صبح امروز باران بارید...
صبح امروز باران بارید...
خیابانها آب تنی کردند؛
برگهای زرد درختان کوچه شسته شدند...
دلم پرازشوق شدوروحم به لطافت باران مهرماه رسید...
دخترکم راکه به دبستان بردم یاد روزهای دور کودکی درمن زنده شد...
روزهایی که مادرم درباران شدید شهرم مرا درآغوش میکشید وبه دبستان می برد...
بغض کردم ودلم تنگ شد برای آغوش مادرم...
چقدردلم میخواست یکباردیگر آغوش مادرم رابالمس کودکانه حس کنم...
دردلم ازراه دور برای بودنش دعاکردم وعاشقانه زیرلب گفتم:
دوستت دارم...
#الف.پ.الف
خیابانها آب تنی کردند؛
برگهای زرد درختان کوچه شسته شدند...
دلم پرازشوق شدوروحم به لطافت باران مهرماه رسید...
دخترکم راکه به دبستان بردم یاد روزهای دور کودکی درمن زنده شد...
روزهایی که مادرم درباران شدید شهرم مرا درآغوش میکشید وبه دبستان می برد...
بغض کردم ودلم تنگ شد برای آغوش مادرم...
چقدردلم میخواست یکباردیگر آغوش مادرم رابالمس کودکانه حس کنم...
دردلم ازراه دور برای بودنش دعاکردم وعاشقانه زیرلب گفتم:
دوستت دارم...
#الف.پ.الف
۱.۱k
۱۴ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.