پارت27 پارت بیست و هفتم رمان تمام زندگی من
#پارت27#پارت بیست و هفتم#رمان_تمام_زندگی_من
شماره علی رو گرفتم هرچی زنگ زدم گوشی برنداشت فهمیدم خوابیده دیگه زنگ نزدم،گوشی رو گذاشتم و پاشدم لباسام رو پوشیدم نگاهی به سهیلا کردم معلوم بود بیداره خودشو زده به خواب
-فاطمه؟
+هوم
-تو دیشب منو بوسیدی؟
یهو از دهنم پرید و گفتم:اره
سهیلا ک دیشب با لباسای بیرونیش خوابیده بود پاشد رفت بیرون،جدی جدی نیما عاشق شده ها،خوب که گفتم اره وگرنه اگه سهیلا یادش میومد ک نیما اوردتش توی اتاق و تنها کسی ک پیشش بوده نیما بوده غرور نیما له میشد
رفتم از اتاق بیرون سهیلا و نگین داشتن میز رو میچیدن رفتم دسشویی و بعد از انجام عملیات اومدم بیرون
نیما روبروی سهیلا نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین نگین و سجادم هی پچ پچ میکرد
منم رفتم نشستم کنار سهیلا واسه عوض کردن جو گفتم:نیما خان روضه هستن؟
-اخه دیوونه اگه روضه بود اینجوری چای میخورد؟!
+سجاد خان منظورم روضه سکوته
سجادم ساکت شد نگین نگاهی به سهیلا کرد و ب من اشاره کرد ک یعنی چشه منم شونه بالا انداختم نگین دستی جلوی صورت نیما تکون داد و گفت:نیما،داداشی کجایی
نیما جوابی نداد نگین تکونش داد
-هااا
-کجایی؟!
-همینجا
-معلومه
+سجی اون مربا رو بده
سجی مربا رو بم داد منم شروع کردم به خوردن
وسط خوردنم گوشیم زنگ خورد بابا بود
+بله؟
-فاطمه کجایی؟!
+پیش نگین
-خیله خوب بعدا برو خونه یکم خونه رو مرتب کن شام هم یچیزی درست کن که خاندان میخوان حمله کنن
+وای یعنی همه میان؟!
-اره
+باشه،نیایش کجاست؟
-خونه عموت نرو دنبالش زنعموت گفت بزار پیش ستایش باشه امشب میان خودشون
+باشه،شما کی مرخص میشین؟
-عصر
+باشه،کاری نداری؟!
-نه،خدافس
قطع کردم
+نگین ناهار چی داریم؟!
-زهرمار،بزار صبحونت تموم بشه بعد
+عه سجاد چرا همچین میکنی خب گشنمه
-ای کارد بخوره ب اون شکمت
دست کشیدم روی شکمم و گفتم:مامانی یاد نگیریا اینا کلا بی ادبن
منتظر بودم ک نیما جواب بده اما سکوت کرده بود
سهیلا هم همینطور اعصابم بهم ریخت
خواستم چیزی بگم که نگین اشاره کرد ساکت باش منم چیزی نگفتم بالاخره صدای ایفون سکوت رو شکست
نگین خواست بلند بشه که گفتم بشین با اون شکمت خودم میرم
رفتم سمت اف اف
+کیه؟
-عقش من درو باز کن
+علییی
-جانم دروباز کن
درو باز کردم و رفتم بیرون علی هنوز نیومده بود داخل که من پریدم بغلش محکم بغلش کردم و گفتم خیلی بیشعوری
-تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
+نچ
-بریم تو؟
+برویم
علی دست انداخت دور گردنم منم دست اونیکیشو گرفتم ورفتیم تو
-ایششش شما کی میخواین دست از این لوس بازیاتون بردارین؟
-سلام خوبی؟!،والا این دوست شماست ک اویزون ما شده ما که بلد نیستیم از این لوس بازیا
بعدشم رو به جمع گفت:سلام ملت همیشه در صحنه
روبه علی گفتم که تو از این لوس بازیا بلد نیستی هان؟!واست دارم اقا
سجاد گفت:اوه اوه کارت ساختس
علی نگاهی ب سهیلا و نیما کرد یواش گفت:اینا چشونه؟!
منم یواش گفتم:عاشقن
علی خندید و گفت:بدبختیشون شروع شد
+اها یعنی الان شما بدبختین؟
-نیستم؟!
این دیگه شورشو در اوردع بود دویدم سمتش ک موهاشو بکشم رف پشت مبل من هی جیغ میزدم اون هی مسخره بازی در میاورد
بچه ها حتی سهیلا و نیما داشتن ب ما میخندیدن
+علی وایسا کاریت ندارم
-عه؟؟؟؟؟!!راست میگی
+علی گرفتمت میکشمت
-با اون دستای کوچولو؟!
+ن دیگه واقعا میکشمت
رفتم روی مبل اون پرید طرف دیگه مبل نگین هی داد و بیداد میکرد ولی من بیخیال اون هی از این مبل به اون مبل میپریدم
علی رفت پشت مبل یه نفر وایسادو گفت:اصلا بیا بزن
رفتم سمتش که جاخالی داد دوباره رفتم باز جاخالی داد کفرم دیگه دراومده بود که علی منو انداخت رو شونه خودشوگفت ببین من میتونم بلندت کنم اونوقت تو نمیتونی منو بگیری
+بزارم زمین تا بت بگم
سجاد اهم اهمی کرد و گفت:اعلام حضور کردم خدمتتون
علی منو گذاشت زمین منم گرفتم موهاشو محکم کشیدم که اخش در اومد
رفتم سمت سهیلا و از روی صندلی بلندش کردم و گفتم بیا کارت دارم
نگینم همراهمون اومد نگین هم ب سجاد گفته بود با نیما حرف بزنه
نگین دستشو گذاشته بود رو کمرشو راه میرفت
سهیلا مثل بچه ادم نشست روی تخت من و نگینم وایسادیم بالای سرشو
+چیشده سهیلا؟
-هیچ
-زر نزن سهیلا ببین درسته نیما داداشمه ولی توهم رفیقمی خب،نیما زندگی خودشو داره دست رو هرکی بزاره بدون شک بهترینه
-نگین این حس گذراست اصلا "عشق" وجود نداره
+مرسی واقعا اینهمه ادم دورواطرافت کشکن؟؟
-شما فرق دارین
+چه فرقی اخه
-اه فاطمه یه شبه ک عاشق نمیشن این حس منم میرع
نگین نشست رو تخت و دست کشید رو سر سهیلا و گفت:ما که چیزی نگفتیم،هم من هم فاطمه تو اولین نگاه عاشق شدیم،اگه واقعا فهمیدی عاشق شدی هیچوقت احساس تنهایی نکن،ما هستیم
سهیلا من و نگین رو بغل کرد و گفت:مرسی ک هستین
مطمئن بودم هم سهیلا هم نیما عاشق شدن ولی خودشون رو گول میزنن
شماره علی رو گرفتم هرچی زنگ زدم گوشی برنداشت فهمیدم خوابیده دیگه زنگ نزدم،گوشی رو گذاشتم و پاشدم لباسام رو پوشیدم نگاهی به سهیلا کردم معلوم بود بیداره خودشو زده به خواب
-فاطمه؟
+هوم
-تو دیشب منو بوسیدی؟
یهو از دهنم پرید و گفتم:اره
سهیلا ک دیشب با لباسای بیرونیش خوابیده بود پاشد رفت بیرون،جدی جدی نیما عاشق شده ها،خوب که گفتم اره وگرنه اگه سهیلا یادش میومد ک نیما اوردتش توی اتاق و تنها کسی ک پیشش بوده نیما بوده غرور نیما له میشد
رفتم از اتاق بیرون سهیلا و نگین داشتن میز رو میچیدن رفتم دسشویی و بعد از انجام عملیات اومدم بیرون
نیما روبروی سهیلا نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین نگین و سجادم هی پچ پچ میکرد
منم رفتم نشستم کنار سهیلا واسه عوض کردن جو گفتم:نیما خان روضه هستن؟
-اخه دیوونه اگه روضه بود اینجوری چای میخورد؟!
+سجاد خان منظورم روضه سکوته
سجادم ساکت شد نگین نگاهی به سهیلا کرد و ب من اشاره کرد ک یعنی چشه منم شونه بالا انداختم نگین دستی جلوی صورت نیما تکون داد و گفت:نیما،داداشی کجایی
نیما جوابی نداد نگین تکونش داد
-هااا
-کجایی؟!
-همینجا
-معلومه
+سجی اون مربا رو بده
سجی مربا رو بم داد منم شروع کردم به خوردن
وسط خوردنم گوشیم زنگ خورد بابا بود
+بله؟
-فاطمه کجایی؟!
+پیش نگین
-خیله خوب بعدا برو خونه یکم خونه رو مرتب کن شام هم یچیزی درست کن که خاندان میخوان حمله کنن
+وای یعنی همه میان؟!
-اره
+باشه،نیایش کجاست؟
-خونه عموت نرو دنبالش زنعموت گفت بزار پیش ستایش باشه امشب میان خودشون
+باشه،شما کی مرخص میشین؟
-عصر
+باشه،کاری نداری؟!
-نه،خدافس
قطع کردم
+نگین ناهار چی داریم؟!
-زهرمار،بزار صبحونت تموم بشه بعد
+عه سجاد چرا همچین میکنی خب گشنمه
-ای کارد بخوره ب اون شکمت
دست کشیدم روی شکمم و گفتم:مامانی یاد نگیریا اینا کلا بی ادبن
منتظر بودم ک نیما جواب بده اما سکوت کرده بود
سهیلا هم همینطور اعصابم بهم ریخت
خواستم چیزی بگم که نگین اشاره کرد ساکت باش منم چیزی نگفتم بالاخره صدای ایفون سکوت رو شکست
نگین خواست بلند بشه که گفتم بشین با اون شکمت خودم میرم
رفتم سمت اف اف
+کیه؟
-عقش من درو باز کن
+علییی
-جانم دروباز کن
درو باز کردم و رفتم بیرون علی هنوز نیومده بود داخل که من پریدم بغلش محکم بغلش کردم و گفتم خیلی بیشعوری
-تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
+نچ
-بریم تو؟
+برویم
علی دست انداخت دور گردنم منم دست اونیکیشو گرفتم ورفتیم تو
-ایششش شما کی میخواین دست از این لوس بازیاتون بردارین؟
-سلام خوبی؟!،والا این دوست شماست ک اویزون ما شده ما که بلد نیستیم از این لوس بازیا
بعدشم رو به جمع گفت:سلام ملت همیشه در صحنه
روبه علی گفتم که تو از این لوس بازیا بلد نیستی هان؟!واست دارم اقا
سجاد گفت:اوه اوه کارت ساختس
علی نگاهی ب سهیلا و نیما کرد یواش گفت:اینا چشونه؟!
منم یواش گفتم:عاشقن
علی خندید و گفت:بدبختیشون شروع شد
+اها یعنی الان شما بدبختین؟
-نیستم؟!
این دیگه شورشو در اوردع بود دویدم سمتش ک موهاشو بکشم رف پشت مبل من هی جیغ میزدم اون هی مسخره بازی در میاورد
بچه ها حتی سهیلا و نیما داشتن ب ما میخندیدن
+علی وایسا کاریت ندارم
-عه؟؟؟؟؟!!راست میگی
+علی گرفتمت میکشمت
-با اون دستای کوچولو؟!
+ن دیگه واقعا میکشمت
رفتم روی مبل اون پرید طرف دیگه مبل نگین هی داد و بیداد میکرد ولی من بیخیال اون هی از این مبل به اون مبل میپریدم
علی رفت پشت مبل یه نفر وایسادو گفت:اصلا بیا بزن
رفتم سمتش که جاخالی داد دوباره رفتم باز جاخالی داد کفرم دیگه دراومده بود که علی منو انداخت رو شونه خودشوگفت ببین من میتونم بلندت کنم اونوقت تو نمیتونی منو بگیری
+بزارم زمین تا بت بگم
سجاد اهم اهمی کرد و گفت:اعلام حضور کردم خدمتتون
علی منو گذاشت زمین منم گرفتم موهاشو محکم کشیدم که اخش در اومد
رفتم سمت سهیلا و از روی صندلی بلندش کردم و گفتم بیا کارت دارم
نگینم همراهمون اومد نگین هم ب سجاد گفته بود با نیما حرف بزنه
نگین دستشو گذاشته بود رو کمرشو راه میرفت
سهیلا مثل بچه ادم نشست روی تخت من و نگینم وایسادیم بالای سرشو
+چیشده سهیلا؟
-هیچ
-زر نزن سهیلا ببین درسته نیما داداشمه ولی توهم رفیقمی خب،نیما زندگی خودشو داره دست رو هرکی بزاره بدون شک بهترینه
-نگین این حس گذراست اصلا "عشق" وجود نداره
+مرسی واقعا اینهمه ادم دورواطرافت کشکن؟؟
-شما فرق دارین
+چه فرقی اخه
-اه فاطمه یه شبه ک عاشق نمیشن این حس منم میرع
نگین نشست رو تخت و دست کشید رو سر سهیلا و گفت:ما که چیزی نگفتیم،هم من هم فاطمه تو اولین نگاه عاشق شدیم،اگه واقعا فهمیدی عاشق شدی هیچوقت احساس تنهایی نکن،ما هستیم
سهیلا من و نگین رو بغل کرد و گفت:مرسی ک هستین
مطمئن بودم هم سهیلا هم نیما عاشق شدن ولی خودشون رو گول میزنن
۳۴.۵k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.