پارت ۱۸رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۱۸رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
ارسلان :بیاااااااااا پایین😠
نوموخام ☺ ونمیام
ارسلان :بببین میگم بیا پایین
گفتم ببین خاله قزی من پایین نمیام پس زور نزن
ارسلان :به خدا تک تک استخوناتو خورد میکنم 😈 😤 😠
اوه اوه از صورتش قرمز قرمز گوشاش دود میزد از اعصبانیت بیرون
بابا بزرگ :دخترم بیا پایین مگه میتونه دعوات کنه
ارسلان همون جور که دستشو مشت کرد بود گفت : خودم ادبت میکنم فقط بزار بیای پایین
گفتم وای وای اسی خان (ارسلان )زورررررر نزن ،یه هو دیدی یه صدا هایی ازت اومد بیرون زشته هاااا😅 😅 😅 😅 😅 😅
عمو محمد علی :دختر کمتر اینو حرس بده 😅 😅 😅 😅 😅 😅 😅
یه لحظه احساس کردم معدم آتیش گرفت ،بعدش حالم بهم خورد از همون بالای دختر سرم کج کردم که خون بالا اوردم
دور لبم خونی بود ،سرم گج اومد ،
بابا بزرگ :نهههههههههه آرامممممممممممممم
به زور خودمو رو درخت نگه داشتم ،بابا بزرگ حالم خو...به...
هومن : سپهر بپر نردبون بیارین بیاریمش پایین تا خودمون و اینا به مامان بزرگم اینا اشاره کرد نمریدم
گفتم مردن زیر دست من خودش یه شانس گیر هر کسی نمیاد خیلی هم دلت بخواد
آرمان:ماشا الله زبون کم نمیارع
اوردنم پایین دکتر اومد بالا سرم معدش یه کم خون ریزی کرده همین
این دارو ها و اینا باید بخور تا زود زود خوب بشه
بعداز ور وررررررر کردن های حسابی خداحافظی کردو رفت
پوریا :آرام بهتری ؟
ارسلان :هیچیش نیست این تمام الکیه برا جلب توجه
رو مبل نشسته بودم به سرعت نور پاشم ایستادم گفتم من دختر جلفی نیستم که بخوام جلب توجه کنم اقای محترم بعد صورتمو از جدی بودن در اوردم گفتم هم شیره 😂
اوه اوه اعصبانیتو اروم نشستم بدجور اخم کرد یاااااا خدا
ارسلان از رو صندلی بلند شد اومد طرفم ه صدا بلند سرم داد که در عرض ثاینه هم نکشید رنگم زرد شدم
ارسلان :خفه میشی یا خودم خفت کنم هااااااا
تو حق نداری این جوری با من حرف بزنی خرس قطبی
ارسلان :خفه شوووووووو
نمیشم تا سکته کنی خودت 😇
پاشدم رفتم پیش مامان بزرگ همگی پاشدیمرفتیم سمت میز ناهار خوردی
بابا بزرگ :دخترای گلم این طرف بشینین سمت راست
گفتم چشم آغاجون 😉
پسرا هم رو به رو نشیته بودن سمت چپ
هر کی یه چیزی برا خودش کشید ،منم هم باید سیب زمینی آپز میخوردم بخاطر معدم
بشقابموگذاشتم جلوم
بابا بزرگ :آرام دخترم یک ماه دیگه امتحان پایانی هست ،فردا حنما میرم پروندات رو میارم میزارم بهترین مدرسه
گفتم آخ جونننننننننننننننننننننننننننننن پاشدم از رو صندلی میپریدم بالا و پایین آخ جونم
دوبار شروع کردم خوردن
پوریا :وای آرام چجوری این سیب زمینی رو میخوری من که عمرن لب بزنم
همه برگشتن داشتن نگاهم میکردن
آروم گفتم :پوریا تا حالا شده از شدت گرسنگی ببهوش بشی ؟یا شده یکی اونقدر بزنتت که نا غذا خوردن نداشته باشی ،من آرام یه دختر تنها یک هفته هم گرسنگی کشیدم که از گرسنگی مجبور شدم برم سمت خونه بابا احمد اونم نون های که قرار بود برا گربه ها بریزه رو بهم میداد ، یبار اینقدر کتکم زد شراره که از حال رفتم ،یبار سگ های هارش رو باز کرد تا من بهش التماس کنم بهم غذا بده با این که زخممعده داشتم و بی جون مجبور به دویدن شدم ولی خم به ابرو نیوردم ،این سیب زمینی از سرم هم زیاده 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩
یبار که گفتم بابا گرسنمه ؟با سیخ داغ اومد طرفم گذاشتش کف دستم از درد و گریه نا حرف زدن نداشممممممم همین سیب زمینی هم خداروشکر میکنم هست 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
نفهمیدم کی به گریه افتادم
بابا بزرگ :لعنت بهش
اروم گفتک بابا بزرگ
بابابزرگ :جانم عزیزم
من یه چیزی میخوام بعد درموردش
ارسلان :بیاااااااااا پایین😠
نوموخام ☺ ونمیام
ارسلان :بببین میگم بیا پایین
گفتم ببین خاله قزی من پایین نمیام پس زور نزن
ارسلان :به خدا تک تک استخوناتو خورد میکنم 😈 😤 😠
اوه اوه از صورتش قرمز قرمز گوشاش دود میزد از اعصبانیت بیرون
بابا بزرگ :دخترم بیا پایین مگه میتونه دعوات کنه
ارسلان همون جور که دستشو مشت کرد بود گفت : خودم ادبت میکنم فقط بزار بیای پایین
گفتم وای وای اسی خان (ارسلان )زورررررر نزن ،یه هو دیدی یه صدا هایی ازت اومد بیرون زشته هاااا😅 😅 😅 😅 😅 😅
عمو محمد علی :دختر کمتر اینو حرس بده 😅 😅 😅 😅 😅 😅 😅
یه لحظه احساس کردم معدم آتیش گرفت ،بعدش حالم بهم خورد از همون بالای دختر سرم کج کردم که خون بالا اوردم
دور لبم خونی بود ،سرم گج اومد ،
بابا بزرگ :نهههههههههه آرامممممممممممممم
به زور خودمو رو درخت نگه داشتم ،بابا بزرگ حالم خو...به...
هومن : سپهر بپر نردبون بیارین بیاریمش پایین تا خودمون و اینا به مامان بزرگم اینا اشاره کرد نمریدم
گفتم مردن زیر دست من خودش یه شانس گیر هر کسی نمیاد خیلی هم دلت بخواد
آرمان:ماشا الله زبون کم نمیارع
اوردنم پایین دکتر اومد بالا سرم معدش یه کم خون ریزی کرده همین
این دارو ها و اینا باید بخور تا زود زود خوب بشه
بعداز ور وررررررر کردن های حسابی خداحافظی کردو رفت
پوریا :آرام بهتری ؟
ارسلان :هیچیش نیست این تمام الکیه برا جلب توجه
رو مبل نشسته بودم به سرعت نور پاشم ایستادم گفتم من دختر جلفی نیستم که بخوام جلب توجه کنم اقای محترم بعد صورتمو از جدی بودن در اوردم گفتم هم شیره 😂
اوه اوه اعصبانیتو اروم نشستم بدجور اخم کرد یاااااا خدا
ارسلان از رو صندلی بلند شد اومد طرفم ه صدا بلند سرم داد که در عرض ثاینه هم نکشید رنگم زرد شدم
ارسلان :خفه میشی یا خودم خفت کنم هااااااا
تو حق نداری این جوری با من حرف بزنی خرس قطبی
ارسلان :خفه شوووووووو
نمیشم تا سکته کنی خودت 😇
پاشدم رفتم پیش مامان بزرگ همگی پاشدیمرفتیم سمت میز ناهار خوردی
بابا بزرگ :دخترای گلم این طرف بشینین سمت راست
گفتم چشم آغاجون 😉
پسرا هم رو به رو نشیته بودن سمت چپ
هر کی یه چیزی برا خودش کشید ،منم هم باید سیب زمینی آپز میخوردم بخاطر معدم
بشقابموگذاشتم جلوم
بابا بزرگ :آرام دخترم یک ماه دیگه امتحان پایانی هست ،فردا حنما میرم پروندات رو میارم میزارم بهترین مدرسه
گفتم آخ جونننننننننننننننننننننننننننننن پاشدم از رو صندلی میپریدم بالا و پایین آخ جونم
دوبار شروع کردم خوردن
پوریا :وای آرام چجوری این سیب زمینی رو میخوری من که عمرن لب بزنم
همه برگشتن داشتن نگاهم میکردن
آروم گفتم :پوریا تا حالا شده از شدت گرسنگی ببهوش بشی ؟یا شده یکی اونقدر بزنتت که نا غذا خوردن نداشته باشی ،من آرام یه دختر تنها یک هفته هم گرسنگی کشیدم که از گرسنگی مجبور شدم برم سمت خونه بابا احمد اونم نون های که قرار بود برا گربه ها بریزه رو بهم میداد ، یبار اینقدر کتکم زد شراره که از حال رفتم ،یبار سگ های هارش رو باز کرد تا من بهش التماس کنم بهم غذا بده با این که زخممعده داشتم و بی جون مجبور به دویدن شدم ولی خم به ابرو نیوردم ،این سیب زمینی از سرم هم زیاده 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩 😩
یبار که گفتم بابا گرسنمه ؟با سیخ داغ اومد طرفم گذاشتش کف دستم از درد و گریه نا حرف زدن نداشممممممم همین سیب زمینی هم خداروشکر میکنم هست 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
نفهمیدم کی به گریه افتادم
بابا بزرگ :لعنت بهش
اروم گفتک بابا بزرگ
بابابزرگ :جانم عزیزم
من یه چیزی میخوام بعد درموردش
۱۸.۸k
۲۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.