پارت بیست و ششم پارت26 رمان تمام زندگی من
#پارت بیست و ششم#پارت26#رمان تمام_زندگی_من
امین هم همون موقعه که امیر رو بردن اونم زنگ زد به رضا(رفیق فابررررررریکش)و اومد دنبالش و رفت
من عکسی که از امیرمحمد گرفته بودم رو گذاشتم استوری اینستا به دقیقه نکشید خواهر علی (همون ک گفتم خیلی دوسش دارم)زنگ زد
+به سلام خانوم خبری ازتون نیست
-هی هی دست پیش میگیری پس نیفتی؟تو که انگار با ما قهر کردی بعد از اون روز من هی از علی میپرسیدم فاطمه قهر؟چیزی از ما دیده؟ولی این پسر انگار چسپ سه چهار پنج زدن به دهنش
خندیدم و گفتم:چسپ سه چهار پنچ چه صیغه ای دیگه
-اغا من نمیفهمم اینا چرا میگن چسب یک دو سه خب سه چهار پنچ چه مشکلی داره،،حالا اینا بیخیال وای فاطمه داداشت خیلی خوشگله مبارکه دل منو که برد اسمشو چی گذاشتین؟
+مرسی عزیزم،سلامت باشی،اسمشو گذاشتیم امیرمحمد
-بازم مبارک ،علی بهت زنگ نزد؟
-والا علی که مثل بعضیا نیست که همش آن باشه کار داره زندگی داره
خندید و گفت:بعله کار و زندگیش بازی کردنه نشسته پای لب تاب و داره بازی میکنه
وارفتم و گفتم:خیلی بیشعوره
باز خندید و گفت:بخوای به داداشم بد بگی خواهرشوهر بازی در میارما
ایشی کردم و گفتم:حالا بزار زن داداشت بشم بعدا
-ما همین الانم تورو زن داداش خودمون میدونیم عزیزم
خالم اومد و مجبور شدم موضوع رو بیشتر از این کش ندم و خدافسی کردم سهیلا هی چشم غره میرفت و میگفت قطع کن
وقتی هم که قطع کردم یکی زدم توی پهلوش
شب شده بود دیگه همه پشت سر هم زنگ میزدن و احوال مامان رو میپرسیدن من هی اصرار میکردم که بیان بیمارستان تا دیگه نخوان بیان خونه من بیچاره بخوام یه عالمه غذا بپذم
ولی از شانس گند من همشون گفتن وقتی مامانت مرخص شد میایم
بابا با چلو کباب سر رسید نیایش رو گذاشته بود خونه عموم تا با دخترعموم(ستایش)بازی کنن
نیایش وستایش وقتی پیش همن هیچیییی نمیفهمن
ما همه رفته بودیم پیش مامان فقط بابا نرفته بود باباهم شام که خورد رفت پیش مامان و من و سهیلا و خاله رفتیم که غذا بخوریم توی حیاط بیمارستان
گوشیم زنگ خورد نگین بود ای وای یادم رفت بهش زنگ بزنم بهم گفته بود هروقت رفتی بیمارستان خبرم بدع
-ای بمیری ای حناق بگیری ای مرگ تو جونت ای حلواتو بخورم ای سقط بشی
+ای مررررررررض کر شدم بسه
-ذلیل شده مگه نگفتم خبرم بده هانننن
+ای بابا خب یادم رفت چته تو
یه لقمه گذاشتم دهنم که دیدم سهیلا روی ظرفش ترشی گذاشته منم که وقتی ترشی میبینم از خود بی خود میشم بیخیال خاله حمله کردم و ظرف رو برداشتم سهیلا جلوی مامانش فقط بهم گفت:عوضی منکه میدونم خاله که بره چه بلایی سرم میارع
-الو الو کجایی؟مردی؟بیام حلواتو بخورم
+وای وای نگین تو چقد منو دوست داره
-آره آره میمیرم برات
سهیلا گفت:مغز خر خوردی نگین
-صدای منو گذاشتی رو بلندگو خر بی مغز
با دهن پر بزور گفتم:آره
سهیلا گفت:ببند اون پارکینگو آه حالم بهم خورد
خاله دخالت کرد:بچه ها چتونه سرم رفت نگین جان تو داری مامان میشیا چرا مثل اینا هستی تو
نگین خجالت زده گفت:ببخشید
منم مظلومانه گفتم:ببخشید
یهو صدای سهیلا و نگین بلند شد که میگفتن:خفه شو
ای بابا مگه من چیکار کرده بودم خببببب
خلاصه خاله بیچارم سرسام گرفت زودی غذاشو خورد و پاشد رفت خوشم میاد خاله به سهیلا اعتماد داره و هیچوقت بهش گیر نمیده برعکس مامان من
من موندم این دوتا خواهر که همچیشون بهم رفته چرا این گیر دادن مامان من به خالم نرفته
ایشششش
-مرض باز چته
+هیچی ،نگین
-جونم
+لحنتی خوابم میاد
-خب بیا خونه بخواب
+با عمم بیام؟
-ن خیر با پدر جانت
+بابا رفته پیش مامان
-خب ب سجاد بگم بیاد دنبالتون؟
+خستش نیست؟
-احمق امروز پنجشنبست سرکار نبودع
+فدای ابراز علاقت فقط خودتم باهاش بیا تا بابام گیر نده
-باشه فقط نیما اینجاست سهیلا مشکل نداره؟
+سهیل؟
-مرض و سهیل نمیتونی یه ا اضافه کنی و بگی سهیلا
+نچ،چلاغ نیما خونه نگینه مشکلی نداری؟
-من ایقد خوابم میاد فک کنم وسط راه خوابم ببره اشکالی نداره بابا
+نگین بیاین مشکلی نداره
-اومدیم خدافس
قطع کردیم و من چنتا لقمه از غذای سهیلا گذاشتم دهنم و پا ب فرار گذاشتم سهیلا دوید دنبالم ولی بهم نرسید وقتی رسید بهم گرفت موهای نداشتمو کشید و فحش اب دار نثارم کرد
ب خاله و مامان و بابا گفتیم اولش مخالفت کردن ولی بعد ک نگین اومد تو اتاق راضی شدن
سوار ماشین ک شدیم دیدیم نیما پشت فرمونه نه سجاد
+من نمیفهمم این نیما خونه نداره ک هم پلاسه تو خونه شما
-خونه ابجی خودمه به فضولش چ
نگین جلوی دهن نیما رو گرفت و گفت:شروع نکنین سهیلای بیچاره مرد از بیخوابی بریم
نیما نگاهی ب سهیلا کرد یهو چشاش برق زد و سکوت کرد و راه افتاد توی طول راه هیچی نگفت این نیما عجیب شد رفتارش
باید میفهمیدم
منم دیگه داشت پلکام سنگین میشد ک نیما گفت رسیدیم مثل یه بچه مودب اومد در رو باز کرد البته ن سمت من سمت سهیلا:flu
امین هم همون موقعه که امیر رو بردن اونم زنگ زد به رضا(رفیق فابررررررریکش)و اومد دنبالش و رفت
من عکسی که از امیرمحمد گرفته بودم رو گذاشتم استوری اینستا به دقیقه نکشید خواهر علی (همون ک گفتم خیلی دوسش دارم)زنگ زد
+به سلام خانوم خبری ازتون نیست
-هی هی دست پیش میگیری پس نیفتی؟تو که انگار با ما قهر کردی بعد از اون روز من هی از علی میپرسیدم فاطمه قهر؟چیزی از ما دیده؟ولی این پسر انگار چسپ سه چهار پنج زدن به دهنش
خندیدم و گفتم:چسپ سه چهار پنچ چه صیغه ای دیگه
-اغا من نمیفهمم اینا چرا میگن چسب یک دو سه خب سه چهار پنچ چه مشکلی داره،،حالا اینا بیخیال وای فاطمه داداشت خیلی خوشگله مبارکه دل منو که برد اسمشو چی گذاشتین؟
+مرسی عزیزم،سلامت باشی،اسمشو گذاشتیم امیرمحمد
-بازم مبارک ،علی بهت زنگ نزد؟
-والا علی که مثل بعضیا نیست که همش آن باشه کار داره زندگی داره
خندید و گفت:بعله کار و زندگیش بازی کردنه نشسته پای لب تاب و داره بازی میکنه
وارفتم و گفتم:خیلی بیشعوره
باز خندید و گفت:بخوای به داداشم بد بگی خواهرشوهر بازی در میارما
ایشی کردم و گفتم:حالا بزار زن داداشت بشم بعدا
-ما همین الانم تورو زن داداش خودمون میدونیم عزیزم
خالم اومد و مجبور شدم موضوع رو بیشتر از این کش ندم و خدافسی کردم سهیلا هی چشم غره میرفت و میگفت قطع کن
وقتی هم که قطع کردم یکی زدم توی پهلوش
شب شده بود دیگه همه پشت سر هم زنگ میزدن و احوال مامان رو میپرسیدن من هی اصرار میکردم که بیان بیمارستان تا دیگه نخوان بیان خونه من بیچاره بخوام یه عالمه غذا بپذم
ولی از شانس گند من همشون گفتن وقتی مامانت مرخص شد میایم
بابا با چلو کباب سر رسید نیایش رو گذاشته بود خونه عموم تا با دخترعموم(ستایش)بازی کنن
نیایش وستایش وقتی پیش همن هیچیییی نمیفهمن
ما همه رفته بودیم پیش مامان فقط بابا نرفته بود باباهم شام که خورد رفت پیش مامان و من و سهیلا و خاله رفتیم که غذا بخوریم توی حیاط بیمارستان
گوشیم زنگ خورد نگین بود ای وای یادم رفت بهش زنگ بزنم بهم گفته بود هروقت رفتی بیمارستان خبرم بدع
-ای بمیری ای حناق بگیری ای مرگ تو جونت ای حلواتو بخورم ای سقط بشی
+ای مررررررررض کر شدم بسه
-ذلیل شده مگه نگفتم خبرم بده هانننن
+ای بابا خب یادم رفت چته تو
یه لقمه گذاشتم دهنم که دیدم سهیلا روی ظرفش ترشی گذاشته منم که وقتی ترشی میبینم از خود بی خود میشم بیخیال خاله حمله کردم و ظرف رو برداشتم سهیلا جلوی مامانش فقط بهم گفت:عوضی منکه میدونم خاله که بره چه بلایی سرم میارع
-الو الو کجایی؟مردی؟بیام حلواتو بخورم
+وای وای نگین تو چقد منو دوست داره
-آره آره میمیرم برات
سهیلا گفت:مغز خر خوردی نگین
-صدای منو گذاشتی رو بلندگو خر بی مغز
با دهن پر بزور گفتم:آره
سهیلا گفت:ببند اون پارکینگو آه حالم بهم خورد
خاله دخالت کرد:بچه ها چتونه سرم رفت نگین جان تو داری مامان میشیا چرا مثل اینا هستی تو
نگین خجالت زده گفت:ببخشید
منم مظلومانه گفتم:ببخشید
یهو صدای سهیلا و نگین بلند شد که میگفتن:خفه شو
ای بابا مگه من چیکار کرده بودم خببببب
خلاصه خاله بیچارم سرسام گرفت زودی غذاشو خورد و پاشد رفت خوشم میاد خاله به سهیلا اعتماد داره و هیچوقت بهش گیر نمیده برعکس مامان من
من موندم این دوتا خواهر که همچیشون بهم رفته چرا این گیر دادن مامان من به خالم نرفته
ایشششش
-مرض باز چته
+هیچی ،نگین
-جونم
+لحنتی خوابم میاد
-خب بیا خونه بخواب
+با عمم بیام؟
-ن خیر با پدر جانت
+بابا رفته پیش مامان
-خب ب سجاد بگم بیاد دنبالتون؟
+خستش نیست؟
-احمق امروز پنجشنبست سرکار نبودع
+فدای ابراز علاقت فقط خودتم باهاش بیا تا بابام گیر نده
-باشه فقط نیما اینجاست سهیلا مشکل نداره؟
+سهیل؟
-مرض و سهیل نمیتونی یه ا اضافه کنی و بگی سهیلا
+نچ،چلاغ نیما خونه نگینه مشکلی نداری؟
-من ایقد خوابم میاد فک کنم وسط راه خوابم ببره اشکالی نداره بابا
+نگین بیاین مشکلی نداره
-اومدیم خدافس
قطع کردیم و من چنتا لقمه از غذای سهیلا گذاشتم دهنم و پا ب فرار گذاشتم سهیلا دوید دنبالم ولی بهم نرسید وقتی رسید بهم گرفت موهای نداشتمو کشید و فحش اب دار نثارم کرد
ب خاله و مامان و بابا گفتیم اولش مخالفت کردن ولی بعد ک نگین اومد تو اتاق راضی شدن
سوار ماشین ک شدیم دیدیم نیما پشت فرمونه نه سجاد
+من نمیفهمم این نیما خونه نداره ک هم پلاسه تو خونه شما
-خونه ابجی خودمه به فضولش چ
نگین جلوی دهن نیما رو گرفت و گفت:شروع نکنین سهیلای بیچاره مرد از بیخوابی بریم
نیما نگاهی ب سهیلا کرد یهو چشاش برق زد و سکوت کرد و راه افتاد توی طول راه هیچی نگفت این نیما عجیب شد رفتارش
باید میفهمیدم
منم دیگه داشت پلکام سنگین میشد ک نیما گفت رسیدیم مثل یه بچه مودب اومد در رو باز کرد البته ن سمت من سمت سهیلا:flu
۲۲.۰k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.