قسمت هشتاد
#قسمت هشتاد
دم در منتظر مهتاب بودم تا بیاد بریم دانشگاه
خواستم زنگ واحدشون و بزنم ببینم چرا نمیاد که در حیاط باز شد اومد بیرون..
بدون حرفی همدیگر و بغل کردیم..
ازش جدا شدم و تو چشماش نگاه کردم
من نمیزارم کسی من و مهتاب و جدا کنه..
به خاطر عسلی این چشما که بهم حس زندگی میده نمیزارم از دستش بدم...
فکر میکردم مهتاب باهام بدخالقی میکنه..
ولی بهتر از همیشه بود..
حتی قیده کالس خودش و زد و اومد کالس من و یک لحظه دستم و از دستش جدا نکرد..
نمیدونم یه حسی بود..
یه چیزی که انگار هر دومون میدونستیم شاید آخرین روزایی که با عشق پیش همیم..
سعی کردیم به روی خودمون نیاریم من فردا شب خواستگار دارم!
ولی تو راه برگشت دیگه طاقتم برید..
من و مهتاب باید تالشمون و بکنیم که خواستگاری خراب بشه..
_ مهتاب؟
_جونم؟
_ فردا شب.. اوم نظرت چیه خودم و به مریضی بزنم؟
یکم فکر کرد و گفت:
_ ضایع بازیه آرشیدا یعنی میدونی بچه بازیه! عمرا بتونی از دست مامانم در بری..
راست میگفت..
حرفش منطقی بود شدید!
_ خب تو یه راه حل بزار جلو پای من تا این خواستگاری مسخره انجام نشه!
کامل برگشت سمتمش و گفتم
دم در منتظر مهتاب بودم تا بیاد بریم دانشگاه
خواستم زنگ واحدشون و بزنم ببینم چرا نمیاد که در حیاط باز شد اومد بیرون..
بدون حرفی همدیگر و بغل کردیم..
ازش جدا شدم و تو چشماش نگاه کردم
من نمیزارم کسی من و مهتاب و جدا کنه..
به خاطر عسلی این چشما که بهم حس زندگی میده نمیزارم از دستش بدم...
فکر میکردم مهتاب باهام بدخالقی میکنه..
ولی بهتر از همیشه بود..
حتی قیده کالس خودش و زد و اومد کالس من و یک لحظه دستم و از دستش جدا نکرد..
نمیدونم یه حسی بود..
یه چیزی که انگار هر دومون میدونستیم شاید آخرین روزایی که با عشق پیش همیم..
سعی کردیم به روی خودمون نیاریم من فردا شب خواستگار دارم!
ولی تو راه برگشت دیگه طاقتم برید..
من و مهتاب باید تالشمون و بکنیم که خواستگاری خراب بشه..
_ مهتاب؟
_جونم؟
_ فردا شب.. اوم نظرت چیه خودم و به مریضی بزنم؟
یکم فکر کرد و گفت:
_ ضایع بازیه آرشیدا یعنی میدونی بچه بازیه! عمرا بتونی از دست مامانم در بری..
راست میگفت..
حرفش منطقی بود شدید!
_ خب تو یه راه حل بزار جلو پای من تا این خواستگاری مسخره انجام نشه!
کامل برگشت سمتمش و گفتم
۵.۰k
۱۸ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.