معجزه عشق prt 46
#معجزه_عشق #prt_46
☆☆☆☆☆☆
هستی:
وقتی با انا در حال درست کردن غذا بودم داشتم به حرف نیاز فکر میکردم که بهم میگفت تو وقتی گریه میکنی خیلی مظلوم میشی°_°
با خودم گفتم خوبه کسی منو ندید و یکم بلند گفتم پسرا از احساسات چیزی سرشون نمیشه که بم بم رو کنارم دیدم:/
بم بم:وقتی هستی این حرف رو زد ی اوضایی راه انداختم که همه جمع شدن و من گفتم:مگه ما آدم نیستیم اگه حرف از احساسات باشه که شما بدترین دخترا خیلی گریه میکنن
هستی:ینی تا حدی حوصله نداشتم که میخواستم ی نریوچاگی(یکی از حرکات تکواندو)بهش بزنم بیوفته(دومین ورزشکار داخل جمع دخترا هستی بود که استاد تکواندو بود و به خاطر ی مشکلاتی نتونسته بود به مسابقات جهانی بره)که دخترا جلومو گرفتن و گفتن توببخشش اعصابش خرابه اونم که خیلی گشنش بود و اگه میزاشتیش با نیاز و نجوا یخچال رو غارت میکردن رفت تو یخچال ی چیزی بخوره-_-
جینیونگ:وقتی بم بم سر و صدا کرد همه داخل آشپز خونه جمع شدن بعد از بحث اونا من رفتم ی جا نشستم و شروع به کتاب خوندن و فکر کردن به مشکل اون دختر کردم
دیگه تو افکارم غرق شده بودم که با صدای هستی از فکر بیرون اومدم که میگفت بیاین سرجاتون بشینین غذا آماده شده
نجوا:ووووووویییییی انقد گشنم بود که وقتی هستی گفت غذا آماده هس انگار شیرای گرسنه به سمت میز جهش زدم البته نیاز هم منو یاری کرد:)))
داشتن غذا رو میاوردن وگرنه تا قبل از اون از بوی غذا تغذیه میکردم ی جورایی هم گشنم بود و هم ناراحت ولی نتونستم طاقت بیارم و غذاها رو خوردم
هستی:انقد بی حوصله بودم که با غذای تو ظرف بازی میکردم اصن بی حال بی حال بودم انقدر با غذا بازی کردم که کامیلا به فارسی گفت"اهههههههه بسته دیگه درسته اتفاق بدی افتاده ولی تو نباید بدنت ضعیف باشه مریض میشی"
بعد از گفتن این غذا رو به زور تو دهنم کرد*_*(به فکرش بوده دیگه)
وقتی که کامیلا ایرانی حرف زد از دوباره جکسون گفت"اینجوری حرف نزنین ما نمیفهمیم"
کامیلا هم گفت"خوب منم برا اینکه نفهمین گفتم"
دیگه داشتن بحث میکردن که نیاز گفت"هوییییی چتونه از دوباره که دعوا راه انداختین"
جی بی"موافقم قرار نبود دعوا بشه(با ی نیش خند گفت-_-")"
هستی:منم گفتم میشه ی چیزی به زبون خودم بگم تا اونا باز تکرارش نکنن و اونا هم تایید کردن
و به فارسی گفتم"دختراااا نگاه کنین من ناراحتم ولی چیزیم نیس هنوز خبر اینکه برادرم چطوره رو بهم ندادن بیاین امروز بهترین روزمون باشه چون من فردا میرم
و رو به پسرا کردم و گفتم" من فردا از این خونه میرم"
همه پسرا خوشحال شدن(واقعن که-_-)اما این حرف رو که زدم چشای جینیونگ در اومد و انگار میخواست ی چیزی بگه و منم شک کردم شاید حرفامو شنیده باشه
پایان پارت۴۶
@Lovefic_got7
☆☆☆☆☆☆
هستی:
وقتی با انا در حال درست کردن غذا بودم داشتم به حرف نیاز فکر میکردم که بهم میگفت تو وقتی گریه میکنی خیلی مظلوم میشی°_°
با خودم گفتم خوبه کسی منو ندید و یکم بلند گفتم پسرا از احساسات چیزی سرشون نمیشه که بم بم رو کنارم دیدم:/
بم بم:وقتی هستی این حرف رو زد ی اوضایی راه انداختم که همه جمع شدن و من گفتم:مگه ما آدم نیستیم اگه حرف از احساسات باشه که شما بدترین دخترا خیلی گریه میکنن
هستی:ینی تا حدی حوصله نداشتم که میخواستم ی نریوچاگی(یکی از حرکات تکواندو)بهش بزنم بیوفته(دومین ورزشکار داخل جمع دخترا هستی بود که استاد تکواندو بود و به خاطر ی مشکلاتی نتونسته بود به مسابقات جهانی بره)که دخترا جلومو گرفتن و گفتن توببخشش اعصابش خرابه اونم که خیلی گشنش بود و اگه میزاشتیش با نیاز و نجوا یخچال رو غارت میکردن رفت تو یخچال ی چیزی بخوره-_-
جینیونگ:وقتی بم بم سر و صدا کرد همه داخل آشپز خونه جمع شدن بعد از بحث اونا من رفتم ی جا نشستم و شروع به کتاب خوندن و فکر کردن به مشکل اون دختر کردم
دیگه تو افکارم غرق شده بودم که با صدای هستی از فکر بیرون اومدم که میگفت بیاین سرجاتون بشینین غذا آماده شده
نجوا:ووووووویییییی انقد گشنم بود که وقتی هستی گفت غذا آماده هس انگار شیرای گرسنه به سمت میز جهش زدم البته نیاز هم منو یاری کرد:)))
داشتن غذا رو میاوردن وگرنه تا قبل از اون از بوی غذا تغذیه میکردم ی جورایی هم گشنم بود و هم ناراحت ولی نتونستم طاقت بیارم و غذاها رو خوردم
هستی:انقد بی حوصله بودم که با غذای تو ظرف بازی میکردم اصن بی حال بی حال بودم انقدر با غذا بازی کردم که کامیلا به فارسی گفت"اهههههههه بسته دیگه درسته اتفاق بدی افتاده ولی تو نباید بدنت ضعیف باشه مریض میشی"
بعد از گفتن این غذا رو به زور تو دهنم کرد*_*(به فکرش بوده دیگه)
وقتی که کامیلا ایرانی حرف زد از دوباره جکسون گفت"اینجوری حرف نزنین ما نمیفهمیم"
کامیلا هم گفت"خوب منم برا اینکه نفهمین گفتم"
دیگه داشتن بحث میکردن که نیاز گفت"هوییییی چتونه از دوباره که دعوا راه انداختین"
جی بی"موافقم قرار نبود دعوا بشه(با ی نیش خند گفت-_-")"
هستی:منم گفتم میشه ی چیزی به زبون خودم بگم تا اونا باز تکرارش نکنن و اونا هم تایید کردن
و به فارسی گفتم"دختراااا نگاه کنین من ناراحتم ولی چیزیم نیس هنوز خبر اینکه برادرم چطوره رو بهم ندادن بیاین امروز بهترین روزمون باشه چون من فردا میرم
و رو به پسرا کردم و گفتم" من فردا از این خونه میرم"
همه پسرا خوشحال شدن(واقعن که-_-)اما این حرف رو که زدم چشای جینیونگ در اومد و انگار میخواست ی چیزی بگه و منم شک کردم شاید حرفامو شنیده باشه
پایان پارت۴۶
@Lovefic_got7
۷.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.