داستان شب...
#داستان_شب...
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟
عاشق گفت: من هستم « عاشق شما»
معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد.
معشوق گفت: کیست در می زند.
عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو.
معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم؛ در خانه عشق یک "من" بیشتر جا نمی شود.
حالا عشق ما مانند سر نخ است که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
#شب_خوش...
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟
عاشق گفت: من هستم « عاشق شما»
معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد.
معشوق گفت: کیست در می زند.
عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو.
معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم؛ در خانه عشق یک "من" بیشتر جا نمی شود.
حالا عشق ما مانند سر نخ است که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
#شب_خوش...
۲.۷k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.