...بقیه چی ...البته کسی جرات نه نداره
...بقیه چی ...البته کسی جرات نه نداره
شیرین : من که نمی تونم
پریوش : چراعزیزم
- بخاطر بچه ها
پریوش : دوستات هستن بهار هست فکر کنم پسرا هم کمک کنن
نفس : شیرین جان میاد داره خودش لوس می کنه
فرزام : من فردا برای همه بلیط می گیرم شدیم هشت تا
شیرین اخم کرد وبلند شد
پریوش : تو که چیزی نخوردی
شیرین : نازگل بیدار شده
بردیا رو از صندلی مخصوصش در آورد ورفت بالا ماهم شام خوردیم رفتیم تو پذیرای نشستیم فرزام آروم گفت : بین بنیامین وشیرین چیزی بود میشناختش قبلا
- بعدا برات میگم
پریوش رفت بالا وقتی برگشت شیرینم همراهش بود با دوتا فندق کوچلو
فرزام تو گوشم گفت وای دلم خواست
برگشتم متعجب نگاش کردم لبخند زد وگفت : نازگل رو بیار
نازگل رو از شیرین گرفتم ودادم به فرزام انقدر براش ذوق می کرد که همه متوجه شدن محمود با شیطنت گفت : فرزام جان بابا شدن خیلی بهت میاد
فرزام خندید وگفت : هنوز زوده
بردیا تو بغل پریوش خانم بود امیر نگاش می کرد بازم منونگاه کرد بهش لبخند زدم لبخند کمرنگی زدبه خودم قول دادم تا شیرین وامیر بهم نرسونم هیچ کاری نکنم به هر قسمتی شده حالا درسته از هم دلخور بودن
یه ساعتی گذشت به فرزام گفتم که بریم خونه پریوش خانم اسرار داشت بیشتر بمونیم
فرزام داشت باهاش حرف می زد رفتم کنار امیر وگفتم : انقدر ناراحت نباش شیرین فقط دلخوره باید این دلخوری رو جبران کنی
لبخند کمرنگی زد
همه خداحافظی کردیم واومدیم بیرون از نفس وبهار خداحافظی کردم وسوارماشین شدم فرزام راه افتاد ساکت بود
- چی شده فرزام .
فرزام : مریم نکنه شیرین به بردیا خیانت کرده .
بهش اخم کردم وهمه جریان شیرین وامیر رو گفتم تا رسیدیم خونه فرزام سری تکون داد وگفت : جالب بود ولی توجه کردی چقدر رفتاراش مثله بردیاست .
- آره
فرزام : خوب از اینا بگذریم نقشه ات چیه نقشه سفر کیش می کشی
خندیدم ونقشه هامون با عم کشیدیم ولی فرزام راضی نبود همش تو فکر بردیا بود می گفت ازمون ناراحت میشه انقدر حرف زدم تا متقاعدش کردم مسواک زدم ورفتم تو تخت ولی فرزام بدجور تو فکر بود
- چی شده فرزام ؟!
فرزام : به این فکر می کنم که اگه من جای امیر بودم چیکار می کردم
- چیکار می کردی
فرزام برگشت نگام کرد وگفت : کسی بعد این همه سال میومد عشقم می برد روانی می شدم فکر کنم امیر حق داره .بردیا هم نمی دونسته اون برادرشه خیلی بده مریم رقیبت برادرت باشه
مریم : انقدر فکر نکن بگیر بخواب
چراغ خاموش کرد وگفت : ولی نی نی ها خیلی خوشمزه بودن
خندیدم خندید وگفت : دیونه شدم
- خیلی .شب بخیر
چشام بستم چون خیلی خسته بودم راحت خوابیدم
********
شیرین : من که نمی تونم
پریوش : چراعزیزم
- بخاطر بچه ها
پریوش : دوستات هستن بهار هست فکر کنم پسرا هم کمک کنن
نفس : شیرین جان میاد داره خودش لوس می کنه
فرزام : من فردا برای همه بلیط می گیرم شدیم هشت تا
شیرین اخم کرد وبلند شد
پریوش : تو که چیزی نخوردی
شیرین : نازگل بیدار شده
بردیا رو از صندلی مخصوصش در آورد ورفت بالا ماهم شام خوردیم رفتیم تو پذیرای نشستیم فرزام آروم گفت : بین بنیامین وشیرین چیزی بود میشناختش قبلا
- بعدا برات میگم
پریوش رفت بالا وقتی برگشت شیرینم همراهش بود با دوتا فندق کوچلو
فرزام تو گوشم گفت وای دلم خواست
برگشتم متعجب نگاش کردم لبخند زد وگفت : نازگل رو بیار
نازگل رو از شیرین گرفتم ودادم به فرزام انقدر براش ذوق می کرد که همه متوجه شدن محمود با شیطنت گفت : فرزام جان بابا شدن خیلی بهت میاد
فرزام خندید وگفت : هنوز زوده
بردیا تو بغل پریوش خانم بود امیر نگاش می کرد بازم منونگاه کرد بهش لبخند زدم لبخند کمرنگی زدبه خودم قول دادم تا شیرین وامیر بهم نرسونم هیچ کاری نکنم به هر قسمتی شده حالا درسته از هم دلخور بودن
یه ساعتی گذشت به فرزام گفتم که بریم خونه پریوش خانم اسرار داشت بیشتر بمونیم
فرزام داشت باهاش حرف می زد رفتم کنار امیر وگفتم : انقدر ناراحت نباش شیرین فقط دلخوره باید این دلخوری رو جبران کنی
لبخند کمرنگی زد
همه خداحافظی کردیم واومدیم بیرون از نفس وبهار خداحافظی کردم وسوارماشین شدم فرزام راه افتاد ساکت بود
- چی شده فرزام .
فرزام : مریم نکنه شیرین به بردیا خیانت کرده .
بهش اخم کردم وهمه جریان شیرین وامیر رو گفتم تا رسیدیم خونه فرزام سری تکون داد وگفت : جالب بود ولی توجه کردی چقدر رفتاراش مثله بردیاست .
- آره
فرزام : خوب از اینا بگذریم نقشه ات چیه نقشه سفر کیش می کشی
خندیدم ونقشه هامون با عم کشیدیم ولی فرزام راضی نبود همش تو فکر بردیا بود می گفت ازمون ناراحت میشه انقدر حرف زدم تا متقاعدش کردم مسواک زدم ورفتم تو تخت ولی فرزام بدجور تو فکر بود
- چی شده فرزام ؟!
فرزام : به این فکر می کنم که اگه من جای امیر بودم چیکار می کردم
- چیکار می کردی
فرزام برگشت نگام کرد وگفت : کسی بعد این همه سال میومد عشقم می برد روانی می شدم فکر کنم امیر حق داره .بردیا هم نمی دونسته اون برادرشه خیلی بده مریم رقیبت برادرت باشه
مریم : انقدر فکر نکن بگیر بخواب
چراغ خاموش کرد وگفت : ولی نی نی ها خیلی خوشمزه بودن
خندیدم خندید وگفت : دیونه شدم
- خیلی .شب بخیر
چشام بستم چون خیلی خسته بودم راحت خوابیدم
********
۱۴.۳k
۰۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.