بعد از من
بعد از من
شب هایی خواهد آمد
که وقتی ساعت از مرزِ دلتنگی بگذرد
چیزی مثل بوی همیشگیِ پاییز وسط چلهء زمستان
حسی شبیهِ کلافگی وسط خواب راحت .. از جا بلندت میکند
کاری با تو ندارد
تشنه نیستی
خواب بد هم ندیده ای
خودت هم نمی دانی برای چه
صرفاً بیدارت میکند که آزارت داده باشد!..
تا افکاری را در ذهنت فرو کند که از دست همان ها به خواب پناه برده بودی..
و تو را تا آخر گریه های مخفیانه همراهی میکند و تا زمین و زمان را بالا نیاوری، دست از سر چشم هایت برنخواهد داشت..
شب هایی
که این حسِ آزار دهندهء بشری..مینشیند روبه روی تو و باعت میشود با چشمی مضطرب،
تصویر لبخند مرا روی درو دیوار خانه یا کنار حُسنی یوسفِ مُردهء روی جاکفشی تصور کنی..
شب هایی خواهد آمد
که نگران دیوانگی های گاه و بیگاه توأم..
وقتی که میروی سراغ دفتر همیشگی ام و ردِ خطوطِ به جا مانده از مرا با حزن غریبی بوسه باران میکنی..
من دلهره ی شب هایی را دارم
که شاید زمان بندی اش تنها به چند ساعتِ کوتاه ختم نشود
و وقتی کار به بغض پنهانِ تو در زیر پتو یا هق هقِ معصومانهات پشت میز تحریر بکشد، دیگر نیستم که با پشت انگشت اشاره ام گونه هایت را نوازش کنم و از شدت علاقه ام حرفی بزنم که آرام شوی..
شب هایی
که زودتر از همه شب بخیر خواهی گفت و آنکه تا خودِ سحر بیدار است تویی..
شب هایی
که در اوج سردیاش از فرعیِ ذهنت عبور خواهم کرد..دور تا دورِ خانهات قدم خواهم زد..
هر صبح آستین پیراهنت را بالا خواهم زد ..و با تو روی یک میز صبحانه خواهم خورد..
شبهایی خواهد رسید که مرا از لابه لای مشغله های کاری ات بیرون میکشی ..سیر نگاهم میکنی..(غربتِ نشسته روی چشمانت دیوانهام خواهد کرد)..هوش و حواست که سرجایش آمد آن گوشه از آغوشت که سهم دلربایی من است را اختصاص میدهی به من..من که مدت هاست عطر تنم را میان بازوان تو جا گذاشته ام..
در آغوشم میگیری
دست هایم را فشار میدهی..
کودکانمان که دلخوشند به همین یک شب..شیطنتشان گل میکند
دست به یکی میکنند برای رقصیدنمان..
پیشانی ات را به پیشانی ام میچسبانی..
و هنوز هم زیر لب..ترانهء همیشگیمان را زمزمه میکنی..
و میخندید
تو و بچه هایمان..
و نمیدانی که همین خندهها
مرا از این همه فاصله به اینجا کشانده است.
آنقدر که از یاد میبری
باید بروم توی قاب عکس کنار تختت،
زیر آن روبان مشکی
کنارِ بیست و پنج سالگیات بنشینم
تو مرا ببوسی و من..
تلخ ترین لبخند زندگی ام را بزنم..
لبخندی که قرار است سالهای بعد از من
عذابت دهد..
زهرا_مهدوی
شب هایی خواهد آمد
که وقتی ساعت از مرزِ دلتنگی بگذرد
چیزی مثل بوی همیشگیِ پاییز وسط چلهء زمستان
حسی شبیهِ کلافگی وسط خواب راحت .. از جا بلندت میکند
کاری با تو ندارد
تشنه نیستی
خواب بد هم ندیده ای
خودت هم نمی دانی برای چه
صرفاً بیدارت میکند که آزارت داده باشد!..
تا افکاری را در ذهنت فرو کند که از دست همان ها به خواب پناه برده بودی..
و تو را تا آخر گریه های مخفیانه همراهی میکند و تا زمین و زمان را بالا نیاوری، دست از سر چشم هایت برنخواهد داشت..
شب هایی
که این حسِ آزار دهندهء بشری..مینشیند روبه روی تو و باعت میشود با چشمی مضطرب،
تصویر لبخند مرا روی درو دیوار خانه یا کنار حُسنی یوسفِ مُردهء روی جاکفشی تصور کنی..
شب هایی خواهد آمد
که نگران دیوانگی های گاه و بیگاه توأم..
وقتی که میروی سراغ دفتر همیشگی ام و ردِ خطوطِ به جا مانده از مرا با حزن غریبی بوسه باران میکنی..
من دلهره ی شب هایی را دارم
که شاید زمان بندی اش تنها به چند ساعتِ کوتاه ختم نشود
و وقتی کار به بغض پنهانِ تو در زیر پتو یا هق هقِ معصومانهات پشت میز تحریر بکشد، دیگر نیستم که با پشت انگشت اشاره ام گونه هایت را نوازش کنم و از شدت علاقه ام حرفی بزنم که آرام شوی..
شب هایی
که زودتر از همه شب بخیر خواهی گفت و آنکه تا خودِ سحر بیدار است تویی..
شب هایی
که در اوج سردیاش از فرعیِ ذهنت عبور خواهم کرد..دور تا دورِ خانهات قدم خواهم زد..
هر صبح آستین پیراهنت را بالا خواهم زد ..و با تو روی یک میز صبحانه خواهم خورد..
شبهایی خواهد رسید که مرا از لابه لای مشغله های کاری ات بیرون میکشی ..سیر نگاهم میکنی..(غربتِ نشسته روی چشمانت دیوانهام خواهد کرد)..هوش و حواست که سرجایش آمد آن گوشه از آغوشت که سهم دلربایی من است را اختصاص میدهی به من..من که مدت هاست عطر تنم را میان بازوان تو جا گذاشته ام..
در آغوشم میگیری
دست هایم را فشار میدهی..
کودکانمان که دلخوشند به همین یک شب..شیطنتشان گل میکند
دست به یکی میکنند برای رقصیدنمان..
پیشانی ات را به پیشانی ام میچسبانی..
و هنوز هم زیر لب..ترانهء همیشگیمان را زمزمه میکنی..
و میخندید
تو و بچه هایمان..
و نمیدانی که همین خندهها
مرا از این همه فاصله به اینجا کشانده است.
آنقدر که از یاد میبری
باید بروم توی قاب عکس کنار تختت،
زیر آن روبان مشکی
کنارِ بیست و پنج سالگیات بنشینم
تو مرا ببوسی و من..
تلخ ترین لبخند زندگی ام را بزنم..
لبخندی که قرار است سالهای بعد از من
عذابت دهد..
زهرا_مهدوی
۸.۰k
۰۳ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.