🔹 او را ... (۵۴)
🔹 #او_را ... (۵۴)
دستمو بردم سمت زخمم
بخیه شده بود 😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ...
- جسارت نباشه دکتر !
شما خودتون استاد مایید !
حتماً حالشو بهتر از من میدونید
امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه .
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
- ایرادی نداره
بمونه !
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن .
لعنت به این زندگی ...!
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجاه-و-چهارم/
دستمو بردم سمت زخمم
بخیه شده بود 😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ...
- جسارت نباشه دکتر !
شما خودتون استاد مایید !
حتماً حالشو بهتر از من میدونید
امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه .
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
- ایرادی نداره
بمونه !
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن .
لعنت به این زندگی ...!
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجاه-و-چهارم/
۱.۲k
۲۲ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.