پارت ۳۲* رمان آغوشت ارامش جهانست 🔱
پارت ۳۲* رمان آغوشت ارامش جهانست 🔱
گفتم:برو باباااااا رودل نکنی ی وقت عمراااااااا
با یاد اوری قانون اخرش باز عصبی شدم...
(هر وقت گفتم با هم دیگه رابطه داشته باشیم و توهم حق هیچ گونه اعتراضی هم نداری و اینم بدون ک...شاید از ۲۴ ساعت ۱۸ ساعتشو باید با من باشی)
من:ن...من نمیخواااام..نمیخوااام😿 😿 😿 😿 😿 (با گریه)..بسه دیگه...کم اوردم...مگه چقد تحمل دارم؟؟؟
ببین ایدین من همچین کاری نمیکنم...ن..می.. کن..م.
ک یباره گوشیش زنگ خورد..ی پوفی کشید و گوشیش و از تو جیبش دراورد و راه بیرونو درپیش گرفت اما دم در ک رسید رو پاشنه پا چرخیدو گفت:اگه یکی از قانونامو زیر پا بزاری و یا جواب ن بدی ب یکیش اون دوتا دختر کوچولو رو با دستای خودم میکشم..
ترسیدم و فقط سرمو تند تند تکون دادم..اونم گوشیش و گذاشت روی گوشش و با گفتن بله؟؟از اتاق بیرون رفت...
خدایا...یعنی چیکار کنم؟؟؟..یعنی چ بلایی سر لینا و لوسی میاره؟؟؟...وای خدایا چیزیشون دشه اون دوتا هنوز بچن...باید ی جوری از اینجا فرار کنم... لینا و لوسی هم باید با خو دم ببرم...ی نگاه ب دورو برم کردم... یهو ی فکری تو ذهنم جرقه زد...
از اتاق رفتم بیرون باید برم اول کل این خرابه شده رو بگردم در اتاقو باز کردم و اومدم بیرون و درو اروم بستم
پاورچین پاورچین اروم رد شدم رفتم داخل بالکن
ای خدا ارتفاعش تا زمین خیلیه تازه هر چی نگاه کردم که در حیاط رو ببینم فقط درخت به چشممم میومد ،حالا چه خاکی تو سرم بریزم 😑
وجدان :هیچی خاک رس
من :وجدان جان خفه
وجدان : اعصابت چیزیع دیگه
من :گفتم هری
وجدان :باش بابا رفتم
باید یه فکری کنم این جوری فایده نداره ،خدایا یه راهی پیش پام بزارم ،من باید برم از این خونه دلم بیتاب ارسلانه نمیدونم چی به سرش اومد اگر مرده باشه چی 😥 خدا نکنه نههههه نه چیزیش نشد
خدایا چرا این همه نگران ارسلانم آخه نمیدوم نمیدونم همش گیج و سر درگممم آخ معده ام ،ای خدا معده دردمو چیکار کنم رفتم سمت آتاق آیدین رفتم داخل رو تخت نشستم و به رو به روم که یه پنجره بزرگ بود نگاه کردم تا چشم میدید فقط درخت بود ،به فکر مامان بزرگ و بابا بزرگ اینا بودم که در اتاق به صدا دراومد متمعنن شالیه چون تنها ندیمه ای که اون الاغ برا من تعیین کرده یه جور بپا
گفتم :بیا داخل
برگشتم دیدم خدیجه و اسماء و نرجس
خدیجه :خانم میشه یه چیزی ازتون بخوایم
چشمای سه تاشون گریون بود
من :بیاین بشینین بعد بگین چی شده
اسماء: ما نمیخوام هم خواب اونا بشیم ،جملش که تموم شد زد زیر گریه 😭 😭 😭 😭
من :مگه اون شب شما چیز با چیز
خدیجه :نه خانم صدای جیغ شما که اومد هممون اومدیم دم در اتاق بعد هم که بیهوش شده بودین دکترا بالا سرتون بودن ،نشد ما نمیخوایممممم کمکمون کنید شما سوگولیه اربابین بهش بگین
من : حالم ازش بهم میخوره ،بعدم چه ربطی دارع قضیه شما به من
نرجس :ما میخوایم که از دستشون نجات پیدا کنیم دلمون نمیخواد مال اونا بشیم 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 خیلی ادم های خشنین
دهنمو باز کردم حرف بزنم در اتاق باز شد با اعصبانیت برگشتم ببینم کیه که 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 آیدیننننننننننننننننننن
آیدین :چرا با صدا بلند صدام میکنی چته اروم حرف بزنی میشنوم
من :مگه گاوی در نمیزنی 😠 یا علفت زیاد شده دم در اوردی واااااای دستمو سریع گذاشتم رو دهنم خدای من الان چی گفتم
اوه اوه نگاه اعصبانیتش
آیدین:تو چه گوهی خوردی الان هاااان
اومد جلو دستشو بازومو فشار خیلی بدی داد جیغ زدم تو خودم جمع شدم ولی بازم زد تو گوشم و گفت :نه تو تنت بدجوری خارش گرفته ،گمشین بیروننننننننننننن
با دادش خدیجه اسنا دویدن بیرون ،دوبار برگشت طرفم بدتر زد تو گوشم که افتادم زمین و انگشت اشارشو گرفت سمتم و گفت : بد میبینی
کنار لبم پاره شده بود و خون میومد ،بازوم رو گرفت تو دستش و بلندم کرد یه دستشو انداخت دور کمرم با دست دیگش دست کشید رو رو گونم و عقب عقب مجبورم کرد برم عقب عقب رفتیم تا افتادیم رو تخت ،سرش داخل گودی گردنم بود ،سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد
من :ولم کن ولم کننننننننننن
صورتشو کج کرد آورد نزدیک که
گفتم:برو باباااااا رودل نکنی ی وقت عمراااااااا
با یاد اوری قانون اخرش باز عصبی شدم...
(هر وقت گفتم با هم دیگه رابطه داشته باشیم و توهم حق هیچ گونه اعتراضی هم نداری و اینم بدون ک...شاید از ۲۴ ساعت ۱۸ ساعتشو باید با من باشی)
من:ن...من نمیخواااام..نمیخوااام😿 😿 😿 😿 😿 (با گریه)..بسه دیگه...کم اوردم...مگه چقد تحمل دارم؟؟؟
ببین ایدین من همچین کاری نمیکنم...ن..می.. کن..م.
ک یباره گوشیش زنگ خورد..ی پوفی کشید و گوشیش و از تو جیبش دراورد و راه بیرونو درپیش گرفت اما دم در ک رسید رو پاشنه پا چرخیدو گفت:اگه یکی از قانونامو زیر پا بزاری و یا جواب ن بدی ب یکیش اون دوتا دختر کوچولو رو با دستای خودم میکشم..
ترسیدم و فقط سرمو تند تند تکون دادم..اونم گوشیش و گذاشت روی گوشش و با گفتن بله؟؟از اتاق بیرون رفت...
خدایا...یعنی چیکار کنم؟؟؟..یعنی چ بلایی سر لینا و لوسی میاره؟؟؟...وای خدایا چیزیشون دشه اون دوتا هنوز بچن...باید ی جوری از اینجا فرار کنم... لینا و لوسی هم باید با خو دم ببرم...ی نگاه ب دورو برم کردم... یهو ی فکری تو ذهنم جرقه زد...
از اتاق رفتم بیرون باید برم اول کل این خرابه شده رو بگردم در اتاقو باز کردم و اومدم بیرون و درو اروم بستم
پاورچین پاورچین اروم رد شدم رفتم داخل بالکن
ای خدا ارتفاعش تا زمین خیلیه تازه هر چی نگاه کردم که در حیاط رو ببینم فقط درخت به چشممم میومد ،حالا چه خاکی تو سرم بریزم 😑
وجدان :هیچی خاک رس
من :وجدان جان خفه
وجدان : اعصابت چیزیع دیگه
من :گفتم هری
وجدان :باش بابا رفتم
باید یه فکری کنم این جوری فایده نداره ،خدایا یه راهی پیش پام بزارم ،من باید برم از این خونه دلم بیتاب ارسلانه نمیدونم چی به سرش اومد اگر مرده باشه چی 😥 خدا نکنه نههههه نه چیزیش نشد
خدایا چرا این همه نگران ارسلانم آخه نمیدوم نمیدونم همش گیج و سر درگممم آخ معده ام ،ای خدا معده دردمو چیکار کنم رفتم سمت آتاق آیدین رفتم داخل رو تخت نشستم و به رو به روم که یه پنجره بزرگ بود نگاه کردم تا چشم میدید فقط درخت بود ،به فکر مامان بزرگ و بابا بزرگ اینا بودم که در اتاق به صدا دراومد متمعنن شالیه چون تنها ندیمه ای که اون الاغ برا من تعیین کرده یه جور بپا
گفتم :بیا داخل
برگشتم دیدم خدیجه و اسماء و نرجس
خدیجه :خانم میشه یه چیزی ازتون بخوایم
چشمای سه تاشون گریون بود
من :بیاین بشینین بعد بگین چی شده
اسماء: ما نمیخوام هم خواب اونا بشیم ،جملش که تموم شد زد زیر گریه 😭 😭 😭 😭
من :مگه اون شب شما چیز با چیز
خدیجه :نه خانم صدای جیغ شما که اومد هممون اومدیم دم در اتاق بعد هم که بیهوش شده بودین دکترا بالا سرتون بودن ،نشد ما نمیخوایممممم کمکمون کنید شما سوگولیه اربابین بهش بگین
من : حالم ازش بهم میخوره ،بعدم چه ربطی دارع قضیه شما به من
نرجس :ما میخوایم که از دستشون نجات پیدا کنیم دلمون نمیخواد مال اونا بشیم 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 خیلی ادم های خشنین
دهنمو باز کردم حرف بزنم در اتاق باز شد با اعصبانیت برگشتم ببینم کیه که 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 آیدیننننننننننننننننننن
آیدین :چرا با صدا بلند صدام میکنی چته اروم حرف بزنی میشنوم
من :مگه گاوی در نمیزنی 😠 یا علفت زیاد شده دم در اوردی واااااای دستمو سریع گذاشتم رو دهنم خدای من الان چی گفتم
اوه اوه نگاه اعصبانیتش
آیدین:تو چه گوهی خوردی الان هاااان
اومد جلو دستشو بازومو فشار خیلی بدی داد جیغ زدم تو خودم جمع شدم ولی بازم زد تو گوشم و گفت :نه تو تنت بدجوری خارش گرفته ،گمشین بیروننننننننننننن
با دادش خدیجه اسنا دویدن بیرون ،دوبار برگشت طرفم بدتر زد تو گوشم که افتادم زمین و انگشت اشارشو گرفت سمتم و گفت : بد میبینی
کنار لبم پاره شده بود و خون میومد ،بازوم رو گرفت تو دستش و بلندم کرد یه دستشو انداخت دور کمرم با دست دیگش دست کشید رو رو گونم و عقب عقب مجبورم کرد برم عقب عقب رفتیم تا افتادیم رو تخت ،سرش داخل گودی گردنم بود ،سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد
من :ولم کن ولم کننننننننننن
صورتشو کج کرد آورد نزدیک که
۱۳.۵k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.