ادامه ۹۹
ادامه ۹۹
یهو اون کسی که زندگی تونو تباه کرد جلوم سبز شد
رسما داشتم سکته میزدم . مبخواستم ازش فرار کنم
ولی خب مسلما اون از من سرعتش بیشتر بود .
اومد و منو گاز گرفت ... چشمام سیاهی رفت و چیزی
نفهمیدم . وقتی به هوش اومدم انتظار داشتم توی
بیمارستان باشم ولی توی همون پارک بودم و همون
خون آشام هم بالا سرم بود . خیلی ترسیده بودم .
خواستم فرار کنم که گفت : راحت باش کاریت ندارم
من بازم خواستم فرار کنم ولی اون اومد و توی چشمام
ذل زد و وادارم کرد که بشینم . منم نشستم . پارک
خیلی تاریک بود اصن هیچ نوری نبود و من به زور
میدیدمش . یه بطری سمتم گرفت . گفتم : این چیه
گفت : بخور . گفتم : تا ندونم چیه نمیخورم .
گفت : آبه . و دوباره ذل زد توی چشمام و گفت :
بخور . و دوباره منو مجبور کرد تا کاری و که
نمیخوامش وانجام بدم . و من اونو خوردم . تا به
خودم اومدم دیدم دستش و گذاشت دور گلوم و فشار
داد . میدونستم دارم میمیرم ....
دوباره به هوش اومده بودم . اون لحظه خیلی گیج
شده بودم و یادم اومد که من باید الان مرده باشم .
گفتم : من چرا اینجام .
گفت : میفهمی . کم کم
دیگه از دستش عصبی شده بودم . سرش داد کشیدم; دِ
آخه چرا مثل آدم نمیگی کی هستی چی میخوای و چه
بلایی سرم اوردی ؟
رو کرد بهم و گفت : خب چون آدم نیستم .
به وضوح جا خوردم . چون فکر میکردم ادمه
و خودشو این شکلی کرده . گفتم: اگه آدم نیستی پس
چی هستی ؟
گفت : یه خون آشام
خنده ام گرفته بود . اخه مگه همچین چیزی وجود داره
همونجور که میخندیدم بهش گفتم : برو خودتو سیاه کن
خون آشام مال قصه هاس .
و خبری که میشه گفت بد ترین خبر زندگیم بود و بهم
داد : شاید باورت نشه ولی تو الان یه خون آشامی
من : چی داری میگی تو ؟ هاان ؟ اخه مگه الکیه من
خون آشام بشم . گفت : حالا که شدی . در اصل من تو
رو تبدیل کردم .
دنیا رو سرم خراب شده بود . اخه من چرا ؟ چرا من
باید گیر یه همچین کسی بیوفتم . چرا من باید تبدیل
به یه خون آشام بشم . فقط راهمو کشیدم و رفتم .
بعد چند وقت تونستم رو پای خودم وایسم . تازه اون
وقت بود که به فکر انتقام افتادم . چند سال منتظر بودم
تا یه فرصتی پیش بیاد بتونم دخلشو بیارم . ولی خب
اون فهمیده بود و خودشو از من دور میکرد .
بعد که فهمیدم شما ها اومدن برای کشتن اون امید پیدا
کردم . تازه همین که آشنا بودین باهام کارمو راحت تر
کرده بود برام . هیچ وقت به این فکر نکردین که چرا
وقتی از اون عمارت برگشتید و اون هنوز زنده بود
چرا شما ها اتفاقی براتون نیوفتاد ؟ مگه بهتون نگفته
بودن اگه برید اونجا وقتی برگردید زندگی تون خراب
میشه و به حالت های بدی رفتار میکنید ؟
من : همین الانش هم زندگی مون خراب شده .
ارمان : حالا هر چی . این حرفا همش ساختگی بود
برا این که کسی سمت اون عمارت نره .
ولی خب اون زمان فقط انتقامم برام مهم بود .
الانم که فکرشو میکنم انگار کار درستی کردم
من : تو جون نفسمو نجات دادی . معلومه که کار
درستی کردی .
رفتم سمتش و مردونه بغلش کردم . زندگی نفس و
بهش برگردوند .
..........................................................
(دو ماه بعد )
(نفس)
دو ماه از اون شب گذشته . بچه ی توی شکمم سقط
شد ... خیلی ناراحت شدم . قرار بود یه داداش
کوچولو برای رها بیارم ولی خب نشد دیگه ...
بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم هر ۷ نفر
با هم جنازه ی اون موجود و سوزوندیم که دیگه هیچ
اثری ازش توی زندگیمون نباشه . جلو چشمای خودم
سوخت و خاکستر شد . بعد از اون شب آرمان شد
یکی عین برادر نداشته ام . میدونم در حقش بدی کردم
که میگفتم حس خوبی نسبت بهش ندارم . میدونم هم که
این حس بد به خاطر خون آشام بودنش بود ولی خب
اون که خودش هیچ وقت نمیخواست اینجوری باشه
و اون الان شده جز گروه شش نفرمون که الان شده
هفت نفره . چیز مهم تر این که الان قلب یه نفر
دیگه داره توی سینه ی من میتپه . قلب یه دختر جوون
که کسی که عاشقش بود در اثر سرطان مرد و اونم
نمیتونسته طاقت بیاره و خود کشی کرده .
البته زود رسونده بودنش ولی دکترا نتونستن کاری براش انجام بدن .
و الان تنها
چیزی که باعث شادی همه ی ما شده اینه که من دارم
خاله میشم .😍
همین دیروز فهمیدم که هلیا بارداره . خیلی خیلی
براش خوشحالم . بلاخره اونم داره حس مادر بودن و
تجربه میکنه . الان دیگه فقط ترنم مونده که بخواد یه
بچه ی ناز برامون بیاره .
دیگه زندگیمون روال عادی خودشو گرفت . بدون
وجود کلمه ای به نام ترس و وحشت ....
توی این چند وقت کل زندگی ما با این دو کلمه اخت
گرفته بود .... ولی الان با دو کلمه به نام امید
یهو اون کسی که زندگی تونو تباه کرد جلوم سبز شد
رسما داشتم سکته میزدم . مبخواستم ازش فرار کنم
ولی خب مسلما اون از من سرعتش بیشتر بود .
اومد و منو گاز گرفت ... چشمام سیاهی رفت و چیزی
نفهمیدم . وقتی به هوش اومدم انتظار داشتم توی
بیمارستان باشم ولی توی همون پارک بودم و همون
خون آشام هم بالا سرم بود . خیلی ترسیده بودم .
خواستم فرار کنم که گفت : راحت باش کاریت ندارم
من بازم خواستم فرار کنم ولی اون اومد و توی چشمام
ذل زد و وادارم کرد که بشینم . منم نشستم . پارک
خیلی تاریک بود اصن هیچ نوری نبود و من به زور
میدیدمش . یه بطری سمتم گرفت . گفتم : این چیه
گفت : بخور . گفتم : تا ندونم چیه نمیخورم .
گفت : آبه . و دوباره ذل زد توی چشمام و گفت :
بخور . و دوباره منو مجبور کرد تا کاری و که
نمیخوامش وانجام بدم . و من اونو خوردم . تا به
خودم اومدم دیدم دستش و گذاشت دور گلوم و فشار
داد . میدونستم دارم میمیرم ....
دوباره به هوش اومده بودم . اون لحظه خیلی گیج
شده بودم و یادم اومد که من باید الان مرده باشم .
گفتم : من چرا اینجام .
گفت : میفهمی . کم کم
دیگه از دستش عصبی شده بودم . سرش داد کشیدم; دِ
آخه چرا مثل آدم نمیگی کی هستی چی میخوای و چه
بلایی سرم اوردی ؟
رو کرد بهم و گفت : خب چون آدم نیستم .
به وضوح جا خوردم . چون فکر میکردم ادمه
و خودشو این شکلی کرده . گفتم: اگه آدم نیستی پس
چی هستی ؟
گفت : یه خون آشام
خنده ام گرفته بود . اخه مگه همچین چیزی وجود داره
همونجور که میخندیدم بهش گفتم : برو خودتو سیاه کن
خون آشام مال قصه هاس .
و خبری که میشه گفت بد ترین خبر زندگیم بود و بهم
داد : شاید باورت نشه ولی تو الان یه خون آشامی
من : چی داری میگی تو ؟ هاان ؟ اخه مگه الکیه من
خون آشام بشم . گفت : حالا که شدی . در اصل من تو
رو تبدیل کردم .
دنیا رو سرم خراب شده بود . اخه من چرا ؟ چرا من
باید گیر یه همچین کسی بیوفتم . چرا من باید تبدیل
به یه خون آشام بشم . فقط راهمو کشیدم و رفتم .
بعد چند وقت تونستم رو پای خودم وایسم . تازه اون
وقت بود که به فکر انتقام افتادم . چند سال منتظر بودم
تا یه فرصتی پیش بیاد بتونم دخلشو بیارم . ولی خب
اون فهمیده بود و خودشو از من دور میکرد .
بعد که فهمیدم شما ها اومدن برای کشتن اون امید پیدا
کردم . تازه همین که آشنا بودین باهام کارمو راحت تر
کرده بود برام . هیچ وقت به این فکر نکردین که چرا
وقتی از اون عمارت برگشتید و اون هنوز زنده بود
چرا شما ها اتفاقی براتون نیوفتاد ؟ مگه بهتون نگفته
بودن اگه برید اونجا وقتی برگردید زندگی تون خراب
میشه و به حالت های بدی رفتار میکنید ؟
من : همین الانش هم زندگی مون خراب شده .
ارمان : حالا هر چی . این حرفا همش ساختگی بود
برا این که کسی سمت اون عمارت نره .
ولی خب اون زمان فقط انتقامم برام مهم بود .
الانم که فکرشو میکنم انگار کار درستی کردم
من : تو جون نفسمو نجات دادی . معلومه که کار
درستی کردی .
رفتم سمتش و مردونه بغلش کردم . زندگی نفس و
بهش برگردوند .
..........................................................
(دو ماه بعد )
(نفس)
دو ماه از اون شب گذشته . بچه ی توی شکمم سقط
شد ... خیلی ناراحت شدم . قرار بود یه داداش
کوچولو برای رها بیارم ولی خب نشد دیگه ...
بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم هر ۷ نفر
با هم جنازه ی اون موجود و سوزوندیم که دیگه هیچ
اثری ازش توی زندگیمون نباشه . جلو چشمای خودم
سوخت و خاکستر شد . بعد از اون شب آرمان شد
یکی عین برادر نداشته ام . میدونم در حقش بدی کردم
که میگفتم حس خوبی نسبت بهش ندارم . میدونم هم که
این حس بد به خاطر خون آشام بودنش بود ولی خب
اون که خودش هیچ وقت نمیخواست اینجوری باشه
و اون الان شده جز گروه شش نفرمون که الان شده
هفت نفره . چیز مهم تر این که الان قلب یه نفر
دیگه داره توی سینه ی من میتپه . قلب یه دختر جوون
که کسی که عاشقش بود در اثر سرطان مرد و اونم
نمیتونسته طاقت بیاره و خود کشی کرده .
البته زود رسونده بودنش ولی دکترا نتونستن کاری براش انجام بدن .
و الان تنها
چیزی که باعث شادی همه ی ما شده اینه که من دارم
خاله میشم .😍
همین دیروز فهمیدم که هلیا بارداره . خیلی خیلی
براش خوشحالم . بلاخره اونم داره حس مادر بودن و
تجربه میکنه . الان دیگه فقط ترنم مونده که بخواد یه
بچه ی ناز برامون بیاره .
دیگه زندگیمون روال عادی خودشو گرفت . بدون
وجود کلمه ای به نام ترس و وحشت ....
توی این چند وقت کل زندگی ما با این دو کلمه اخت
گرفته بود .... ولی الان با دو کلمه به نام امید
۲۰.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.