* نفس *
* نفس *
......
مامان وبابا رفته بودن مسافرت نسیم عروسی کرده بود نیما بخاطر کارش چند ماه بود خارج از کشور بود
وهنوزم من نتونستم ایلیا رو بپذیرم
انقدر مامان وبابا اسرار کردن پیش ایلیا بمونم تا برگردن که منم پذیرفتم چنددست لباس برداشتم ورفتم خونه جدید ایلیا که یه حیاط کوچلوی نقلی هم داشت کلید انداختم ورفتم داخل نبود صددرصد مطب بود لباس عوض کردم خونه جم جور بود فقط نیاز به گردگیری داشت گردگیری کردم شام درست کردم وگل های باغچه رو آب دادم همع گل رُز سفید وقرمز بودن یه دسته گلم چیدم ورفتم داخل هوا یکم سرد بود داشتم سالاد درست می کردم در باز شد وایلیا اومد داخل با دیدنم اول متعجب شد بعد لبخند زد وگفت : خوش اومدی ...چه بی خبر
- چند روز مهمونتم .
لبخندرو لبش کنار نمی رفت
ایلیا: خوش اومدی خونه ای خودته
- چای می خوری
ایلیا : اره خودم میام می ریزم
رفت وبعد از چند دیقه برگشت یهو ماتش شدم تا حالا با لباس رنگی ندیده بودمش تیشرت ....خیلی بهش میومد ورنگ چشای کهربایش رو روشنتر می کرد
ایلیا : چیزی شده
به خودش نگاهی انداخت خندم گرفت وگفتم : نه حواسم پرت شد
ایلیا : کجا پرت شده برم برات بیارمش
لبمو گزیدم نخندم برای هر دوتامون چای ریخت واومد مقابلم نشست ونگام کرد چاقو رو سمتش گرفتم وگفتم : به چی نگاه می کنی ؟
ایلیا : هیچی حواسم پرت شد .
متعجب نگاش کردم خندید وچایش رو برداشت ورفت مقابل تلویزیون نشست
منم چایم خوردم وبعدم میز شام رو چیدم وصداش زدم گل های رو که چیده بودم گذاشتم رو میز
یهودستاش دور کمرم احساس کرد دستاش رو شکمم قفل کرد
-چیکار می کنی
ایلیا : هیچی
تو گوشم حرف زد تموم موهای تنم سیخ شد
- ولم کن ایلیا
تقلا می کردم ولی فشار دستاش بیشتر شد
بردیا : چته انقدر وول می خوری نترس نمی خورمت
- دستتو بردار ایلیا
ایلیا : چشم
بر گردوندم سرم پایین انداختم صورتم داغ کرده بود .
ایلیا : به من نگاه کن نفس .
خواستم در برم باز دستاشو دورم قفل کرد سرمو راست کردم نگاش کردم وگفتم : شام یخ کرد هان
ایلیا : اشکالی نداره
- ولی...
با مهر لباش متحیرشدم کنارش زدم ورفتم دسشویی خدا بگم چیکارت کنه ایلیا دهنم شستم برگشتم سر میز اخم کردم ونگاش نمی کردم اونم چیزی نگفت بعد از شام می خواست کمکم کنه پسش زدم وگفتم : لازم نکرده برو بیرون
خندید وگفت : ترسو
رفت تو پذیرای ظرف ها رو شستم رفتم مبل بغل دستیش نشستم
ایلیا : چه خبر از شیرین .
- خوبه
ایلیا : بچه هاش چی
ذوق زده گفتم : وای قربونشون برم بردیا انقدر شیرینه نازگلم مثله حبه قنده
ایلیا لبخند زد وگفت: بچه دوست داری
- خیلی
بعد متوجه شدم رفتارم چطور بوده خجالت کشیدم
ایلیا : قبلا اینجوری نبودی حالا من شدم غریبه در حالی که ازهر محرمی محرمترم
سکوت کردم آروم گفت : نفس
- من چیکار کردم
ایلیا : این همه فاصله بخاطر چیه چرا حتا حاضر نیستی عروسی کنیم ...جواب من سکوته نفس
- هر تصمیمی می گیری بگیر
بلند شدم رفتم تو حیاط هوا سرد بود نمی تونستم بهش نزدیک شم کسی که از وقتی چشم باز کردم تو زندگیم بود چرا ایلیا نمی فهمید چیزی انداخته شد رو شونم برگشتم نگاش کردم نگاهش به آسمون بود برگشتم طرفش نگاهم کرد چقدر چشای طلایی اش قشنگ بود سرمو گذاشتم رو سینه اش دستاش دور کمرم انداخت
خدایا خدایا کمکم کن مهر ایلیا بیشتر به دلم بشینه
********
......
مامان وبابا رفته بودن مسافرت نسیم عروسی کرده بود نیما بخاطر کارش چند ماه بود خارج از کشور بود
وهنوزم من نتونستم ایلیا رو بپذیرم
انقدر مامان وبابا اسرار کردن پیش ایلیا بمونم تا برگردن که منم پذیرفتم چنددست لباس برداشتم ورفتم خونه جدید ایلیا که یه حیاط کوچلوی نقلی هم داشت کلید انداختم ورفتم داخل نبود صددرصد مطب بود لباس عوض کردم خونه جم جور بود فقط نیاز به گردگیری داشت گردگیری کردم شام درست کردم وگل های باغچه رو آب دادم همع گل رُز سفید وقرمز بودن یه دسته گلم چیدم ورفتم داخل هوا یکم سرد بود داشتم سالاد درست می کردم در باز شد وایلیا اومد داخل با دیدنم اول متعجب شد بعد لبخند زد وگفت : خوش اومدی ...چه بی خبر
- چند روز مهمونتم .
لبخندرو لبش کنار نمی رفت
ایلیا: خوش اومدی خونه ای خودته
- چای می خوری
ایلیا : اره خودم میام می ریزم
رفت وبعد از چند دیقه برگشت یهو ماتش شدم تا حالا با لباس رنگی ندیده بودمش تیشرت ....خیلی بهش میومد ورنگ چشای کهربایش رو روشنتر می کرد
ایلیا : چیزی شده
به خودش نگاهی انداخت خندم گرفت وگفتم : نه حواسم پرت شد
ایلیا : کجا پرت شده برم برات بیارمش
لبمو گزیدم نخندم برای هر دوتامون چای ریخت واومد مقابلم نشست ونگام کرد چاقو رو سمتش گرفتم وگفتم : به چی نگاه می کنی ؟
ایلیا : هیچی حواسم پرت شد .
متعجب نگاش کردم خندید وچایش رو برداشت ورفت مقابل تلویزیون نشست
منم چایم خوردم وبعدم میز شام رو چیدم وصداش زدم گل های رو که چیده بودم گذاشتم رو میز
یهودستاش دور کمرم احساس کرد دستاش رو شکمم قفل کرد
-چیکار می کنی
ایلیا : هیچی
تو گوشم حرف زد تموم موهای تنم سیخ شد
- ولم کن ایلیا
تقلا می کردم ولی فشار دستاش بیشتر شد
بردیا : چته انقدر وول می خوری نترس نمی خورمت
- دستتو بردار ایلیا
ایلیا : چشم
بر گردوندم سرم پایین انداختم صورتم داغ کرده بود .
ایلیا : به من نگاه کن نفس .
خواستم در برم باز دستاشو دورم قفل کرد سرمو راست کردم نگاش کردم وگفتم : شام یخ کرد هان
ایلیا : اشکالی نداره
- ولی...
با مهر لباش متحیرشدم کنارش زدم ورفتم دسشویی خدا بگم چیکارت کنه ایلیا دهنم شستم برگشتم سر میز اخم کردم ونگاش نمی کردم اونم چیزی نگفت بعد از شام می خواست کمکم کنه پسش زدم وگفتم : لازم نکرده برو بیرون
خندید وگفت : ترسو
رفت تو پذیرای ظرف ها رو شستم رفتم مبل بغل دستیش نشستم
ایلیا : چه خبر از شیرین .
- خوبه
ایلیا : بچه هاش چی
ذوق زده گفتم : وای قربونشون برم بردیا انقدر شیرینه نازگلم مثله حبه قنده
ایلیا لبخند زد وگفت: بچه دوست داری
- خیلی
بعد متوجه شدم رفتارم چطور بوده خجالت کشیدم
ایلیا : قبلا اینجوری نبودی حالا من شدم غریبه در حالی که ازهر محرمی محرمترم
سکوت کردم آروم گفت : نفس
- من چیکار کردم
ایلیا : این همه فاصله بخاطر چیه چرا حتا حاضر نیستی عروسی کنیم ...جواب من سکوته نفس
- هر تصمیمی می گیری بگیر
بلند شدم رفتم تو حیاط هوا سرد بود نمی تونستم بهش نزدیک شم کسی که از وقتی چشم باز کردم تو زندگیم بود چرا ایلیا نمی فهمید چیزی انداخته شد رو شونم برگشتم نگاش کردم نگاهش به آسمون بود برگشتم طرفش نگاهم کرد چقدر چشای طلایی اش قشنگ بود سرمو گذاشتم رو سینه اش دستاش دور کمرم انداخت
خدایا خدایا کمکم کن مهر ایلیا بیشتر به دلم بشینه
********
۸.۱k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.