*نفس*
*نفس*
- وای من عاشق آب بودم با ذوق گفتم : کی بریم آب تنی .
فرزام خندید وگفت : هی ایلیا خانمت بر عکس خودته
ایلیا: چرا مگه چطوریم .
فرزام : دیر جوش اصلا زیرت آتیشم روشن کنن فایده نداره
- کسی نبود
مریم : من شنا یاد گرفتم فرزام بهم یاد داد
محمود : شیرین نکنه هنوز شنا بلد نیستی
شیرین اخم کرد
- خیلی بی ذوقین برین بخوابین خرسای تنبل
ایلیا آروم گفت : زشته نفس
- مگه غریبن بی خیال
ایلیا : حالا وقت استراحته خسته ایم
به حالت قهر گفتم : جونتون خوابه خرسین دیگه پس چی هستین شیرین من میرم پیش بچه ها
پشت سرم داشتن می خندیدن اروم رفتم تو اتاق واییی خدا مثله دوتا فرشته بودن کنارشون دراز کشیدم خودم از بقیه خرس تر بودم اما می دونستن چقدر خوش خوابم
صدای خنده شنیدم چشام نیمه باز کردم شیرین بود رفت بیرون نی نی ها نبودن چشام بستم ودوباره خوابم برد
اینبار چشام باز کردم ایلیا نشسته بود لبه ای تخت وگفت: بعد بهما میگی خرس چرا صدات می کنم جواب نمیدی
چشام نیمه باز بود گفتم : هان
خندید وگفت : نمی خوای آب تنی کنی
- نچ ...خوابم میاد
ایلبا : شبه نفس بلند شو میخوایم شام بخوریم
بی حال نشستم چشام رو هم بود
ایلیا : نفس ...پاشودیگه
- بخدا خواب ...
یهو از تخت افتادم ایلیا هول شد وگفت : چیزیت نشد .
- نه
دوباره سرم گذاشتم رو بالش ولی بالشه تکون خورد بعدم انگار رو هوا بودم چشام نیمه باز کردم وبستم صدای خنده اش میومد یهو فرود اومدم روی کاناپه
- اوووف ایلیا ...من خوابم میومد
-بگیر
ظرف بزرگ بستنی گذاشتم بین پاهام وبا چشای بسته بستنی می خوردم ظرف خالی کردم کم کم خواب از چشام پرید ولی چرا اینجا انقدر ساکت بود
- اینا کجا رفتن
ایلیا نشسته بود ومنو نگاه می کرد
- با تو هستم ایلیا
خندید وگفت : خودتو تو آینه ببینی خیلی باحاله
- خودتو مسخره کن .میگم اینا کنا رفتن
ایلیا : رفتن بیرون دوساعت منتظر تو بودن تو بیدار نمی شدی
نفس : می دونی که خواب عصرونه ای من اینجوریه
ایلیا: شام چیکار کنیم
متعجب گفتم : شام .
ایلیا: یه نگاه به ساعت بنداز
با دیدن ساعت متحیر ایلیا رو نگاه کرد خیلی جدی گفت : حالا کی خرسه
- تو .من کجام به خرس می خوره .
ایلیا : خرس ها معمولا خیلی می خوابن
- وخیلی بد قواره وزشتن .
ایلیا به خودش نگاه کرد غش کردم از خنده
ایلیا : باشه بخند
صاف نشستم وگفتم : قیافت خیلی با مزه بود گشنمه
ایلیا متعجب گفت : من شبیه خوراکیم
با حرص بالش رو برداشتم ومی زدمش ولی چون بالش نرم بود که دردش نمیومد بالش پرت کردم متعجب نگام کرد حمله کردم برای موهاش ولی بهشون نمی رسیدم چون محکم گرفتم بود اتقدر تقلا کردم اخرشم خسته شدم
ایلیا : بجای تلافی پاشو لباس بپوش بریم بیرون شام بخوریم .
حرصی نگاش کردم خندید رفتم بالا دست صورتم شستم موهام بستم لباس پوشیدم ورفتم پایین ایلیا منتظر نشسته بود
- بریم
ایلیا : بریم
رفتیم وسوار ماشین شدیم
ایلیا : خوب بریم چی بگی....
یهو با دیدن عروس های خرسی که داشتن می فروختن جیغ کشیدم ایلیا ترسید وگفت : چی شده
- برام عروسک می خری
ایلیا حق به جانب نگام کرد وگفت : از ترس سکته زدم برای عروسک جیغ زدی
خندیدم وگفتم : ببین چه خوشگلن
ایلیا یه گوشه پارک کرد ورفتیم پیش عروسک ها داشتم نگاه می کردم انتخواب کنم
- این چطوره
بزرگترین عروسک که سفیدم بود
غش کردم از خنده وگفتم : دیونه مگه اینو میشه برد تو هواپیما این کوچلو خوبه
ایلیا : حیف شد من از این خوشم اومد
متعجب نگاش کردم خندید وگفت : کودک درونم فعال شد
- کودک درونت چیزای بزرگ دوس داره
ایلیا : نچ اتفاقا کودک درونم یه دختر کوچلو وبازیگوش دوست داره
به من اشاره کرد بهش لبخند زدم بهش قول داده بودم نفس گذشته باشم اونم ایلیا گذشته نه دوتا آدم که میخوان ازدواج کنن از اون روز می ترسیدم
عروسک رو خریدیم و رفتیم یه رستوران سنتی ایلیا کلا طرفدار این جور جاها بود بعد از شامم رفتیم پیش بچه ها که رفته بودن کافه فرزام همچین قلیون می کشید شیرین گفت : برگردیم خونه اینجا همش دوده برای بچه ها خوب نیست
ایلیا: شیرین راست میگه پاشید ببینم که گفت بیاید همچین جایی
فرزام : محمود
ایلیا : باید از اول می فهمیدم
دیگه همه موافق حرف شیرین بودن بلند شدیم برگشتیم ویلا
********
- وای من عاشق آب بودم با ذوق گفتم : کی بریم آب تنی .
فرزام خندید وگفت : هی ایلیا خانمت بر عکس خودته
ایلیا: چرا مگه چطوریم .
فرزام : دیر جوش اصلا زیرت آتیشم روشن کنن فایده نداره
- کسی نبود
مریم : من شنا یاد گرفتم فرزام بهم یاد داد
محمود : شیرین نکنه هنوز شنا بلد نیستی
شیرین اخم کرد
- خیلی بی ذوقین برین بخوابین خرسای تنبل
ایلیا آروم گفت : زشته نفس
- مگه غریبن بی خیال
ایلیا : حالا وقت استراحته خسته ایم
به حالت قهر گفتم : جونتون خوابه خرسین دیگه پس چی هستین شیرین من میرم پیش بچه ها
پشت سرم داشتن می خندیدن اروم رفتم تو اتاق واییی خدا مثله دوتا فرشته بودن کنارشون دراز کشیدم خودم از بقیه خرس تر بودم اما می دونستن چقدر خوش خوابم
صدای خنده شنیدم چشام نیمه باز کردم شیرین بود رفت بیرون نی نی ها نبودن چشام بستم ودوباره خوابم برد
اینبار چشام باز کردم ایلیا نشسته بود لبه ای تخت وگفت: بعد بهما میگی خرس چرا صدات می کنم جواب نمیدی
چشام نیمه باز بود گفتم : هان
خندید وگفت : نمی خوای آب تنی کنی
- نچ ...خوابم میاد
ایلبا : شبه نفس بلند شو میخوایم شام بخوریم
بی حال نشستم چشام رو هم بود
ایلیا : نفس ...پاشودیگه
- بخدا خواب ...
یهو از تخت افتادم ایلیا هول شد وگفت : چیزیت نشد .
- نه
دوباره سرم گذاشتم رو بالش ولی بالشه تکون خورد بعدم انگار رو هوا بودم چشام نیمه باز کردم وبستم صدای خنده اش میومد یهو فرود اومدم روی کاناپه
- اوووف ایلیا ...من خوابم میومد
-بگیر
ظرف بزرگ بستنی گذاشتم بین پاهام وبا چشای بسته بستنی می خوردم ظرف خالی کردم کم کم خواب از چشام پرید ولی چرا اینجا انقدر ساکت بود
- اینا کجا رفتن
ایلیا نشسته بود ومنو نگاه می کرد
- با تو هستم ایلیا
خندید وگفت : خودتو تو آینه ببینی خیلی باحاله
- خودتو مسخره کن .میگم اینا کنا رفتن
ایلیا : رفتن بیرون دوساعت منتظر تو بودن تو بیدار نمی شدی
نفس : می دونی که خواب عصرونه ای من اینجوریه
ایلیا: شام چیکار کنیم
متعجب گفتم : شام .
ایلیا: یه نگاه به ساعت بنداز
با دیدن ساعت متحیر ایلیا رو نگاه کرد خیلی جدی گفت : حالا کی خرسه
- تو .من کجام به خرس می خوره .
ایلیا : خرس ها معمولا خیلی می خوابن
- وخیلی بد قواره وزشتن .
ایلیا به خودش نگاه کرد غش کردم از خنده
ایلیا : باشه بخند
صاف نشستم وگفتم : قیافت خیلی با مزه بود گشنمه
ایلیا متعجب گفت : من شبیه خوراکیم
با حرص بالش رو برداشتم ومی زدمش ولی چون بالش نرم بود که دردش نمیومد بالش پرت کردم متعجب نگام کرد حمله کردم برای موهاش ولی بهشون نمی رسیدم چون محکم گرفتم بود اتقدر تقلا کردم اخرشم خسته شدم
ایلیا : بجای تلافی پاشو لباس بپوش بریم بیرون شام بخوریم .
حرصی نگاش کردم خندید رفتم بالا دست صورتم شستم موهام بستم لباس پوشیدم ورفتم پایین ایلیا منتظر نشسته بود
- بریم
ایلیا : بریم
رفتیم وسوار ماشین شدیم
ایلیا : خوب بریم چی بگی....
یهو با دیدن عروس های خرسی که داشتن می فروختن جیغ کشیدم ایلیا ترسید وگفت : چی شده
- برام عروسک می خری
ایلیا حق به جانب نگام کرد وگفت : از ترس سکته زدم برای عروسک جیغ زدی
خندیدم وگفتم : ببین چه خوشگلن
ایلیا یه گوشه پارک کرد ورفتیم پیش عروسک ها داشتم نگاه می کردم انتخواب کنم
- این چطوره
بزرگترین عروسک که سفیدم بود
غش کردم از خنده وگفتم : دیونه مگه اینو میشه برد تو هواپیما این کوچلو خوبه
ایلیا : حیف شد من از این خوشم اومد
متعجب نگاش کردم خندید وگفت : کودک درونم فعال شد
- کودک درونت چیزای بزرگ دوس داره
ایلیا : نچ اتفاقا کودک درونم یه دختر کوچلو وبازیگوش دوست داره
به من اشاره کرد بهش لبخند زدم بهش قول داده بودم نفس گذشته باشم اونم ایلیا گذشته نه دوتا آدم که میخوان ازدواج کنن از اون روز می ترسیدم
عروسک رو خریدیم و رفتیم یه رستوران سنتی ایلیا کلا طرفدار این جور جاها بود بعد از شامم رفتیم پیش بچه ها که رفته بودن کافه فرزام همچین قلیون می کشید شیرین گفت : برگردیم خونه اینجا همش دوده برای بچه ها خوب نیست
ایلیا: شیرین راست میگه پاشید ببینم که گفت بیاید همچین جایی
فرزام : محمود
ایلیا : باید از اول می فهمیدم
دیگه همه موافق حرف شیرین بودن بلند شدیم برگشتیم ویلا
********
۲۰.۲k
۰۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.