پارت 3
#پارت_3
کفش هام رو دم در پوشیدم، آوا با چهره ی در هم کنار ماشین دست به سینه وایستاده بود.
- ببخشید آبجی.
- فقط بدو، دیرم شد.
سوار ماشین شدم، حرکت کردم.
توی راه همش فکرم درگیر اون اتفاقات گذشته بود.
این قدر غرق افکاراتم شده بودم، که نفهمیدم کی آوا رفت، کی از من خداحافظی کرد، تا به خودم اومدم جلوی در مدرسه بودم.
به ساعتم نگاه کردم، هفت و بیست و پنج دقیقه بود.
استارت ماشین رو زدم و با سرعت گاز دادم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
کار هام رو انجام دادم، توی سالن در حال قدم زدن بودم که برم فرم رو بردارم و برم سمت بیمار ها، برای معاینه کردن.
توی سالن صدای خنده چند نفر می آمد، هر چی جلوتر می رفتم، صدا ها نزدیک تر می شد.
تا رسیدم دیدم فرحان، آیناز و خاله مهری باهم مشغول بگو بخند بودند.
- سلام صبحتون بخیر.
همه گرم باهام سلام کردند.
فرحان لبخندی زد و گفت:
- چه طوری بهتر شدی؟ سه روز خوردی و خوابیدی.
با خنده جواب دادم:
- اُوه جات خیلی خالی، فقط بخور و بخواب بود؛ حالا خداشکر خوبم.
- خدارو شکر.
شهرزاد هم به جمع ما اضافه شد، تا ده دقیقه داشتیم فقط می خندیدیم، فرحان حرف می زد ماهم مثل ندید پدید ها می خندیدیم.
بعد خاله مهری گفت:
- برید به کار هاتون برسید، تا اخراج نشدیم.
بعد از چند ساعت یک مریض مونده بود، برای معاینه کردن وارد، اتاق شدم.
خانمی حدودا سی ساله روی تخت بود، باید بهش سُرم وصل می کردم.
به برگه شناسایی نگاه کردم؛ سردرد، فشارخون پایین بیماری اش بود.
لبخندی بهش زدم و مشغول وصل کردن سُرم شدم.
- بهتری؟
- راستش از بوی بیمارستان بدم می آید.
نفسی فوت کرد، ادامه داد:
- الان فقط دعا می کنم از این جا برم.
- وای این قدر بدت می آید؟
- موندم چه طور شما این جا رو دوست دارید.
- عادت کردیم، کلا ما این جا رو دوست داشتیم که اومدیم پرستار شدیم.
وسایل اضافه رو توی سطل گذاشتم.
ادامه دادم:
- خب من برم کاری داشتی حتما بهم بگو.
- شما خیلی خوش اخلاقی، بر خلاف بقیه پرستارها.
لبخندی بهش تحویل دادم وگفتم:
- نظر لطفته.
صورتش رو جمع و جور کرد، و گفت:
- چند سالتونه؟
- بیست و سه.
بعد از دادن جواب بلافاصله از اتاق خارج شدم.
سرم به شدت درد می کرد، نفسم بالا نمی آمد.
چشم هام رو برای یک لحظه بستم؛ یهو محکم با یک نفر بر خورد کردم، جوری که حس کردم سرم داره می ترکه.
داشتم می افتادم که دستم رو گرفت تا تعادلم حفظ شد، و زود دستش رو از روی دستم برداشت، جوری که حتی لمس دست هاش رو حس نکردم.
سرم رو بالا کردم.
و با عصبانیت داد زدم:
- حواستون کجاست؟ گوشیم تیکه تیکه شد!
یک مردی حدود بیست پنج ساله با صورتی گندمی، موهای به نسب قهوه ایی که داده بود بالا، لباس طوسی زمستانی به تن داشت، جلوم وایستاده بود.
با مِن مِن گفت:
- ببخشید خانم عجله داشتم، خسارت گوشیتون رو هم هر چقدر باشه می دم.
- لطفا حواستون رو جمع کنید و بعدا مجبور معذرت خواهی نشدید.
و آروم تر ادامه دادم:
- خسارت پیش کش.
- ببخشید من عجله دارم باید برم.
وفوراً از اون جا دور شد.
نشستم و مشغول جمع کردن گوشی ام شدم.
عجب آدم هایی پیدا میشن؛ ولی تقصیر خودمم بود. جلوی در آسانسور وایستاده بودم.
چند بار دکمه روشن و خاموش گوشیم رو زدم کار نکرد، اینم سوخت بدبخت شدم.
سریع می خواستم از بیمارستان خارج شدم؛ چون احساس خفگی می کردم.
چنل تلگرام:
@romanook
https://t.me/joinchat/AAAAAEiwXWxOgXvNqLM1zw
کفش هام رو دم در پوشیدم، آوا با چهره ی در هم کنار ماشین دست به سینه وایستاده بود.
- ببخشید آبجی.
- فقط بدو، دیرم شد.
سوار ماشین شدم، حرکت کردم.
توی راه همش فکرم درگیر اون اتفاقات گذشته بود.
این قدر غرق افکاراتم شده بودم، که نفهمیدم کی آوا رفت، کی از من خداحافظی کرد، تا به خودم اومدم جلوی در مدرسه بودم.
به ساعتم نگاه کردم، هفت و بیست و پنج دقیقه بود.
استارت ماشین رو زدم و با سرعت گاز دادم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
کار هام رو انجام دادم، توی سالن در حال قدم زدن بودم که برم فرم رو بردارم و برم سمت بیمار ها، برای معاینه کردن.
توی سالن صدای خنده چند نفر می آمد، هر چی جلوتر می رفتم، صدا ها نزدیک تر می شد.
تا رسیدم دیدم فرحان، آیناز و خاله مهری باهم مشغول بگو بخند بودند.
- سلام صبحتون بخیر.
همه گرم باهام سلام کردند.
فرحان لبخندی زد و گفت:
- چه طوری بهتر شدی؟ سه روز خوردی و خوابیدی.
با خنده جواب دادم:
- اُوه جات خیلی خالی، فقط بخور و بخواب بود؛ حالا خداشکر خوبم.
- خدارو شکر.
شهرزاد هم به جمع ما اضافه شد، تا ده دقیقه داشتیم فقط می خندیدیم، فرحان حرف می زد ماهم مثل ندید پدید ها می خندیدیم.
بعد خاله مهری گفت:
- برید به کار هاتون برسید، تا اخراج نشدیم.
بعد از چند ساعت یک مریض مونده بود، برای معاینه کردن وارد، اتاق شدم.
خانمی حدودا سی ساله روی تخت بود، باید بهش سُرم وصل می کردم.
به برگه شناسایی نگاه کردم؛ سردرد، فشارخون پایین بیماری اش بود.
لبخندی بهش زدم و مشغول وصل کردن سُرم شدم.
- بهتری؟
- راستش از بوی بیمارستان بدم می آید.
نفسی فوت کرد، ادامه داد:
- الان فقط دعا می کنم از این جا برم.
- وای این قدر بدت می آید؟
- موندم چه طور شما این جا رو دوست دارید.
- عادت کردیم، کلا ما این جا رو دوست داشتیم که اومدیم پرستار شدیم.
وسایل اضافه رو توی سطل گذاشتم.
ادامه دادم:
- خب من برم کاری داشتی حتما بهم بگو.
- شما خیلی خوش اخلاقی، بر خلاف بقیه پرستارها.
لبخندی بهش تحویل دادم وگفتم:
- نظر لطفته.
صورتش رو جمع و جور کرد، و گفت:
- چند سالتونه؟
- بیست و سه.
بعد از دادن جواب بلافاصله از اتاق خارج شدم.
سرم به شدت درد می کرد، نفسم بالا نمی آمد.
چشم هام رو برای یک لحظه بستم؛ یهو محکم با یک نفر بر خورد کردم، جوری که حس کردم سرم داره می ترکه.
داشتم می افتادم که دستم رو گرفت تا تعادلم حفظ شد، و زود دستش رو از روی دستم برداشت، جوری که حتی لمس دست هاش رو حس نکردم.
سرم رو بالا کردم.
و با عصبانیت داد زدم:
- حواستون کجاست؟ گوشیم تیکه تیکه شد!
یک مردی حدود بیست پنج ساله با صورتی گندمی، موهای به نسب قهوه ایی که داده بود بالا، لباس طوسی زمستانی به تن داشت، جلوم وایستاده بود.
با مِن مِن گفت:
- ببخشید خانم عجله داشتم، خسارت گوشیتون رو هم هر چقدر باشه می دم.
- لطفا حواستون رو جمع کنید و بعدا مجبور معذرت خواهی نشدید.
و آروم تر ادامه دادم:
- خسارت پیش کش.
- ببخشید من عجله دارم باید برم.
وفوراً از اون جا دور شد.
نشستم و مشغول جمع کردن گوشی ام شدم.
عجب آدم هایی پیدا میشن؛ ولی تقصیر خودمم بود. جلوی در آسانسور وایستاده بودم.
چند بار دکمه روشن و خاموش گوشیم رو زدم کار نکرد، اینم سوخت بدبخت شدم.
سریع می خواستم از بیمارستان خارج شدم؛ چون احساس خفگی می کردم.
چنل تلگرام:
@romanook
https://t.me/joinchat/AAAAAEiwXWxOgXvNqLM1zw
۱۰.۸k
۱۳ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.