قسمت ۱۳ و ۱۴
قسمت ۱۳ و ۱۴
🔹 #او_را ... 13
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن...
شب هر دومون از خودمون گفتیم.
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند😂
واقعاً چهره جذابی داشت...
چشمای طوسی،
موهای مشکی که همیشه،یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد،
بینی باریک و بلند و ته ریش
یه چهره ی مردونه و جذاب...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد!!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-این چیه؟؟
-یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم...🎁
-یعنی برای من؟؟😳
-مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم عروسک؟؟😉
-وای ممنونم عرشیا...
-قابل شمارو نداره خانومی😉
حالا نمیخوای بازش کنی؟؟
-چرا😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد😍
-وااااایییی....
عرشیا...این برای منه؟؟؟
چقدرررر نازه....
وای ممنونم...
-خواهش میکنم عزیزم...
قیمتش یه بوس میشه😉
-بی ادب لوس😠
نخواستم اصلا...
-شوخی کردم بابا....
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی؟؟؟
-عرشیا!یادت نره که این رابطه،کوتاه مدت و امتحانیه😡
-باشه بابا...نده...فقط با این حرفات دلمو نلرزون...
لطفا😞
-تقصیر خودته...
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه؟؟
-بله ببخشید... 😔
-خواهش میکنم حالا☺ ️
ممنون،خیلی خوشگله...
فقط داره دیرم میشه،
ممکنه بابام توبیخم کنه.
دیگه باید برم.
-چقدر زود😞
باشه عزیزدلم...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی،خودم میرسوندمت...
-نه ممنون.
زحمتت نمیدم...
بابت امشب ممنونم.
خداحافظ👋
-من از تو ممنونم که اومدی خانومی...
دوستت دارم ترنم...
خداحافظ گل من👋 💋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود،چند روزی شارژ بودم..
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم
🔹 #او_را ... 14
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد،میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند...
حالا همون زندگی رو داشتم+عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم...
انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هرچی مینوشتن،
هرچی میگشتم،
هرچی فکر میکردم،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود✅
همین...
هیچی به ذهنم نرسید،جز حرف زدن با مرجان.
-الو مرجان
-سلام ترنم خانوم!
چه عجب یاد ما کردی!
-ببخشید... سرم شلوغ بود!
-سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی!
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده😉
-لوس نشو مرجان😏
خونه ای؟
میخوام بیام پیشت...
نیاز دارم باهات صحبت کنم.
-دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
-مرجان...خونه ای؟؟؟
-الان که نه،
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه.
اون موقع بیا😉
-باشه.
کاری نداری؟؟
-فدای تو...
بای
تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم،یه ساعت و نیم گذشت.
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان.
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه.
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
-عه،سلام...
چه به موقع رسیدی
-سلام، میخوای دیگه نریم خونه؟
سوار شو بریم پارکی،جایی...
-هرچند خسته ام اما هرچی تو بگی😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲 🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم،
کلی خاطره ازش داشتم...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
-خب؟
باز چته؟
نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟😂
-خیلی مسخره ای مرجان...
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!!
-خب بابا قهر نکن...
میدونی که شوخی میکنم،چرا بهت برمیخوره؟؟
بگو عزیزم،چیشده؟
-مرجان...
من...
حالم خوب نشده...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست...
-خب؟
-ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه،
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
-میخوای چی بگی؟؟
-فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه💕
-سعیدم نمیتونست...
-چی؟کی گفته؟
من با سعید حالم خوب بود...😢
-یکم عقلتو به کار بنداز!
تو از اول همینجوری بودی!
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!😒
مثل من که
🔹 #او_را ... 13
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن...
شب هر دومون از خودمون گفتیم.
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند😂
واقعاً چهره جذابی داشت...
چشمای طوسی،
موهای مشکی که همیشه،یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد،
بینی باریک و بلند و ته ریش
یه چهره ی مردونه و جذاب...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد!!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-این چیه؟؟
-یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم...🎁
-یعنی برای من؟؟😳
-مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم عروسک؟؟😉
-وای ممنونم عرشیا...
-قابل شمارو نداره خانومی😉
حالا نمیخوای بازش کنی؟؟
-چرا😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد😍
-وااااایییی....
عرشیا...این برای منه؟؟؟
چقدرررر نازه....
وای ممنونم...
-خواهش میکنم عزیزم...
قیمتش یه بوس میشه😉
-بی ادب لوس😠
نخواستم اصلا...
-شوخی کردم بابا....
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی؟؟؟
-عرشیا!یادت نره که این رابطه،کوتاه مدت و امتحانیه😡
-باشه بابا...نده...فقط با این حرفات دلمو نلرزون...
لطفا😞
-تقصیر خودته...
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه؟؟
-بله ببخشید... 😔
-خواهش میکنم حالا☺ ️
ممنون،خیلی خوشگله...
فقط داره دیرم میشه،
ممکنه بابام توبیخم کنه.
دیگه باید برم.
-چقدر زود😞
باشه عزیزدلم...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی،خودم میرسوندمت...
-نه ممنون.
زحمتت نمیدم...
بابت امشب ممنونم.
خداحافظ👋
-من از تو ممنونم که اومدی خانومی...
دوستت دارم ترنم...
خداحافظ گل من👋 💋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود،چند روزی شارژ بودم..
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم
🔹 #او_را ... 14
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد،میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند...
حالا همون زندگی رو داشتم+عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم...
انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هرچی مینوشتن،
هرچی میگشتم،
هرچی فکر میکردم،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود✅
همین...
هیچی به ذهنم نرسید،جز حرف زدن با مرجان.
-الو مرجان
-سلام ترنم خانوم!
چه عجب یاد ما کردی!
-ببخشید... سرم شلوغ بود!
-سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی!
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده😉
-لوس نشو مرجان😏
خونه ای؟
میخوام بیام پیشت...
نیاز دارم باهات صحبت کنم.
-دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
-مرجان...خونه ای؟؟؟
-الان که نه،
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه.
اون موقع بیا😉
-باشه.
کاری نداری؟؟
-فدای تو...
بای
تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم،یه ساعت و نیم گذشت.
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان.
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه.
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
-عه،سلام...
چه به موقع رسیدی
-سلام، میخوای دیگه نریم خونه؟
سوار شو بریم پارکی،جایی...
-هرچند خسته ام اما هرچی تو بگی😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲 🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم،
کلی خاطره ازش داشتم...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
-خب؟
باز چته؟
نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟😂
-خیلی مسخره ای مرجان...
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!!
-خب بابا قهر نکن...
میدونی که شوخی میکنم،چرا بهت برمیخوره؟؟
بگو عزیزم،چیشده؟
-مرجان...
من...
حالم خوب نشده...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست...
-خب؟
-ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه،
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
-میخوای چی بگی؟؟
-فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه💕
-سعیدم نمیتونست...
-چی؟کی گفته؟
من با سعید حالم خوب بود...😢
-یکم عقلتو به کار بنداز!
تو از اول همینجوری بودی!
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!😒
مثل من که
۲۶.۲k
۰۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.