معجزه عشق prt 51
#معجزه_عشق #prt_51
**********
جین یونگ :
دستمو روی قلبم گذاشتم،نفسمو حبس کردم و باز به بیرون دادم ولی هیچ تاثیری نداشت...داخل پیاده رو شروع کردم و با آخرین توان خودم دوییدم،،نمیدونستم به کجا دارم میرم فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که این تپشای لعنتی داشت منو از پا در میاورد،انقدر دوییدم که هم باهام درد گرفت و هم تپش های قلبم بالا تر رفته بودم،به روبه روم که نگاه کردم پارکی رو دیدم...پارک خیلییی خلوت بود،کلامو جلوتر کشیدم و ماسکمو از تو جیبم در آوردم و روی دهنم گذاشتم و رفتم داخل پارک،روی یه نیمکت نشستم و باز فکرم درگیر شد،از کی اینجوری شده بودم؟خودم نمیدونستم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم همچین حالیتو دارم،بیشتر فکر کردم...اصلا از کی توجه من به هستی جلب شد؟بازم نمیدونستم انقد آروم آروم این اتفاقا افتاد که من متوجه اش نشدم...این اتفاقات مثل یه مشروب بودن...منو مسته مست کرده بودن،اونقدر مست که اصن متوجهش نشدم فقط وقتی به خودم اومدم،وقتی از خماری در اومدم فهمیدم که اینجوری شدم..:))
هستی :
این پسره چش بود؟!منم نفهمیدم..فقد وقتی تو صورتم نگاه کرد،تو نگاش یچی بود که من متوجهش نمیشدم فقد فهمیدم که نگاش یه سردرگمی خاصی داره،تو همین فکرا بودم و تو آشپزخونه وایساده بودم که یدفعه با صدای خنده ی کامیلا و جیغ آنا سریع اومدم بیرون...یااااا خدا آنا و نجوا افتاده بودن رو هم و انگار سگای وحشی هر کدومشون میخواستن یه قسمت از بدن همو گاز بگیرن،کامیلا وایساده بود و مسقره میکرد و میخندید،نیازم در حالی که روی مبل لم داده بود و یه پفیلا دستش بود به این صحنه نگاه میکرد و عین چی چی ذوق میکرد و جیغ میزد...اینا واقعا که ک*ص خلن،خاااااعک...فقد خداروشکر پسرا تو حیاط نشسته بودن،به سختی رفتم و از هم جداشون کردم،همینجور که داشتم با نگام بهشون فحش میدادم به سمت در رفتم که یهو در باز شد و یوگی وارد شد و به سمت گوشیش رفت،یه شماره ای رو گرفت و همینجور که زیر لب زمزمه میکرد جواب بده جین یونگ باز به سمت در رفت که تو یه لحظه نگاش به طرز نگاه ما جذب شد،با طعنه گفت
+چرا عین بز زل زدین به من؟
یهو کامیلا برگشت و گفت
_بزا فقد به علف زل میزنن
با این حرفش ما ترکیدیم از خنده که یهو یوگی از عصبانیت سرخ شد و گفت
+خیلی بیشعورین
نیازم گفت
_ارزش علف از بز که کمتر نیست
با این حرفش باز خندیدیم که یوگی به سمت در رفت،یدفعه ای آنا با مهربونی ذاتیش پرسید
+بچه ها نگاه کنید ساعتو،این موقع شب جین یونگ کجاست
_راس میگه خیلی دیر وقته
با صدای نجوا همه به ساعت نگاه کردیم،ساعت 11 شب بود...منم برگشتم و گفتم
+ولش کنین باو حالا میاد خونه
یذره دیگه دور هم نشستیم و به گفت و گومون ادامه دادیم که یهو در باز شد و جین یونگ با یه ظاهر آشفته و تقریبا داغونی وارد خونه شد...بی توجه به همه یه نگاه به من انداختو به سمت اتاقش حرکت کرد....
پایان پارت 51
@Lovefic_got7
**********
جین یونگ :
دستمو روی قلبم گذاشتم،نفسمو حبس کردم و باز به بیرون دادم ولی هیچ تاثیری نداشت...داخل پیاده رو شروع کردم و با آخرین توان خودم دوییدم،،نمیدونستم به کجا دارم میرم فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که این تپشای لعنتی داشت منو از پا در میاورد،انقدر دوییدم که هم باهام درد گرفت و هم تپش های قلبم بالا تر رفته بودم،به روبه روم که نگاه کردم پارکی رو دیدم...پارک خیلییی خلوت بود،کلامو جلوتر کشیدم و ماسکمو از تو جیبم در آوردم و روی دهنم گذاشتم و رفتم داخل پارک،روی یه نیمکت نشستم و باز فکرم درگیر شد،از کی اینجوری شده بودم؟خودم نمیدونستم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم همچین حالیتو دارم،بیشتر فکر کردم...اصلا از کی توجه من به هستی جلب شد؟بازم نمیدونستم انقد آروم آروم این اتفاقا افتاد که من متوجه اش نشدم...این اتفاقات مثل یه مشروب بودن...منو مسته مست کرده بودن،اونقدر مست که اصن متوجهش نشدم فقط وقتی به خودم اومدم،وقتی از خماری در اومدم فهمیدم که اینجوری شدم..:))
هستی :
این پسره چش بود؟!منم نفهمیدم..فقد وقتی تو صورتم نگاه کرد،تو نگاش یچی بود که من متوجهش نمیشدم فقد فهمیدم که نگاش یه سردرگمی خاصی داره،تو همین فکرا بودم و تو آشپزخونه وایساده بودم که یدفعه با صدای خنده ی کامیلا و جیغ آنا سریع اومدم بیرون...یااااا خدا آنا و نجوا افتاده بودن رو هم و انگار سگای وحشی هر کدومشون میخواستن یه قسمت از بدن همو گاز بگیرن،کامیلا وایساده بود و مسقره میکرد و میخندید،نیازم در حالی که روی مبل لم داده بود و یه پفیلا دستش بود به این صحنه نگاه میکرد و عین چی چی ذوق میکرد و جیغ میزد...اینا واقعا که ک*ص خلن،خاااااعک...فقد خداروشکر پسرا تو حیاط نشسته بودن،به سختی رفتم و از هم جداشون کردم،همینجور که داشتم با نگام بهشون فحش میدادم به سمت در رفتم که یهو در باز شد و یوگی وارد شد و به سمت گوشیش رفت،یه شماره ای رو گرفت و همینجور که زیر لب زمزمه میکرد جواب بده جین یونگ باز به سمت در رفت که تو یه لحظه نگاش به طرز نگاه ما جذب شد،با طعنه گفت
+چرا عین بز زل زدین به من؟
یهو کامیلا برگشت و گفت
_بزا فقد به علف زل میزنن
با این حرفش ما ترکیدیم از خنده که یهو یوگی از عصبانیت سرخ شد و گفت
+خیلی بیشعورین
نیازم گفت
_ارزش علف از بز که کمتر نیست
با این حرفش باز خندیدیم که یوگی به سمت در رفت،یدفعه ای آنا با مهربونی ذاتیش پرسید
+بچه ها نگاه کنید ساعتو،این موقع شب جین یونگ کجاست
_راس میگه خیلی دیر وقته
با صدای نجوا همه به ساعت نگاه کردیم،ساعت 11 شب بود...منم برگشتم و گفتم
+ولش کنین باو حالا میاد خونه
یذره دیگه دور هم نشستیم و به گفت و گومون ادامه دادیم که یهو در باز شد و جین یونگ با یه ظاهر آشفته و تقریبا داغونی وارد خونه شد...بی توجه به همه یه نگاه به من انداختو به سمت اتاقش حرکت کرد....
پایان پارت 51
@Lovefic_got7
۴.۸k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.