یه چیز فکر کن. زود باش
بعد از چند لحظه شکل صندوقی توی ذهنم ترسیم شد
هیجان زده گفتم
_داری به صندوقچه فکر میکنی. درسته؟ صندوقچه ست.. همین که بازش کردیم
هیراد فقط سر تکون داد و شوک زده نگاهم کرد
دور خودم چرخیدم
_وای.. تونستم ذهنتو بخونم.. میتونم ذهن ها رو بخونم
با لبخند شیطونی سمت هیراد برگشتم و گفتم
_از الان سعی کن به چیزی فکر نکنی چون میتونم ذهنت رو بخونم..
هیراد لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت و گفت
_اگه واقعا هم میتونی این کارو انجام بدی حق نداری ذهن منو بخونی. اینجوری داری به من توهین میکنی..
چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،
روی تخت نشستم و بازوهامو بغل گرفتم. هنوزم باورم نمیشد که میتونم ذهن ها رو بخونم!
هیراد روی صندلی نشست.
دستش رو توی دستم گرفتم
_باشه بابا چرا ناراحت میشی.
دیگه ذهنتو نمیخونم.
هیراد که انکار حواسش به حرفای من نبود زیر لب گفت
_بعد خوندن اون صفحه از کتاب اینجوری شدی.. اون کتابی که پدرت گفت همینه..
#Part_267
ناباور دستامو روی دهنم گذاشتم
_نه..
_اره. زود باش به بقیش زل بزن
کتاب رو گرفتم و مشغدل تمر کز روی صفحه ی بعدیش شدم
جملاتش این بار راحت تر شکل گرفتن و تونستم به راحتی صفحه ی بعد رو بخونم..
حدودا دوساعتی طول کشید تا خوندنم تموم شه
بعد از آخرین جمله کتاب رو بستم و به هیراد نگاه کردم
_یعنی الان چی میشه؟دیگه چیا بهم اضافه شده؟
هیراد گیج گفت
_نمیدونم.. پدرتو احضار کن
فکر خوبی بود
دستم رو به گردنبندم گرفتم و به مسعود فکر کردم
ولی کسی ظاهر نشد
هرچی اطرافم رو نگاه کردم بازم کسی رو ندیدم
نا امید به هیراد گفتم
_چرا نمیشه؟ نکنه این قدرتمو از دست داده باشم؟
_نمیدونم..
پوفی کشیدم و گفتم
_بیا بریم نهار بخوریم. میخوام ببینم خارج از این اتاق هم نیروهام عمل میکنه یا نه؟
راستش وسوسه خوندن ذهن گلاره بدجور افتاده بود تو سرم
هیراد باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفتیم
موقع نهار روی ذهن گلاره تمرکز کردم تا فقط افکار اون بیاد توی ذهنم
ولی وقتی که افکارش رو فهمیدم از کارم پشیمون شدم.
اون واقعا منو مثل ملودی دوست داشت و میترسید هیراد بخواد مثل خان ازم سو استفاده کنه.
خیلی از کاری که کرده بودم پشیمون بودم و اعصابم خرد شده بود.
بعد نهار حدس زدم یه دوش اب سرد بتونه ارومم کنه..
تشکری کردم و از سر میز پاشدم
حوله ای برداشتم و توی حموم رفتم
اب سرد که به بدنم خورد لرز کردم ولی بعد از مدتی حس سبکی جاشو به اون حس لرز داد
و اونجا مهم ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم
اینکه ذهن اطرافیانم رو بدون اجازه خودشون نخونم.
توی همین فکر ها بودم که حضور شخصی رو حس کردم.
از افکارش میشد فهمید که همون کسیه که خودش رو جای مادرم جا زده.
با خونسردی سمت رختکن رفتم و حوله رو دور خودم پیچیدم و روبروی آینه رفتم
به محض دیدن تصویر ملودی توی آینه هینی کشیدم و گفتم
_آخرش منو سکته میدی مامان. چرا اینجوری مثل جن میای..
چهره خودم رو ترسیده کردم تا چیزی از خوندن کتاب نفهمه. میخواستم فکر کنه که من همون ساده لوح قبلیم!
به محض برگشتنم سردرد بدی توی سرم پیچید. حس میکردم که کسی میخواد افکارم رو بخونه
پوزخندی توی دلم زدم و بهش اجازه ی ورود به ذهنم رو دادم
و همون لحظه به این فکر کردم که شخص روبروم مادرمه
ملودی بعد از چند لحظه مکث گفت
_ترسیدی؟ تو باید تمرین میکردی که نترسیا
خندیدم. خیالش راحت شده بود که باورش دارم!
گفتم
_پس از هیچی خبر نداری! پرستار قبلیتو دیدم. فرنگیس.. خیلی چیزا از گذشته بهم گفت
ولی امروز صبح که اومد غیب شد.
نگاهی به چهره متفکر ملودی انداختم و گفتم
_اون موجودات دارن بهم نزدیک میشن.. واقعا میترسم.
_نترس من مراقبتم عزیزم
وقتشه بریم سراغ مرحله ی بعدی تمرینت
پرسیدم
_چه مرحله ای؟
ملودی گفت
_باید یه کتاب رو برام بیاری.
اینجوری میتونم بهت یاد بدم که چیکار کنی
#PART_268
پرسیدم
_چه کتابی؟؟
ملودی گفت
_کتابی هست که درباره ما توضیح داده. حقایقی هستن که حتی منم نمیدونم. با اونا قدرتهات کامل میشه دخترم..
پرسیدم
_مگه نمیدونی هرچی از اون اتاق خارج بشه پاک
۴۱۹.۲k
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.