پارت سیزدهم
#پارت سیزدهم
در رو باز کردو اروم اروم سرم رو از لای در بسرون بردم و یه نگاه به دور و بر کردم اخه جانان خنگ چرا صبح تا حالا نیومده بودی بببنم کجا هستم نشسته بودم زانو غم بغل گرفته بودم؟ اصلا چرا از ملیحه خانم نپرسیدم ببینم این جا کجاست ؟؟؟ اخ که چی خنگی هستی تو جانان.....
با شنیدن صدای پت از راه پله سریع به داخل اتاق رفتم و در رو بستم و رفتن روی تخت نشستم مثل یه دختر متین ارواح عمه جونم 😉 😗 نشستم که ....
یعنی صدای پای اون مردک شهاب بود....نکنه اومده حرف هایی رو که زده رو عملی کنه....با این فکر ترس و نگرانی به دلم سرازیر شد....خدایا خودت بهم رحم کن.....اگه شهاب نیاد حداقل میتونم شب ازاین خراب شده فرار کنم اصلا خدا اگه تو نستم جون سالم به در ببرم میرم میشم زن همون مهرزاد پیری حداقل که ابروم حفظ میشه ....
همین طوری مشغول قول دادن به خدا بودم که ..
دستگیر در پایین اومد صدای کوبش قلبم رو به وضوح میشنیدم....
قامت بلند و ترسناک شهاب تو چهار چوب در نمایان شد شهاب با چشم های خمار و صورتی سرخ وارد اتاق شد. با دیدن اون صورت و خماری چشماش روح از تنم جدا شد و با ترس اب دهنن رو قورت دادم ...
به سر تا پام نگاهی انداخت و با صدایی که بخاطر مشروب کشیده شده بود ...
گفت:چرا لباسی رو که گفتم نپوشیدی ؟ هاااان؟؟؟؟
از ترس اشکام داشتن راه خودشون رو پیش میگرفتن که...
ادامه داد:تو حرف ادم تو کلت نمی ره دختره ی اشغال؟و بعد بلند خندید و بعد به سمتم اومد ...سریع از روتخت بلند شدم و..هر چی اون جلومی اومد من عقب میرفتم باز شروع کردم به التماس کردن ولی انگار نه انگار منی داره اینجا التماس میکنه که دوباره به تخت رسیدم او افتادم روش ...
با لبخندی عمیق گفت :افتادی تو لونت خرگوش کوچولو😉 😄
اروم اروم اومدم روم ولی من از ترس هی خودم رو عقب میکشیدم که اخرش بین دست و پاش قفلم کرد حالا کاملا روم خیمه زده بود ....حالا از ترس به سکسکه افتاده بودم ...اروم سرش رو به سمتم اورد که لب هام رو به ببوسه که سرم رو کج کردم و اجازه ندادمولی اون مصرانه سرم رو نگه داشت و با وحشی گری تمام لبهام رو شکار کرد هر چی تقلامی کردم و سعی می کردم که سرموبرگردونم و جیغ بکشم فایده نداشت باوحشی گری لباسام روچنگ می زد و قصد داشتاون هاروتو تنم پاره کنه....
ولی من فقط هق هق میکردم دیگه نفسم بالا نمی اومد از ترس و گریه داشتم خفه میشدم با تقلا شروع کردم مشت زدن بهش که اون با صورت سرخ از گریه من گفت.؛:
- چیه ؟ چه مرگته ؟ هان؟.....
که من بانفس نفس گفتم ؛:
- دار......دارم.....خ....خف...خفه میشم.....
پفی کرد و گفت:به درک ...من الان اصلا حالم خوب نیست
و دستش رو به سمت یقه لباسم برد که من دگه کم کم داشتم این سرنوشت رو قبول میکردم انگار بدنم منتظر اجازه من بود که بعد از این نفسم راحت تر شد ..
در رو باز کردو اروم اروم سرم رو از لای در بسرون بردم و یه نگاه به دور و بر کردم اخه جانان خنگ چرا صبح تا حالا نیومده بودی بببنم کجا هستم نشسته بودم زانو غم بغل گرفته بودم؟ اصلا چرا از ملیحه خانم نپرسیدم ببینم این جا کجاست ؟؟؟ اخ که چی خنگی هستی تو جانان.....
با شنیدن صدای پت از راه پله سریع به داخل اتاق رفتم و در رو بستم و رفتن روی تخت نشستم مثل یه دختر متین ارواح عمه جونم 😉 😗 نشستم که ....
یعنی صدای پای اون مردک شهاب بود....نکنه اومده حرف هایی رو که زده رو عملی کنه....با این فکر ترس و نگرانی به دلم سرازیر شد....خدایا خودت بهم رحم کن.....اگه شهاب نیاد حداقل میتونم شب ازاین خراب شده فرار کنم اصلا خدا اگه تو نستم جون سالم به در ببرم میرم میشم زن همون مهرزاد پیری حداقل که ابروم حفظ میشه ....
همین طوری مشغول قول دادن به خدا بودم که ..
دستگیر در پایین اومد صدای کوبش قلبم رو به وضوح میشنیدم....
قامت بلند و ترسناک شهاب تو چهار چوب در نمایان شد شهاب با چشم های خمار و صورتی سرخ وارد اتاق شد. با دیدن اون صورت و خماری چشماش روح از تنم جدا شد و با ترس اب دهنن رو قورت دادم ...
به سر تا پام نگاهی انداخت و با صدایی که بخاطر مشروب کشیده شده بود ...
گفت:چرا لباسی رو که گفتم نپوشیدی ؟ هاااان؟؟؟؟
از ترس اشکام داشتن راه خودشون رو پیش میگرفتن که...
ادامه داد:تو حرف ادم تو کلت نمی ره دختره ی اشغال؟و بعد بلند خندید و بعد به سمتم اومد ...سریع از روتخت بلند شدم و..هر چی اون جلومی اومد من عقب میرفتم باز شروع کردم به التماس کردن ولی انگار نه انگار منی داره اینجا التماس میکنه که دوباره به تخت رسیدم او افتادم روش ...
با لبخندی عمیق گفت :افتادی تو لونت خرگوش کوچولو😉 😄
اروم اروم اومدم روم ولی من از ترس هی خودم رو عقب میکشیدم که اخرش بین دست و پاش قفلم کرد حالا کاملا روم خیمه زده بود ....حالا از ترس به سکسکه افتاده بودم ...اروم سرش رو به سمتم اورد که لب هام رو به ببوسه که سرم رو کج کردم و اجازه ندادمولی اون مصرانه سرم رو نگه داشت و با وحشی گری تمام لبهام رو شکار کرد هر چی تقلامی کردم و سعی می کردم که سرموبرگردونم و جیغ بکشم فایده نداشت باوحشی گری لباسام روچنگ می زد و قصد داشتاون هاروتو تنم پاره کنه....
ولی من فقط هق هق میکردم دیگه نفسم بالا نمی اومد از ترس و گریه داشتم خفه میشدم با تقلا شروع کردم مشت زدن بهش که اون با صورت سرخ از گریه من گفت.؛:
- چیه ؟ چه مرگته ؟ هان؟.....
که من بانفس نفس گفتم ؛:
- دار......دارم.....خ....خف...خفه میشم.....
پفی کرد و گفت:به درک ...من الان اصلا حالم خوب نیست
و دستش رو به سمت یقه لباسم برد که من دگه کم کم داشتم این سرنوشت رو قبول میکردم انگار بدنم منتظر اجازه من بود که بعد از این نفسم راحت تر شد ..
۸.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.