قسمت سیزدهم
#قسمت سیزدهم
_آرشیدا..
وایی چرا صداش انقدر خواستنیه؟ دهنم خشک شده بود و نمیتونسم جواب بدم.. خودش ادامه داد
_ دوستت دارم
نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش برده..بلند شدم لبه تخت نشستم و زل زدم به صورتش..
چرا من اینجوری شدم؟
مگه این مهتاب دو روزه با مهتاب یک هفته پیش چه فرقی کرده که انقدر من نسبت به بودنش واکنش نشون میدم!
یه نفس عمیق کشیدم و از اتاقش بیرون اومدم.. خاله هنوز خواب بود..
آهسته از خونشون اومدم بیرون و رفتم باال
دو روزه بعدش سعی کردم هیچ برخوردی با مهتاب نداشته باشم تا این فکرای مسخره دست از سرم برداره..
خاله شیرینم به بهونه ی امتحان کالس زبان و درس خوندم پیچوندم و خودمو تو خونمون حبس کردم!
ساعت 6 عصر بود ...
امتحانمو داده بودم و برگشتم تو خونه که دیدم عمو صادق داره یه چمدون و میزاره تو صندوق عقب ماشینشون!
داشتن میرفتن سفر؟ بعد از احوال پرسی باهاش پرسیدم:
_ سفر میرید عمو؟
_ آر دخترم میریم خونه خواهره شیرین. تابستونم داره تموم میشه خیلی اصرار کرده
_ آهان سفرتون سالمت باشه خوش بگذره..
_ممنون دخترم
رفتم به سمت راه پله ها که خاله شیرین رو دیدم با یه لبخند عمیق بغلم کرد و ازم خداحافظی کرد!
خبری از مهتاب نبود.. منم که تازه فکرش داشت کمرنگ تر میشد بیخیال خداحافظی باهاش شدم و رفتم به سمت
خونمون
_آرشیدا..
وایی چرا صداش انقدر خواستنیه؟ دهنم خشک شده بود و نمیتونسم جواب بدم.. خودش ادامه داد
_ دوستت دارم
نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش برده..بلند شدم لبه تخت نشستم و زل زدم به صورتش..
چرا من اینجوری شدم؟
مگه این مهتاب دو روزه با مهتاب یک هفته پیش چه فرقی کرده که انقدر من نسبت به بودنش واکنش نشون میدم!
یه نفس عمیق کشیدم و از اتاقش بیرون اومدم.. خاله هنوز خواب بود..
آهسته از خونشون اومدم بیرون و رفتم باال
دو روزه بعدش سعی کردم هیچ برخوردی با مهتاب نداشته باشم تا این فکرای مسخره دست از سرم برداره..
خاله شیرینم به بهونه ی امتحان کالس زبان و درس خوندم پیچوندم و خودمو تو خونمون حبس کردم!
ساعت 6 عصر بود ...
امتحانمو داده بودم و برگشتم تو خونه که دیدم عمو صادق داره یه چمدون و میزاره تو صندوق عقب ماشینشون!
داشتن میرفتن سفر؟ بعد از احوال پرسی باهاش پرسیدم:
_ سفر میرید عمو؟
_ آر دخترم میریم خونه خواهره شیرین. تابستونم داره تموم میشه خیلی اصرار کرده
_ آهان سفرتون سالمت باشه خوش بگذره..
_ممنون دخترم
رفتم به سمت راه پله ها که خاله شیرین رو دیدم با یه لبخند عمیق بغلم کرد و ازم خداحافظی کرد!
خبری از مهتاب نبود.. منم که تازه فکرش داشت کمرنگ تر میشد بیخیال خداحافظی باهاش شدم و رفتم به سمت
خونمون
۳.۴k
۱۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.