قسمت ۵۸ و ۵۹
قسمت ۵۸ و ۵۹
🔹 #او_را ... 58
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده...
-الو؟؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!
-الو؟؟؟؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟؟؟؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟؟😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
-میبینی که زنده ام...😭
-خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
-نگران نباش،خوبم...
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام...😢
خوبن؟؟
-خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!!
هرجا که هستی برگرد بیا...
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟؟؟
-ترنم پشیمونن!!
باور کن پشیمونن!!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم...
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!!
اصلا من غلط کردم...
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم...
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭
-ترنم...
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا...
-نمیدونم
بهش فکر میکنم...
-ترنم...خواهش میکنم...
-فکرمیکنم مرجان...
فکرمیکنم...
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم...!
-حتما دلشون براتون تنگ شده...
شما دلتون تنگ نشده؟؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت...
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!
-ترنم...تویی؟؟😳 😢
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 59
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم ت
🔹 #او_را ... 58
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده...
-الو؟؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!
-الو؟؟؟؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟؟؟؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟؟😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
-میبینی که زنده ام...😭
-خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
-نگران نباش،خوبم...
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام...😢
خوبن؟؟
-خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!!
هرجا که هستی برگرد بیا...
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟؟؟
-ترنم پشیمونن!!
باور کن پشیمونن!!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم...
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!!
اصلا من غلط کردم...
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم...
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭
-ترنم...
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا...
-نمیدونم
بهش فکر میکنم...
-ترنم...خواهش میکنم...
-فکرمیکنم مرجان...
فکرمیکنم...
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم...!
-حتما دلشون براتون تنگ شده...
شما دلتون تنگ نشده؟؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت...
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!
-ترنم...تویی؟؟😳 😢
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 59
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم ت
۲۹.۵k
۱۵ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.