روزی در یک روستا،درویشی در حال گذر بود.در همان حال کودکی
روزی در یک روستا،درویشی در حال گذر بود.در همان حال کودکی بر پشت بام یکی از خانه ها بازی می کرد.به ناگه بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشت زده اهالی به پایین پرتاب شد.درویش به محض مشاهده صحنه فریاد زد:"او را نگه دار!"
سقوط شتابناک کودک آرام شد.درویش دوید و کودک را در میان زمین و هوا گرفت و در مقابل حیرت اهالی،کودک را سالم به آنان برگرداند!
مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیا الله دانستند و هر یک به تعارف صفت غریبی را به درویش نسبت دادند.
درویش اهالی را ساکت کرد و گفت:اینان که می گویید،من نیستم!
من فقط بنده معمولی خداوند هستم که به فرامین او گوش جان سپرده و عمل کرده ام و لحظه ای که این صحنه را دیدم،گفتم:خدایا،او را نگه دار!
زیرا من با او ـ منظور خداوند است ـ دوست هستم و عمری به دستورات او گوش کردم و عمل نمودم و اینک از او یک درخواست کردم و او اجابت نمود،پس می بینید که اتفاق مهمی نیفتاده است.
آنگاه درویش کوله پشتی خویش بر دوش گرفت و از مقابل دیدگان متحیر مردم روستا در غبار زمان محو شد.
سقوط شتابناک کودک آرام شد.درویش دوید و کودک را در میان زمین و هوا گرفت و در مقابل حیرت اهالی،کودک را سالم به آنان برگرداند!
مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیا الله دانستند و هر یک به تعارف صفت غریبی را به درویش نسبت دادند.
درویش اهالی را ساکت کرد و گفت:اینان که می گویید،من نیستم!
من فقط بنده معمولی خداوند هستم که به فرامین او گوش جان سپرده و عمل کرده ام و لحظه ای که این صحنه را دیدم،گفتم:خدایا،او را نگه دار!
زیرا من با او ـ منظور خداوند است ـ دوست هستم و عمری به دستورات او گوش کردم و عمل نمودم و اینک از او یک درخواست کردم و او اجابت نمود،پس می بینید که اتفاق مهمی نیفتاده است.
آنگاه درویش کوله پشتی خویش بر دوش گرفت و از مقابل دیدگان متحیر مردم روستا در غبار زمان محو شد.
۸۸۰
۰۳ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.