🔹 او را ... (۴۸)
🔹 #او_را ... (۴۸)
تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .
گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...
همه چیو بهش گفتم
- خب؟؟
- چی خب؟؟ 😳
- بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
- هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...
- خاک تو سرت ترنم ...
هیچی نگفتی؟؟
- نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان 😢
عرشیا بدجوری لج کرده ...
میترسم 😭
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-چهل-و-هشتم/
تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .
گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...
همه چیو بهش گفتم
- خب؟؟
- چی خب؟؟ 😳
- بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
- هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...
- خاک تو سرت ترنم ...
هیچی نگفتی؟؟
- نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان 😢
عرشیا بدجوری لج کرده ...
میترسم 😭
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-چهل-و-هشتم/
۴.۸k
۲۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.