پارت ۴۳رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۴۳رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
ارسلان از پشت روسریمو گرفت ،خودمو کشیدم جلو روسریم در اومد ، سرعتمو بیشـتر کردم ،عمو رو دیدم که سینی به دست دارع میاد طرف بابا بزرگ اینا ،سریع رفتم پشت عمو پناه گرفتم
عمو محمدطاها: چی شده باز ؟؟؟؟ ارسلان
آرام :ع....م....و..عمو من که کاری.....نکردم
ارسلان :فقط دستم بهت برسه حالیت میکنم
ارسلان میومد سمت راست من میرفتم سمت چپ ،ارسلان میومد سمت چپ من میرفتم سمت راست
ارسلان : بیا بیرون 😡 😬
همگی جمع شده بودن ، پسرا هم اومدن کمک ارسلان
سهیل :به چه جرأتی این کارو کردی هااااان
عمو زد زیر خنده و گفت :آخه دختر این چه کاریه 😂 😂 😂
گفتم عمو : به خدا میخواستم یه کم رنگ و رو بگیرن
ارسلان :چراااااااا این کارا رو میکنی ،بی .....
عمو محمد طاها :پسرا شما بزرگترین کوتاه بیاین
گفتم عمو :همشون کوتاه بیان ،ببر زخمی یا همون خاله قزی کوتاه ....
ارسلان : به خداوندی خدا میزنمت
اومد جلو که بگیرتم ،
عمو محمدطاها: پسـر زشت برات کوتاه بیا
کوتاه نمیومد ،دویدم سمت در حیاط زدم از در حیاط بیرون برگشتم دیدم ارسلان پشت سرم نیست خداروشکر کردم ،
خواستم به راهم ادامه بدم که دیدم 😵 نههههههههههههههههه ارسلان رو به روم بود
دست پاچه شدم گفتم :سلام خواهر
اوه اوه دستمو گذاشتم رو دهنم و یه قدم رفتم عقب
خواست بیا سمتم گفتم: اوه نیا ،سلام خانم بزرگ مهر
با چشم ابرو اشاره میکرد که خانم بزرگ مهر رو رد کنم برع
گفتم: خانم بزرگ مهر ارسلان انگار میخواد بهتون یه چیزی بگه
ارسلان با یه اخم خیلی بد نگاهم کرد
گفتم :من برم خانم بزرگ مهر تا بعد کار دارم با اجازه
دور برگردون زدم و دویدم سمت ویلا دم در ویلا آبتین رو دیدم از رو کامپوت ماشین پریدم و رفتم داخل رفتم سمت استخر عمو غش کرده بود از خنده
عمو محمد طاها :(با صدا بلند ) آخه دختر بگم خدا چیکارت نکنه
صدای داد ارسلان اومد :آرامممممممممممممممممم:grimacing_face:😤 😤 😤 😤 😤 😤
اوه اوه من طرف سمت راست اسختر ایستاده بودم ارسلان هم کنار دوتا گلدونی که به استخر و محیط باغ یه زیبایی داده بود
ارسلان :آرام با دست خودت قبرتو کَندی ،
آرام :بیچاره برا تو نه خودم
ارسلان :نشونت میدم
آرام :بشین بینم باو
نگاه کردم ببینم بقبه کجا هستن /
همشون کنار هم نشسته بودن و دعوا من و ارسلان رو نگاه میکردن فقط یه کاسه پفیلا و تخمک کم داشتن
تا به خودم بیام ارسلان شونمو گرفت و با دست دیگش دستمو محکم داخل دستش گرفت ،
نفهمیدم چی شد ،فقط موقعی فهمیدم که افتادم داخل استخر
خیس خیس شدم
ارسلان : حالیت میکنم
خواست بزنم که بابا بزرگ گفت :حق نداری دست روش بلند کنی
ارسلان :اَههههههههههههـ
با مشت زد روآب و از استخر با یه جهش از آب رفت بیرون و برگشت و دستشو کشید داخل موهای خوشحالتش و گفت : این آخرین بارته گفته باشم
پیراهنش رو در آورد و کشید به صورتش و رفت
عجب بازوییی 😍 ،وای سر شونه هاشو ،
وجدان :دختر زشته نامحرمه
آرام :به به وجدان جان یه اهمی یه اهومی ،مثل گاو سرت میندازی داخل میای
وجدان :به خودتم میگی گاوه
آرام :وجدان جان سکوت کن برو رد کارت
وجدان :بابا رفتم
پوریا :بیا بالا بلا خانم
دسشتو گرفتم و اومدم از آب بیرون و گفتم :پوریا
پوریا :بله شیطون بلا
آرام :عجب جیگری شده بودین هاااا
یه چشمک بهش زدم و رفتم سریع لباسم و با لباس ورزشی مشکی و سفیدم عوض کردم موهام هم با هزارن گیر جمع و جور کردم و کیف باشگاه رو برداشتم و رفتم داخل حیاط ،اثری از غول بیابونی نبود ، به شوخی ومسخره های من گذاشت ...
پنج روز بعد
واااااااااای استرس دارم ،خدااااا، یعنی میشه به آرزوم برسم ،ای خدا جونم نا امید نیستم ،فقط کمکم کن و تمام تلاشم کردم
همه دخترای که داخل جشن شب معرفی من به فامیل بودن همه جمع شده بودیم خونه بابا بزرگ جونم ،پسرا هم همه بودن یه یک ساعت دیگه سایت باز میشه ،نتایج کنکور رو نشون میده
سهیل :بابا بیاین برین دور آشپزی و خونه داری ببنین، قبول نمیشین ،فقط الکی نشستین
آدرین :ارع به خدا سهیل مگه الکیه کنکور تجربی ،اینا به زور بیارن از اول آخر میشن
ساحل : بابت راهنمایتون واقعا سپاس
آرام :ماشاالله دانشمندان ها ،پرفسور سهیل خانم ،دانشمند آدرین ،لطفا سکوت کنین
نگاهم به ارسلان افتاد یه لب خنده خیلی کوچیک خیلی کوچیک زد ولی اصلا معلوم نبود ،فقط یه ریز بین میتونه ببینش
خال
ارسلان از پشت روسریمو گرفت ،خودمو کشیدم جلو روسریم در اومد ، سرعتمو بیشـتر کردم ،عمو رو دیدم که سینی به دست دارع میاد طرف بابا بزرگ اینا ،سریع رفتم پشت عمو پناه گرفتم
عمو محمدطاها: چی شده باز ؟؟؟؟ ارسلان
آرام :ع....م....و..عمو من که کاری.....نکردم
ارسلان :فقط دستم بهت برسه حالیت میکنم
ارسلان میومد سمت راست من میرفتم سمت چپ ،ارسلان میومد سمت چپ من میرفتم سمت راست
ارسلان : بیا بیرون 😡 😬
همگی جمع شده بودن ، پسرا هم اومدن کمک ارسلان
سهیل :به چه جرأتی این کارو کردی هااااان
عمو زد زیر خنده و گفت :آخه دختر این چه کاریه 😂 😂 😂
گفتم عمو : به خدا میخواستم یه کم رنگ و رو بگیرن
ارسلان :چراااااااا این کارا رو میکنی ،بی .....
عمو محمد طاها :پسرا شما بزرگترین کوتاه بیاین
گفتم عمو :همشون کوتاه بیان ،ببر زخمی یا همون خاله قزی کوتاه ....
ارسلان : به خداوندی خدا میزنمت
اومد جلو که بگیرتم ،
عمو محمدطاها: پسـر زشت برات کوتاه بیا
کوتاه نمیومد ،دویدم سمت در حیاط زدم از در حیاط بیرون برگشتم دیدم ارسلان پشت سرم نیست خداروشکر کردم ،
خواستم به راهم ادامه بدم که دیدم 😵 نههههههههههههههههه ارسلان رو به روم بود
دست پاچه شدم گفتم :سلام خواهر
اوه اوه دستمو گذاشتم رو دهنم و یه قدم رفتم عقب
خواست بیا سمتم گفتم: اوه نیا ،سلام خانم بزرگ مهر
با چشم ابرو اشاره میکرد که خانم بزرگ مهر رو رد کنم برع
گفتم: خانم بزرگ مهر ارسلان انگار میخواد بهتون یه چیزی بگه
ارسلان با یه اخم خیلی بد نگاهم کرد
گفتم :من برم خانم بزرگ مهر تا بعد کار دارم با اجازه
دور برگردون زدم و دویدم سمت ویلا دم در ویلا آبتین رو دیدم از رو کامپوت ماشین پریدم و رفتم داخل رفتم سمت استخر عمو غش کرده بود از خنده
عمو محمد طاها :(با صدا بلند ) آخه دختر بگم خدا چیکارت نکنه
صدای داد ارسلان اومد :آرامممممممممممممممممم:grimacing_face:😤 😤 😤 😤 😤 😤
اوه اوه من طرف سمت راست اسختر ایستاده بودم ارسلان هم کنار دوتا گلدونی که به استخر و محیط باغ یه زیبایی داده بود
ارسلان :آرام با دست خودت قبرتو کَندی ،
آرام :بیچاره برا تو نه خودم
ارسلان :نشونت میدم
آرام :بشین بینم باو
نگاه کردم ببینم بقبه کجا هستن /
همشون کنار هم نشسته بودن و دعوا من و ارسلان رو نگاه میکردن فقط یه کاسه پفیلا و تخمک کم داشتن
تا به خودم بیام ارسلان شونمو گرفت و با دست دیگش دستمو محکم داخل دستش گرفت ،
نفهمیدم چی شد ،فقط موقعی فهمیدم که افتادم داخل استخر
خیس خیس شدم
ارسلان : حالیت میکنم
خواست بزنم که بابا بزرگ گفت :حق نداری دست روش بلند کنی
ارسلان :اَههههههههههههـ
با مشت زد روآب و از استخر با یه جهش از آب رفت بیرون و برگشت و دستشو کشید داخل موهای خوشحالتش و گفت : این آخرین بارته گفته باشم
پیراهنش رو در آورد و کشید به صورتش و رفت
عجب بازوییی 😍 ،وای سر شونه هاشو ،
وجدان :دختر زشته نامحرمه
آرام :به به وجدان جان یه اهمی یه اهومی ،مثل گاو سرت میندازی داخل میای
وجدان :به خودتم میگی گاوه
آرام :وجدان جان سکوت کن برو رد کارت
وجدان :بابا رفتم
پوریا :بیا بالا بلا خانم
دسشتو گرفتم و اومدم از آب بیرون و گفتم :پوریا
پوریا :بله شیطون بلا
آرام :عجب جیگری شده بودین هاااا
یه چشمک بهش زدم و رفتم سریع لباسم و با لباس ورزشی مشکی و سفیدم عوض کردم موهام هم با هزارن گیر جمع و جور کردم و کیف باشگاه رو برداشتم و رفتم داخل حیاط ،اثری از غول بیابونی نبود ، به شوخی ومسخره های من گذاشت ...
پنج روز بعد
واااااااااای استرس دارم ،خدااااا، یعنی میشه به آرزوم برسم ،ای خدا جونم نا امید نیستم ،فقط کمکم کن و تمام تلاشم کردم
همه دخترای که داخل جشن شب معرفی من به فامیل بودن همه جمع شده بودیم خونه بابا بزرگ جونم ،پسرا هم همه بودن یه یک ساعت دیگه سایت باز میشه ،نتایج کنکور رو نشون میده
سهیل :بابا بیاین برین دور آشپزی و خونه داری ببنین، قبول نمیشین ،فقط الکی نشستین
آدرین :ارع به خدا سهیل مگه الکیه کنکور تجربی ،اینا به زور بیارن از اول آخر میشن
ساحل : بابت راهنمایتون واقعا سپاس
آرام :ماشاالله دانشمندان ها ،پرفسور سهیل خانم ،دانشمند آدرین ،لطفا سکوت کنین
نگاهم به ارسلان افتاد یه لب خنده خیلی کوچیک خیلی کوچیک زد ولی اصلا معلوم نبود ،فقط یه ریز بین میتونه ببینش
خال
۴۱.۷k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.