*نفس*
*نفس*
............
شهر زیر زمینی کاریز برامون جالب بود مخصوصا ایلیا امیر نیومد کلا ساکت شده بود
شیرین قصد نداشت ببخشه اونو
به نظر من شیرین حق داشت وقت نهار شده بود همع جمع شدیم ونهار رفتیم رستوران سنتی وهمه کباب سفرش دادیم
فرزام : بعد از نهار بریم پارک دلفین ها
محمود : من خستم خودتون برید
فرزام : تو همیشه خسته ای
ایلیا تو پایه ای
شیرین : منم نمیام با محمود بر می گردم
مریم : عزیزم بهتره بری استراحت کنی
بعد از نهار اونا رفتن فرزام سفارش قلیون داد با تنقلات فرزام : فکر کنم امیر می خواست بره
- واقعا
ایلیا: اره بلیط گرفته بره
مریم : بخاطر رفتار شیرینه
منم جریان اون دوتا رو برای ایلیا تعریف کردم گفت باید زمان بگذره نمی تونستم باور کنم که شیرین امیر رو دوست نداشته باشه
ایلیا: من یه پیشنهاد دارم
فرزام : پیشنهاد چی ؟
ایلیا : اگه امیر راضی بشه
- خوب چی
ایلیا : یکم تغییرات
مریم : فکر نکنم شیرین اونو ببخشه
فرزام : ما سعی خودمون رو می کنیم .ولی امیرم خیلی حساسه هان بر عکس بردیا اصلا پ رو نیست
- دقیقا
مریم : خدا بیامرزه ولی خیلی رک بود نفس همیشه باهاش مشکل داشت
ناراحت گفتم : بهش می گفتیم یخچال ...چقدر حسود بود نسبت به شیرین مذکر ومونث هم براش مهم نبود
فرزام : خوبه هر چی می دونید بگید باید امیر مثله بردیا بشه
- کاش حداقل دوقلوی همسان بودن
فرزام : خوب آقا داماد برای عروسی چی تو فکرته ماه عسلم میری
ایلیا : نه می خواستم برم ولی پشیمون شدم
مریم : هر کمکی خواستید ماهستیم
فرزام : تنهاتون نمی زارم
- کی بریم دلفین ها رو ببینیم
فرزام : یه چای می خوریم می ریم
بعد از خوردن چای رفتیم پارک دلفین ها از دیدنشون ذوق می کردم وجیغ می کشیدم ایلیا فقط می خندید فرزام حسابی سر به سرم گذاشت وقتی از اونجا اومدیم به ایلیا گفتم : بستنی بخوریم
فرزام : بچه ات خیلی بستنی می خوره هان
ایلیا خندید وگفت : از بچگی دوست داشته یه روز نخوره اون روز شب نمیشه
آخ جون به بهترین بستنی فروشی رفتیم یه ظرف پر بستنی سفارش دادم
فرزام : می ترکی ها
ایلیا : چاق میشی نخور
یهو ذوق وحوسم فروکش کرد اخم کردم
فرزام : قهر کردی
ایلیا : شوخی بود نفس
سویچ رو برداشتم ورفتم تو ماشین نشستم بعد از چند دقیقه ایلیا باظرف بستنی اومد وزد به پنجره
شیشه رو دادم پایین
ایلیا : چرا قهر کردی دختر بیا بستنی هات بخور .
- نمی خورم
ایلیا : شوخی کردیم نفس تو که انقدر حساس نبودی
- من چاقم دیگه
خندید وتا خواستم حرف بزنه شیشه رودادم بالا هر کاری می کرد در رو باز نمی کردم صندلی رو دادم عقب وچون خیلی خسته بودم خوابیدم
با صدای تیک تیکی چشام باز کردم ایلیا پشت شیشه بود در باز کردم دوباره خوابیدم
- تو رو خدا نگاش کن ....نفس
..نفس...
از صدای جیغ از جا پریدم تو تخت بودم متعجب مریمو نگاه کردم
مریم : مگه مردی چرا بیدار نمیشی تو اَح ...
- چه مرگته حالا خوابم میاد
مریم : بتمرگ از ترس مردم برات .
- آها
مریم رفت ساعتو نگاه کردم ۹ شب بود دوباره گرفتم خوابیدم
*******
............
شهر زیر زمینی کاریز برامون جالب بود مخصوصا ایلیا امیر نیومد کلا ساکت شده بود
شیرین قصد نداشت ببخشه اونو
به نظر من شیرین حق داشت وقت نهار شده بود همع جمع شدیم ونهار رفتیم رستوران سنتی وهمه کباب سفرش دادیم
فرزام : بعد از نهار بریم پارک دلفین ها
محمود : من خستم خودتون برید
فرزام : تو همیشه خسته ای
ایلیا تو پایه ای
شیرین : منم نمیام با محمود بر می گردم
مریم : عزیزم بهتره بری استراحت کنی
بعد از نهار اونا رفتن فرزام سفارش قلیون داد با تنقلات فرزام : فکر کنم امیر می خواست بره
- واقعا
ایلیا: اره بلیط گرفته بره
مریم : بخاطر رفتار شیرینه
منم جریان اون دوتا رو برای ایلیا تعریف کردم گفت باید زمان بگذره نمی تونستم باور کنم که شیرین امیر رو دوست نداشته باشه
ایلیا: من یه پیشنهاد دارم
فرزام : پیشنهاد چی ؟
ایلیا : اگه امیر راضی بشه
- خوب چی
ایلیا : یکم تغییرات
مریم : فکر نکنم شیرین اونو ببخشه
فرزام : ما سعی خودمون رو می کنیم .ولی امیرم خیلی حساسه هان بر عکس بردیا اصلا پ رو نیست
- دقیقا
مریم : خدا بیامرزه ولی خیلی رک بود نفس همیشه باهاش مشکل داشت
ناراحت گفتم : بهش می گفتیم یخچال ...چقدر حسود بود نسبت به شیرین مذکر ومونث هم براش مهم نبود
فرزام : خوبه هر چی می دونید بگید باید امیر مثله بردیا بشه
- کاش حداقل دوقلوی همسان بودن
فرزام : خوب آقا داماد برای عروسی چی تو فکرته ماه عسلم میری
ایلیا : نه می خواستم برم ولی پشیمون شدم
مریم : هر کمکی خواستید ماهستیم
فرزام : تنهاتون نمی زارم
- کی بریم دلفین ها رو ببینیم
فرزام : یه چای می خوریم می ریم
بعد از خوردن چای رفتیم پارک دلفین ها از دیدنشون ذوق می کردم وجیغ می کشیدم ایلیا فقط می خندید فرزام حسابی سر به سرم گذاشت وقتی از اونجا اومدیم به ایلیا گفتم : بستنی بخوریم
فرزام : بچه ات خیلی بستنی می خوره هان
ایلیا خندید وگفت : از بچگی دوست داشته یه روز نخوره اون روز شب نمیشه
آخ جون به بهترین بستنی فروشی رفتیم یه ظرف پر بستنی سفارش دادم
فرزام : می ترکی ها
ایلیا : چاق میشی نخور
یهو ذوق وحوسم فروکش کرد اخم کردم
فرزام : قهر کردی
ایلیا : شوخی بود نفس
سویچ رو برداشتم ورفتم تو ماشین نشستم بعد از چند دقیقه ایلیا باظرف بستنی اومد وزد به پنجره
شیشه رو دادم پایین
ایلیا : چرا قهر کردی دختر بیا بستنی هات بخور .
- نمی خورم
ایلیا : شوخی کردیم نفس تو که انقدر حساس نبودی
- من چاقم دیگه
خندید وتا خواستم حرف بزنه شیشه رودادم بالا هر کاری می کرد در رو باز نمی کردم صندلی رو دادم عقب وچون خیلی خسته بودم خوابیدم
با صدای تیک تیکی چشام باز کردم ایلیا پشت شیشه بود در باز کردم دوباره خوابیدم
- تو رو خدا نگاش کن ....نفس
..نفس...
از صدای جیغ از جا پریدم تو تخت بودم متعجب مریمو نگاه کردم
مریم : مگه مردی چرا بیدار نمیشی تو اَح ...
- چه مرگته حالا خوابم میاد
مریم : بتمرگ از ترس مردم برات .
- آها
مریم رفت ساعتو نگاه کردم ۹ شب بود دوباره گرفتم خوابیدم
*******
۱۴.۶k
۱۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.