*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
آریشگاه که نمی تونستم برم مجبور بودم خودم آرایش کنم بعد یک ساعت نفس راحتی کشیدم بد نشده بود
- داری چیکار می کنی
برگشتم رو به محمد گفتم : فکر کنم خیلی بد شده...
محمدمنفجر شد از خنده متعجب نگاش می کردم
- به چی می خندی
دستمو گرفت کشوند جلو آینه که نور زیاد بود جیغ زدم انقدر خودم سفید کرده بودم
- اخه دیونه تو خودت پوستت سفیده چی می مالی به صورتت پشت چشات کردی رنگین کمون انگار یه بچه کوچلو نقاشیت کرده بدو بدوصورتتو بشور
رفتم صورتم شستم ولی انقدر قرمز شده بودم حالم بد شد عصبی اومدم بیرون محمد با لبخند نگام کردوگفت : پیشی من ببین اینجوری چه خوشگلتری
جان چقدر مهربون شده اخم کرد گفت : چیه چشات از جا در اومده
- هیچی
- یکم استراحت کن بعد آرایش کن ....
داشت می رفت بیرون برگشت گفت : میرم ماشین می برم کارواش برام لباس آماده کن
- دیر نشه محمد
- نه دیر نمیشه زیاد طول نمی کشه زود میام
با رفتنش رفتم رو تخت دراز کشیدم اووووف چقدر تو تخت راحت بود بی خیال گرفتم خوابیدم
صدای خنده کنار گوشم میومد بعدم گرمی لبی که رو گونه ای نشست چشام باز کردم محمد کنارم دراز کشیده بود دستشو گذاشته بود زیر سرش ومنو نگاه می کرد
- چرامی خندی
- مثلا عروسیه گرفتی خوابیدی
- واااااای
می خواستم بلند شم دستشو گذاشت رو سینم خابوندم گفت : کجا
- برم آماده شم
- من خستم یکم انرژی بگیرم بعد بریم
- یعنی الان بخوابی تا بخوایم بریم آخرشبه
لبخند زد وآروم با دست زد تو سرم وگفت : چقدر تو ساده ای
- چرا
خم شد طرفم حالا فهمیدم منظورش چیه
- وایسا محمد
متعجب نگام کرد لبخند پت پهنی زدم قیافه اش دیدنی بودمتعجب نگام می کرد به پشت خوابید اروم از روش کنار رفتم موهام ریخت تو صورتش به سرعت نوراز تخت پریدم ورفتم اتاق پرو خیلی دیر شده بود در رو قفل کردم وزود لباس پوشیدم نکنه محمد خوابیده اینبار فقط ریمل زدم ویه رژ خوشرنگ بین بنفش وصورتی موهامم یکم با نرم کننده مو نرم کردم وریختم پشت سرم بد نشده بود در رو باز کردم دیدم محمد جلو آینه داره موهاش حالت میده لباسم پوشیده بود لبخند زدم گفت : خوب سرمو شیره مالیدی
زبونمو براش در آوردم برگشت گفت : منو می شناسی که عروسی لغو می کنم
- چرااا
- می بینم تو آینه چیکار می کنی
- بریم دیگه دیر شد
-بریم کوچه علی چپ
راه رفتن با اون کفشا سخت بود کسی تو خونه نبود محمد زودتر از من رفت ماشینو روشن کرد انقدر بیرون سرد بود پالتوم رومحکم چسبوندم به خودم وتند رفتم نشستم بغل دست محمد از خونه که زدیم بیرون انقدر امر نهی کرد اخرش گریم گرفت شایدچون عروسی محیا مختلط بود
*فرشته*
آریشگاه که نمی تونستم برم مجبور بودم خودم آرایش کنم بعد یک ساعت نفس راحتی کشیدم بد نشده بود
- داری چیکار می کنی
برگشتم رو به محمد گفتم : فکر کنم خیلی بد شده...
محمدمنفجر شد از خنده متعجب نگاش می کردم
- به چی می خندی
دستمو گرفت کشوند جلو آینه که نور زیاد بود جیغ زدم انقدر خودم سفید کرده بودم
- اخه دیونه تو خودت پوستت سفیده چی می مالی به صورتت پشت چشات کردی رنگین کمون انگار یه بچه کوچلو نقاشیت کرده بدو بدوصورتتو بشور
رفتم صورتم شستم ولی انقدر قرمز شده بودم حالم بد شد عصبی اومدم بیرون محمد با لبخند نگام کردوگفت : پیشی من ببین اینجوری چه خوشگلتری
جان چقدر مهربون شده اخم کرد گفت : چیه چشات از جا در اومده
- هیچی
- یکم استراحت کن بعد آرایش کن ....
داشت می رفت بیرون برگشت گفت : میرم ماشین می برم کارواش برام لباس آماده کن
- دیر نشه محمد
- نه دیر نمیشه زیاد طول نمی کشه زود میام
با رفتنش رفتم رو تخت دراز کشیدم اووووف چقدر تو تخت راحت بود بی خیال گرفتم خوابیدم
صدای خنده کنار گوشم میومد بعدم گرمی لبی که رو گونه ای نشست چشام باز کردم محمد کنارم دراز کشیده بود دستشو گذاشته بود زیر سرش ومنو نگاه می کرد
- چرامی خندی
- مثلا عروسیه گرفتی خوابیدی
- واااااای
می خواستم بلند شم دستشو گذاشت رو سینم خابوندم گفت : کجا
- برم آماده شم
- من خستم یکم انرژی بگیرم بعد بریم
- یعنی الان بخوابی تا بخوایم بریم آخرشبه
لبخند زد وآروم با دست زد تو سرم وگفت : چقدر تو ساده ای
- چرا
خم شد طرفم حالا فهمیدم منظورش چیه
- وایسا محمد
متعجب نگام کرد لبخند پت پهنی زدم قیافه اش دیدنی بودمتعجب نگام می کرد به پشت خوابید اروم از روش کنار رفتم موهام ریخت تو صورتش به سرعت نوراز تخت پریدم ورفتم اتاق پرو خیلی دیر شده بود در رو قفل کردم وزود لباس پوشیدم نکنه محمد خوابیده اینبار فقط ریمل زدم ویه رژ خوشرنگ بین بنفش وصورتی موهامم یکم با نرم کننده مو نرم کردم وریختم پشت سرم بد نشده بود در رو باز کردم دیدم محمد جلو آینه داره موهاش حالت میده لباسم پوشیده بود لبخند زدم گفت : خوب سرمو شیره مالیدی
زبونمو براش در آوردم برگشت گفت : منو می شناسی که عروسی لغو می کنم
- چرااا
- می بینم تو آینه چیکار می کنی
- بریم دیگه دیر شد
-بریم کوچه علی چپ
راه رفتن با اون کفشا سخت بود کسی تو خونه نبود محمد زودتر از من رفت ماشینو روشن کرد انقدر بیرون سرد بود پالتوم رومحکم چسبوندم به خودم وتند رفتم نشستم بغل دست محمد از خونه که زدیم بیرون انقدر امر نهی کرد اخرش گریم گرفت شایدچون عروسی محیا مختلط بود
۳.۹k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.