🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴
🏴 🏴
🏴
" عاشورا حماسه مکرر ... "
بیابانها تنور گرم و سوزان بود
و خورشید جهان افروز
زمین تشنه را چون تیغ میبرید
سم اسبان جنگی بر بیابان بوسه ها میداد
لب مردان بتاولها زگرما بارور میشد
بیابان بود و شن شن بود و صحرا بود
و مردومرد
وبر روی قطار اشتران زنها و کودکها
به همراه سری پر شور
دلی پر درد
چنان آیینه در هر خود خورشیدی نمایان بود
و در قلب سواران راد مردی گرد
چو خورشیدی به سر دستار سبزی داشت
زنی چون شیر
بدل بذر غمی انبوه را می کاشت
قدمها پیش می آمد
و زشتی نیز
سپیدی نور می پا شید
و تاریکی بعکس اینبار
هراسش هیچ
گریزش هیچ
قدمها پیش میامد
و دل سستان
عنان اسب هاشان را رها کرده
همه پندارشان در گام اسبانشان نمایان بود
شب آغاز پاکی بود
ویا بر دین و ایمان خط پایان بود
قدمها پیش میرفتند
بسوی مرز تاریکی
چنان خورشید
قدمها پیش میرفتند
وآن هنگام
که دیو زشت تاریکی دهان بگشود و خورشید جهان بربود
سواران نیز در دشت پلیدان خیمه ها چیدند
و آتشها بپا کردند
کنار آتش آن مردی که دستاری برنگ سبز بر سر داشت
فرود آمد ز روی اسب
چنان خورشید کز کوهی بزیر آید
به روی صخره ای استاد
چو مهتابی که خود را در ستیغ کوه بنماید
همه مردان بزیر پای او آرام
بفریادش که بی آرام بر پا بود
سرا پا گوش استادند و دل دادند.
طنین هر کلامش چون شهابی در شبی تیره
شکافنده درون تیرگیها روشنی میریخت
شما مردان
شما مردان که پیمانها بمن بستید
کنون آن عهدها را سست می بینم
بدان سستی که در بنیاد کاخ ظلم و بیداد است
کنون هنگام فریاد است
فرو افتادگان بر نهالی نرم
یقینشان تاب جهدی نیست
در این میدان
برای کودک بد عهد مهدی نیست
درین تاریکی و ظلمت
برای تیره قلبان راه نورانیست
برای شرمگینان روی نا پیداست
گریزانان زه رستاخیز را امشب
توان رفتن آسان است
چه فردا درد مردان را
دوای مرگ درمان است
شما جویندگان لذت و مستی
گریزان از کنار من
واز این پهن دشت رزم
جدا گردید
چه فردا روز پیکار است
چه فردا آخر کار است
وفردا هیچ شمشیری نیامش را نمی بیند
و هرگز دشمنی کافر
نگاهش پشت مردی را نخواهد دید
سپرها سینه ها هستند
چه دلها آشیان کینه ها هستند
شرابی نیست
خوابی نیست
کنار رود می جنگیم و آبی نیست
بپاس پاکی ایمان
زنا پاکان کافر داد میگیریم
تمام دشت را یکبار
بزیر هیبت فریاد میگیریم
و پیروزی از آن ماست
چه با رفتن
چه با ماندن
یکی از آن میان فریاد زد
فرزند پیغمبر
سخن از جان مگو جان چیز نا چیز است
برای جنگ فردا تیغمان تیز است
تو جان هستی
اگر نابود گردی بی تو جانی نیست
چه بی تو پیروانت را امانی نیست
خدا را می خورم سوگند
که فردا تن مدارم در میان ننگهای زندگی در بند
و مرد دیگری میگفت :
چه کاری مرد را شاید
بجز با نام خوش مردن
تحمل نیست مردانرا که بار ننگها بردن
گران پیوندها را با تو من تکرار خواهم کرد
و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم کرد
فرو میرفت در خاکستر خود شعله آتش
سخنگو پای از آن صخره بر روی زمین بگذاشت
تمام دستها با سردی از هم دور میگشتند
همه دلها بترس آلوده و در سینه میمردند
و پیمان بسته ها پیمان خود از یاد می بردند
از آن انبوه یارانی بجا ماندند با عهدی خدا پرورد
گران پیوندها بستند با آن مرد
نگاه سرزنش باری باری بدانها کرد
ز دورادور
بدان دنیا پرستان دیده هاشان کور
در آن دشتی که انبوهی ز سوگند دروغین بود
صدای گام اسبان لحظه لحظه دورتر می شد
درون مرد تنها شود بر پا بود
غرورش لشگری میماند و دشت رزم افکارش
وزان انبوه لشگر بود هفتاد و دو تن یارش
چه حالی داشت
چه حالی دارد آن مردی؟
که با ایمان بیاریها
نبرد و رزم آ غازد
و خونش را بپاس راد مردی ارمغان سازد
سخن از عهد و پیمان نیست
سخن از ناجوانمردیست
اسارت را اسیر خسته میداند
و قدر مرگ را آن مرغک پر بسته میداند
سخن از زندگانی نیست
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴 🏴
🏴 🏴 🏴
🏴 🏴
🏴
" عاشورا حماسه مکرر ... "
بیابانها تنور گرم و سوزان بود
و خورشید جهان افروز
زمین تشنه را چون تیغ میبرید
سم اسبان جنگی بر بیابان بوسه ها میداد
لب مردان بتاولها زگرما بارور میشد
بیابان بود و شن شن بود و صحرا بود
و مردومرد
وبر روی قطار اشتران زنها و کودکها
به همراه سری پر شور
دلی پر درد
چنان آیینه در هر خود خورشیدی نمایان بود
و در قلب سواران راد مردی گرد
چو خورشیدی به سر دستار سبزی داشت
زنی چون شیر
بدل بذر غمی انبوه را می کاشت
قدمها پیش می آمد
و زشتی نیز
سپیدی نور می پا شید
و تاریکی بعکس اینبار
هراسش هیچ
گریزش هیچ
قدمها پیش میامد
و دل سستان
عنان اسب هاشان را رها کرده
همه پندارشان در گام اسبانشان نمایان بود
شب آغاز پاکی بود
ویا بر دین و ایمان خط پایان بود
قدمها پیش میرفتند
بسوی مرز تاریکی
چنان خورشید
قدمها پیش میرفتند
وآن هنگام
که دیو زشت تاریکی دهان بگشود و خورشید جهان بربود
سواران نیز در دشت پلیدان خیمه ها چیدند
و آتشها بپا کردند
کنار آتش آن مردی که دستاری برنگ سبز بر سر داشت
فرود آمد ز روی اسب
چنان خورشید کز کوهی بزیر آید
به روی صخره ای استاد
چو مهتابی که خود را در ستیغ کوه بنماید
همه مردان بزیر پای او آرام
بفریادش که بی آرام بر پا بود
سرا پا گوش استادند و دل دادند.
طنین هر کلامش چون شهابی در شبی تیره
شکافنده درون تیرگیها روشنی میریخت
شما مردان
شما مردان که پیمانها بمن بستید
کنون آن عهدها را سست می بینم
بدان سستی که در بنیاد کاخ ظلم و بیداد است
کنون هنگام فریاد است
فرو افتادگان بر نهالی نرم
یقینشان تاب جهدی نیست
در این میدان
برای کودک بد عهد مهدی نیست
درین تاریکی و ظلمت
برای تیره قلبان راه نورانیست
برای شرمگینان روی نا پیداست
گریزانان زه رستاخیز را امشب
توان رفتن آسان است
چه فردا درد مردان را
دوای مرگ درمان است
شما جویندگان لذت و مستی
گریزان از کنار من
واز این پهن دشت رزم
جدا گردید
چه فردا روز پیکار است
چه فردا آخر کار است
وفردا هیچ شمشیری نیامش را نمی بیند
و هرگز دشمنی کافر
نگاهش پشت مردی را نخواهد دید
سپرها سینه ها هستند
چه دلها آشیان کینه ها هستند
شرابی نیست
خوابی نیست
کنار رود می جنگیم و آبی نیست
بپاس پاکی ایمان
زنا پاکان کافر داد میگیریم
تمام دشت را یکبار
بزیر هیبت فریاد میگیریم
و پیروزی از آن ماست
چه با رفتن
چه با ماندن
یکی از آن میان فریاد زد
فرزند پیغمبر
سخن از جان مگو جان چیز نا چیز است
برای جنگ فردا تیغمان تیز است
تو جان هستی
اگر نابود گردی بی تو جانی نیست
چه بی تو پیروانت را امانی نیست
خدا را می خورم سوگند
که فردا تن مدارم در میان ننگهای زندگی در بند
و مرد دیگری میگفت :
چه کاری مرد را شاید
بجز با نام خوش مردن
تحمل نیست مردانرا که بار ننگها بردن
گران پیوندها را با تو من تکرار خواهم کرد
و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم کرد
فرو میرفت در خاکستر خود شعله آتش
سخنگو پای از آن صخره بر روی زمین بگذاشت
تمام دستها با سردی از هم دور میگشتند
همه دلها بترس آلوده و در سینه میمردند
و پیمان بسته ها پیمان خود از یاد می بردند
از آن انبوه یارانی بجا ماندند با عهدی خدا پرورد
گران پیوندها بستند با آن مرد
نگاه سرزنش باری باری بدانها کرد
ز دورادور
بدان دنیا پرستان دیده هاشان کور
در آن دشتی که انبوهی ز سوگند دروغین بود
صدای گام اسبان لحظه لحظه دورتر می شد
درون مرد تنها شود بر پا بود
غرورش لشگری میماند و دشت رزم افکارش
وزان انبوه لشگر بود هفتاد و دو تن یارش
چه حالی داشت
چه حالی دارد آن مردی؟
که با ایمان بیاریها
نبرد و رزم آ غازد
و خونش را بپاس راد مردی ارمغان سازد
سخن از عهد و پیمان نیست
سخن از ناجوانمردیست
اسارت را اسیر خسته میداند
و قدر مرگ را آن مرغک پر بسته میداند
سخن از زندگانی نیست
۳۱.۹k
۲۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.