#پارت_271کمتر از دو،سه دقیقه صدای ظریف طناز به گوشم رسید.
با شک از جایم بلند شدم که اورا کنار حسام و سهیل دیدم...
اولین چیزی که به ذهنم امد را به زبان اوردم...
__چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با قدم های خانومانه و منظم مقابلم ایستاد .
نم اشک در چشمانش را به خوبی میدیم... دست هایش را دور صورتم گرفتو زمزمه کرد:
_وای زنده اس...خدایا شکرت!
شکـرت!
با یک حرکت در اغوشش فرو رفتم .محکم بغلم کرده بود و زار زار گریه میکرد!!
انقدر که اشک من هم در امد!
سهیل با خنده طناز را ازم جدا کرد و گفت:
_نگاش کن مثل بچه های کوچولو اب دماغش راه افتاده!
طناز مشتی بر شکم سهیل کوباند که فورا از درد دولا شد و با ناله گفت:
_دستت سنگینه لامصب !
دست حسام دور شانه ام حلقه شد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
_نکن دختر دیونم نکن ، پاک کن این مرواریدارو...
سهیل باصدای بلندی سرفه کرد و با لحن شوخ اش گفت:
_دو دیقه اومدیم مهمونیـــا درگوش هم پچ پچ میکنن !نگید خدایی نکرده به مهمونامون برمیخوره ها!
حسام دستم را کشید و روی مبل کنار خودش نشاند و گفت:
_من دعوتت نکردم که!
درضمن مهمون چیه شماها صاحبخونه اید!
با نشستن هر دویشان مقابلمان مشتاقانه پرسیدم:
_کی ازدواج میکنید!؟
با سکوتشان لب گزیدم و گفتم:
_ازدواج کردید!؟
طناز به ارامی گفت:
_چیزه...خب...نه...راستش...مامانم میگه یعنی بعد از قضیه طلا...ممنوع کرده...یعنی...
سهیل ادامه داد :
_پاشو کرده توی یه کفش که اگه دختر کوچیکم رو میخوان باید اول بزرگه رو بگیرن!
حسام نفسش را محکم فوت کرد و پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و به جلو خم شد .
گویی درحال فکر کردن بود !
بعد از چند لحظه کوتاه زمزمه کرد:
_شما شروع کنید وسایلتونو بخرید من اون قضیه رو حل میکنم .
با کنجکاوق زمزمه کردم:
_میخوای چیکار کنی حسام!؟
چجوری حلش میکنی!؟
با سوال من طناز و سهیل هم کنجکاوانه به حسام نگاه میکردند که با جوابی که او داد هر سه شوکه بهش خیره شدیم !
#پارت_272طناز مبهوت لب زد:
_تو چی گفتی!؟
حسام لب گزید و دست روی گردنش کشید .
اب دهانم را به سختی قورت داده و زمزمه کردم:
_حـسام!
سهیل عصبانی از جایش بلند شد و گفت:
_چطور ساکت موندی!؟
همچین چیزی رو میدونستی و ساکت موندی تا هر انگی میخواد بهت بزنه!؟
حسام با جدیت و صدای محکم گفت:
_بشــین سهـیل.
سهیل بی اختیار زانو هایش خم شد و روی مبل فرود امد و پنجه هایش را بین موهای کوتاه شده اش فرو کرد .
طناز هنوز هم شوکه بود و زمزمه وار با خودش حرف میزد که با به حرف امدن حسام سر بالا گرفت و با بغض به دهانش خیره شد.
_از همون روز که توی بیمارستان دعوامون شد یکی رو سپردم تا ته و توی قضیه رو در بیاره...
اول از خدمتکار شخصیش خواستم تا ازش خون بگیره... و از مسئله بارداریش مطمئن شم !
اون دروغ نگفته بود بارداره الانم نزدیک چهار ماهشه!
اما...
بعد خودمم خون دادم تا دی ان ای مون رو معلوم کنم که اونم معلوم شد و ذره ای خونم با اون بچه تطابق نداشت...
الان عصر قجر نیست که با یه تهمت همچین تهمتی بیفته توی دامنم!
و اما درباره مسئله بعدی...
مهربان خانم خدمتکار طلا خیلی اتفاقی حرفای طلا و خاله رو میشنوه و متوجه میشه که طلا...
مورد تجاوز قرار گرفته..
به بدترین شکل ممکن دنیای دخترونش ازش جدا شده و نمیتونه پیش اون مرد بره چون میترسه !
طناز با هق هق از جایش بلند شد و گفت:
_تو به دو...دوتا نقشه...که به قضیه اصلی نرسیده را..راضی ..نمیشی حسام...من...من...میدونم...میشناسمت...بگو...میدونی...اسم یارو چیه!؟
جیغ کشید:
_اون کثافـــتی کـه بـه خـواهـر مــن تجـاوز کرده اســمش چیـــه!؟
با دو خودم رو بهش رساندم و قبل از افتادنش او را در اغوش کشیدم ...
مثل گنجشک بارون خورده میلرزید و زار میزد تخت سینه ام زد و گفت:
_بگو..حسام...توروجون نگاهت بگو خلاصم کن...
اخم های حسام در هم شد و من نمیدانستم قند های دلم را چگونه در مشت بگیرم تا اینگونه از مالکیتی که من را به حسام نسبت داده بود اب نشوند!!
حسام کلافه زمزمه کرد:
_پسـر نگهبان شرکتتون...نوید!
بدن طناز به انی یخ بست و لب زد:
_اما اون که متاهله...ماهمین ماه پیش برای عروسیش رفتیم...اون...اون...چجوری تونسته...
هنوز حرفش تمام نشده بود که در اغوشم از حال رفت !
#پارت_273سهیل به سرعت اورا از اغوشم بیرون کشید و روی مبل گذاشت من هم به اشپزخانه رفتم تا اب قند درست کنم...
"میگویند خدا جای حق نشسته..پس این همه قتل و تجاوز و ازار دخترها چیست!؟خدایا میشود از جایت بلند شوی حق جای خودش بنشیند!؟ "
دست هایم میلرزید...از موقع شنیدن کلمه تجاوز تمام استخوان هایم لرز گرفته بود .
با همان لرزش لیوان را در دست گرفته تا برای طناز ببرم که حسام وارد اشپزخانه شد
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.