قسمت نهم
#قسمت نهم
یک شب خیلی خوب رو در کنار خانواده ی مهتاب گذروندم..
خاله شیرین که واقعا اسمش برازنده اش بود تا فهمید بابا شب دیر میاد نزاشت برم خونه و شام هم در کنارشون بودم..
مهتاب تک فرزند بود درست مثل من و یک سال ازم بزرگتر بود.. دختره خیلی خوب و مهربونی بود.
عمو صادق بابای مهتاب یه مرد خوش برخورد و شوخ بود انقدر که تموم شب از دستش خندیدیم..
خونه ی گرمی داشتن.. با نشاط و پر سر و صدا..
برعکس خونه ی ما که اگه صدایی هم داشت صدای تلویزیون بود..
یک هفته گذشته بود و من اون قدر باهاشون صمیمی شده بودم که صبح تا شب پیش مهتاب بودم!
مامانش انگار مامان من هم بود فقط با این تفاوت که من خاله صداش میزدم..
اون روز جمعه بود و بابام خانواده رضایی رو دعوت کرده بود تا هم بشناستشون هم تشکر کنه بابت اینکه من و تنها
نزاشتن..
خونه رو تمیز کردم و قرار شد شام و از رستوران بگیریم! ساعت 30:7 بود و مهتاب اینا 8 میومدن. وقتی نداشتم
زودی پریدم تو حموم و خودم و گربه شور کردم حوله یادم رفته بود و فقط یه حوله کوچیک تو رختکن بود ..
با همون کمی موهای خیسم و خشک کردم و دورم بستم به زور سینه ام و میپوشوند و پایینشم که تا زیره پایین تنم
بود...
یه نگاه به راهرو کردم کسی نبود زود خودم و پرت کردم تو اتاقم که دره بغلی بود اما مهتاب رو در حالی که یکی از
کتابام دستش بود و با تعجب نگاهم میکرد دیدم!
زیره نگاهش معذب بودم.
با موشکافی سر تا پام و نگاه میکرد.. چند قدم اومد جلو
_ اوم حموم بودی؟
_میشه بری بیرون تا لباس بپوشم؟
بی توجه به حرفم اومد نزدیکتر و کنارم ایستاد..
چرا اینجوری نگاهم میکنه؟
سرش و کرد بین موهای نم دارم و بو کشید.. بازدمش تو گردنم پخش شد و مورمورم شد
_ موهات چه بوی خوبی میده آرشیدا..
دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرش از بین موهام رسید به گردنم و لباش و به گردنم کشید
یک شب خیلی خوب رو در کنار خانواده ی مهتاب گذروندم..
خاله شیرین که واقعا اسمش برازنده اش بود تا فهمید بابا شب دیر میاد نزاشت برم خونه و شام هم در کنارشون بودم..
مهتاب تک فرزند بود درست مثل من و یک سال ازم بزرگتر بود.. دختره خیلی خوب و مهربونی بود.
عمو صادق بابای مهتاب یه مرد خوش برخورد و شوخ بود انقدر که تموم شب از دستش خندیدیم..
خونه ی گرمی داشتن.. با نشاط و پر سر و صدا..
برعکس خونه ی ما که اگه صدایی هم داشت صدای تلویزیون بود..
یک هفته گذشته بود و من اون قدر باهاشون صمیمی شده بودم که صبح تا شب پیش مهتاب بودم!
مامانش انگار مامان من هم بود فقط با این تفاوت که من خاله صداش میزدم..
اون روز جمعه بود و بابام خانواده رضایی رو دعوت کرده بود تا هم بشناستشون هم تشکر کنه بابت اینکه من و تنها
نزاشتن..
خونه رو تمیز کردم و قرار شد شام و از رستوران بگیریم! ساعت 30:7 بود و مهتاب اینا 8 میومدن. وقتی نداشتم
زودی پریدم تو حموم و خودم و گربه شور کردم حوله یادم رفته بود و فقط یه حوله کوچیک تو رختکن بود ..
با همون کمی موهای خیسم و خشک کردم و دورم بستم به زور سینه ام و میپوشوند و پایینشم که تا زیره پایین تنم
بود...
یه نگاه به راهرو کردم کسی نبود زود خودم و پرت کردم تو اتاقم که دره بغلی بود اما مهتاب رو در حالی که یکی از
کتابام دستش بود و با تعجب نگاهم میکرد دیدم!
زیره نگاهش معذب بودم.
با موشکافی سر تا پام و نگاه میکرد.. چند قدم اومد جلو
_ اوم حموم بودی؟
_میشه بری بیرون تا لباس بپوشم؟
بی توجه به حرفم اومد نزدیکتر و کنارم ایستاد..
چرا اینجوری نگاهم میکنه؟
سرش و کرد بین موهای نم دارم و بو کشید.. بازدمش تو گردنم پخش شد و مورمورم شد
_ موهات چه بوی خوبی میده آرشیدا..
دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرش از بین موهام رسید به گردنم و لباش و به گردنم کشید
۳.۱k
۱۴ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.