🔹 او را ... (۵۸)
🔹 #او_را ... (۵۸)
هرچی که بود
آرامش عجیبی داشت ❣
با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣
بازم سرم گیج رفت !
دستمو گرفتم به دیوار !
ساعت روی دیوارو نگاه کردم
حوالی ساعت نُه بود .
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود
نشستم و تکیه دادم بهشون .
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !
باید چیکار میکردم ؟
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجاه-و-هشتم/
هرچی که بود
آرامش عجیبی داشت ❣
با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣
بازم سرم گیج رفت !
دستمو گرفتم به دیوار !
ساعت روی دیوارو نگاه کردم
حوالی ساعت نُه بود .
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود
نشستم و تکیه دادم بهشون .
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !
باید چیکار میکردم ؟
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجاه-و-هشتم/
۱.۱k
۲۵ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.