*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
زیر چشمی نگاش کردم دستش بانداژ شده بود مگه میشه بخاطر یه مشت اینجوری شده باشه انگار درد داشت نمی تونست قشنگ غذا بخوره ماهک وروجکم رفت کنارش نشست وبهش دستور می داد براش غذا بکشه سالاد بکشه یا نوشیدنی بریزه زن عمو چیزی نمی گفت حتا اخمم نداشت عمو با لبخند ماهک رو نگاه می کرد ولبخند مادر بزرگ از رضایت بود فقط اون بود که اخم کرده بود
- عمو
محمد نگاش کردونمی دونم چی تو گوش ماهک گفت که ساکت شدبعدم بلند شد رفت تو پذیرای نشست
عمو هم بلند شد وکم کم از رو میز بلند شدیم بعد از شام به کمک لیلا خانم رفتم وبعدم چای درست کردم وریختم تو فنجون ها وبردم به همه تعارف کردم حتا اون که برنداشت یادم رفته بود چای لیوانی می خوره دوستم نداشتم تو لیوان براش چای بیارم فکر کنه بهش فکر می کنم وبرام مهمه
- محمد نمی خوای بگی دستت چی شده
- چیزی نیست بابا یه زخم کوچلوه
- عمو دعوا کرده
به ماهک اخم کرد چیزی نگه ماهک براش زبون درآورد خندم گرفته بود همه چیز ماهک به خودم شبیه بود فقط یه چیزش که به باباش رفته بود
- عمو احمد اومد بامادرم دعوا کرد عمو محمدزدش
زن عمو دلواپس گفت : احمد اومد اینجا چیکار دخترم .
روم نمی شد حرف بزنم عمو گفت : عصر اومده بود صرافی....
مادر بزرگ اخمی کرد وگفت : خوب .
عمو دو دل بود حرف بزنه زن عمو سوال کرد : چش بود اخه چی شده ...محمد تو یه چیزی بگو
عمو آروم گفت : اومدفرشته رو از من خواستگاری کنه
مادر بزرگ اخمی کردوگفت : می گفتی نه بگو به چیت می نازی نه یه صورت زیبا داری نه سیرت زیبا نمی دونم پروین چی پرورش داده ...اومد اینجا چیکار کنه...
محمد سرشو با برگه های تو دستش سرگرم کرده بود و چیزی نمی گفت اروم گفتم : اومد باهام حرف بزنه کسی نبود گفتم برو بیرون ...نرفت دیگه دعواشون شد
- حرف زدین ؟!
عمو که اینو گفت لبمو گزیدم وگفتم : عمو من قصد ندارم کسی رو راه بدم تو زندگیم
- شاید ماهک پدر بخواد
- من که بابا دارم ...ولی اینجا نیست یه روز میاد
همه ساکت بودن محمد پرونده رو برداشت ورفت بالا منم ماهک بردم اتاقش تا بخوابه می دونستم همچین روزهایی پیش میادمن به خودم قول دادم هرگز مردی رو تو زندگیم راه ندم
*فرشته*
زیر چشمی نگاش کردم دستش بانداژ شده بود مگه میشه بخاطر یه مشت اینجوری شده باشه انگار درد داشت نمی تونست قشنگ غذا بخوره ماهک وروجکم رفت کنارش نشست وبهش دستور می داد براش غذا بکشه سالاد بکشه یا نوشیدنی بریزه زن عمو چیزی نمی گفت حتا اخمم نداشت عمو با لبخند ماهک رو نگاه می کرد ولبخند مادر بزرگ از رضایت بود فقط اون بود که اخم کرده بود
- عمو
محمد نگاش کردونمی دونم چی تو گوش ماهک گفت که ساکت شدبعدم بلند شد رفت تو پذیرای نشست
عمو هم بلند شد وکم کم از رو میز بلند شدیم بعد از شام به کمک لیلا خانم رفتم وبعدم چای درست کردم وریختم تو فنجون ها وبردم به همه تعارف کردم حتا اون که برنداشت یادم رفته بود چای لیوانی می خوره دوستم نداشتم تو لیوان براش چای بیارم فکر کنه بهش فکر می کنم وبرام مهمه
- محمد نمی خوای بگی دستت چی شده
- چیزی نیست بابا یه زخم کوچلوه
- عمو دعوا کرده
به ماهک اخم کرد چیزی نگه ماهک براش زبون درآورد خندم گرفته بود همه چیز ماهک به خودم شبیه بود فقط یه چیزش که به باباش رفته بود
- عمو احمد اومد بامادرم دعوا کرد عمو محمدزدش
زن عمو دلواپس گفت : احمد اومد اینجا چیکار دخترم .
روم نمی شد حرف بزنم عمو گفت : عصر اومده بود صرافی....
مادر بزرگ اخمی کرد وگفت : خوب .
عمو دو دل بود حرف بزنه زن عمو سوال کرد : چش بود اخه چی شده ...محمد تو یه چیزی بگو
عمو آروم گفت : اومدفرشته رو از من خواستگاری کنه
مادر بزرگ اخمی کردوگفت : می گفتی نه بگو به چیت می نازی نه یه صورت زیبا داری نه سیرت زیبا نمی دونم پروین چی پرورش داده ...اومد اینجا چیکار کنه...
محمد سرشو با برگه های تو دستش سرگرم کرده بود و چیزی نمی گفت اروم گفتم : اومد باهام حرف بزنه کسی نبود گفتم برو بیرون ...نرفت دیگه دعواشون شد
- حرف زدین ؟!
عمو که اینو گفت لبمو گزیدم وگفتم : عمو من قصد ندارم کسی رو راه بدم تو زندگیم
- شاید ماهک پدر بخواد
- من که بابا دارم ...ولی اینجا نیست یه روز میاد
همه ساکت بودن محمد پرونده رو برداشت ورفت بالا منم ماهک بردم اتاقش تا بخوابه می دونستم همچین روزهایی پیش میادمن به خودم قول دادم هرگز مردی رو تو زندگیم راه ندم
۸.۹k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.