بخدا خلقت باد از وزش موی تو بود
بخدا خلقت باد از وزش موی تو بود
که صبا هر سحر از مشرق گیسوی تو بود
هر نسیمی که ز کوی و گذری می گذرد
زشفق چلّه نشین حرم کوی تو بود
دل اگر می رمد از خیز شمیم تن تو
همچنان شیر اسیریست که آهوی تو بود
بخدا دوش ، میان من و دل ذکرتو شد
در سکوت غزل انگار هیاهوی تو بود
تو چه کردی که من اینگونه غزل ساز توام
دلم از روز ازل ، واله ی جادوی تو بود
همه ی شوکتِ خورشید و مه و تیر و زحل
متشعشع فقط از آینه ی روی تو بود
هر کجا می نگرم باز توئی در نظرم
به عذار مه نو شعشعه روی تو بود
وقت تکبیرة الاحرام و قنوت و به سجود
همه جا در نظر من ، خم ابروی تو بود
دل بی طاقت من در دل قاموس غمت
شده مغروق و در اندیشه ی پاروی تو بود
متملِّق شده انگار ، دل شاعر من
که در آب و گل من ، آب و گل و خوی تو بود
دل شاعر ز تولّد شده مفتون تو و
ز ازل در دل خشکیده تکاپوی تو بود
ز شراب لبت عمریست ، که مسکور شدم
همه ی لذت عالم ، لب تاهوی تو بود
ز تغزل ، همه خَمّار نفس های تو ام
هر چه گفتم همه از سلسله ی موی تو بود
مرتضی_شاکری
که صبا هر سحر از مشرق گیسوی تو بود
هر نسیمی که ز کوی و گذری می گذرد
زشفق چلّه نشین حرم کوی تو بود
دل اگر می رمد از خیز شمیم تن تو
همچنان شیر اسیریست که آهوی تو بود
بخدا دوش ، میان من و دل ذکرتو شد
در سکوت غزل انگار هیاهوی تو بود
تو چه کردی که من اینگونه غزل ساز توام
دلم از روز ازل ، واله ی جادوی تو بود
همه ی شوکتِ خورشید و مه و تیر و زحل
متشعشع فقط از آینه ی روی تو بود
هر کجا می نگرم باز توئی در نظرم
به عذار مه نو شعشعه روی تو بود
وقت تکبیرة الاحرام و قنوت و به سجود
همه جا در نظر من ، خم ابروی تو بود
دل بی طاقت من در دل قاموس غمت
شده مغروق و در اندیشه ی پاروی تو بود
متملِّق شده انگار ، دل شاعر من
که در آب و گل من ، آب و گل و خوی تو بود
دل شاعر ز تولّد شده مفتون تو و
ز ازل در دل خشکیده تکاپوی تو بود
ز شراب لبت عمریست ، که مسکور شدم
همه ی لذت عالم ، لب تاهوی تو بود
ز تغزل ، همه خَمّار نفس های تو ام
هر چه گفتم همه از سلسله ی موی تو بود
مرتضی_شاکری
۲.۷k
۱۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.