قسمت دوازدهم
#قسمت دوازدهم
چند دقیقه بعد مهتابم اومد تو سالن
_ آرشیدا بیا بریم تو اتاقم
_ چرا؟ پیش خاله باشیم یکم
خاله از آشپزخونه اومد بیرون
_ نه عزیزه خاله پاشو برو منم خستم میرم میخوابم یه ذره
با این حرف خاله بلند شدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم..پشت سرش وارد شدم و اونم در رو بست و قفل کرد!
تعجب کردم اولین بار بود که وقتی با هم اینجا بودیم در رو قفل میکرد!
سوالی نگاهش کردم که شونه هاش و انداخت باال و رفت رو تختش دراز کشید و به جای خالی بغلش اشاره کرد که من
برم..
بازم بین خواستن و نخواستن گیر کرده بودم! دوباره اشاره کرد که این بار رفتم و کنارش دراز کشیدم !
چون تختش یه نفره بود به هم چسبیده بودیم و بازم من یه جوری شده بودم!
یعنی اونم همین حس ها رو داره؟
نهه.. از خودم خجالت کشیدم.. خواستم بلند بشم که زودتر از من نیم خیز شد و هلم داد تا دوباره رو تخت افتادم ..
خودش صورتش و آورد باال و تو چشمام زل زد..
غرق عسلی خوش رنگش بودم.. چشماش واقعا زیبا بود با مژه های بلند و تابدار..
پوست سفید .. بینی کوچولو و لبای قلوه ای و قرمز! واقعا هم اسم مهتاب بهش میومد.. به زیبایی مهتاب بود..
محو لباش بودم.. آب دهنمو قورت دادم.. آرشیدا به خودت بیاااااااااا
صدای وجدانم کاره خودش و کرد و چشمام و دوباره به جشماش دوختم..
_ مهتاب میشه بخوابیم؟
صدام چرا انقدر میلرزه؟
با یه لبخند گفت باشه همینجوری که به پهلوش دراز کشیده بود سرش و گذاشت بین شونه و گردنم..
دیگه صورتش و نمیدیدم و فقط این نفسای داغش بود که تو گردنم پخش میشد و من حالم دگرگون میشد
چند دقیقه بعد مهتابم اومد تو سالن
_ آرشیدا بیا بریم تو اتاقم
_ چرا؟ پیش خاله باشیم یکم
خاله از آشپزخونه اومد بیرون
_ نه عزیزه خاله پاشو برو منم خستم میرم میخوابم یه ذره
با این حرف خاله بلند شدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم..پشت سرش وارد شدم و اونم در رو بست و قفل کرد!
تعجب کردم اولین بار بود که وقتی با هم اینجا بودیم در رو قفل میکرد!
سوالی نگاهش کردم که شونه هاش و انداخت باال و رفت رو تختش دراز کشید و به جای خالی بغلش اشاره کرد که من
برم..
بازم بین خواستن و نخواستن گیر کرده بودم! دوباره اشاره کرد که این بار رفتم و کنارش دراز کشیدم !
چون تختش یه نفره بود به هم چسبیده بودیم و بازم من یه جوری شده بودم!
یعنی اونم همین حس ها رو داره؟
نهه.. از خودم خجالت کشیدم.. خواستم بلند بشم که زودتر از من نیم خیز شد و هلم داد تا دوباره رو تخت افتادم ..
خودش صورتش و آورد باال و تو چشمام زل زد..
غرق عسلی خوش رنگش بودم.. چشماش واقعا زیبا بود با مژه های بلند و تابدار..
پوست سفید .. بینی کوچولو و لبای قلوه ای و قرمز! واقعا هم اسم مهتاب بهش میومد.. به زیبایی مهتاب بود..
محو لباش بودم.. آب دهنمو قورت دادم.. آرشیدا به خودت بیاااااااااا
صدای وجدانم کاره خودش و کرد و چشمام و دوباره به جشماش دوختم..
_ مهتاب میشه بخوابیم؟
صدام چرا انقدر میلرزه؟
با یه لبخند گفت باشه همینجوری که به پهلوش دراز کشیده بود سرش و گذاشت بین شونه و گردنم..
دیگه صورتش و نمیدیدم و فقط این نفسای داغش بود که تو گردنم پخش میشد و من حالم دگرگون میشد
۵.۵k
۱۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.